پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، بر سرم خراب شده بود همه بودند و همه جا بیجا بودم. او هم پناهم نمی داد. این یکی تنهایی اصلا دلبرانه نبود آنطور که خیال می کردم. حالا حتی نوشتن مسلطم نمی کند، مضطرب ترم می کند. همین است که شعر قرصِ خوابم نشد. چند جمله امانم نداد و این حرف هام بی فایده اند. به بی امانی دنیا و عشق فکر می کنم. به همه ی آن چیزها که خب انگار می دانستم و انگار خواهم دانست و انگار این دانستن به کارِ شکستگی ها نمی خورد. به آنچه در طول زندگی خش می اندازد. به ناتمامی که در من ناتمام است. به ناتمامی که تا تمام من، با تمامِ من، تمام می شود. قدرِ مسلمی نیست. چشم اندازی کو؟ نوشته بودم چشم چاره نمی کند. این بلایی است که خودم در آن شریکم. بلایی که بر سرمان آمده را، بر سرِ خودم در می آورم. این همه چند می بافم، چون می کشم، تا چیزی کسی مجاب شود تا بلکه چیزی کسی مجابم کند که نمی شود و نمی کند. وقتی نمی خوابم چه کار می کنم؟ چطور نمی خوابم؟ گاهی فکر می شوردم، گاهی شور می زنم و گاهی، دلم، رختشورخانه می شود. دلشوره و بلبشو امانِ خواب نمی دهند. اگر روزی فاصله به خواست بود حالا فاصله خشی است که در طول زندگی کشیده شده. امشب بود. در جمعی که بودم. در خلوتِ سردِ خیابان که راه می رفتم و می لرزیدم. در خانه و در آن ورِ خط و در پاسخ های بی جواب. در چشم ها و گفت ها و گوها و پرس ها و جوها. در دست و پایی که ابلهانه می زدم و می زنم. حالا که فاصله کامم نمی دهد. تنهایی کامم نمی دهد. عشق کامم نمی دهد. حالا غمِ مادرمرده ی بی زبان است و گرهی در گلو. بی انتهایی تنهایی و ناکجای قعری که مسیرِ من است. گام به گام و کام بی کام. 


۳۰ دی ۹۷
۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۲۸
شایان تدین

  

  آشناییِ اولیه ی من با حسین دریابند و عزالدین ماه رویان به واسطه ی دوستِ دور و دلْ نزدیکِ نادیده ای بود و آشناییِ عمیق ترم به لطفِ مرضیه. با خواندن نامه ها، حالا به روی کاغذ، در بی نظمیِ ترتیبشان، انگار پا به قصه ای ناتمام می گذارم. به ناتمامیِ خیال و خطابِ دریابند در فکر و کلام عزالدین. به ناتمامیِ دریابند که از شیفتگی به گم گشتگی رسیده بود. به قول فریدونِ فریاد: همه ی راه ها به دریا بسته می شوند. دریا اما حکایتِ بی پایانی است.

 

 خواندنِ نامه ها و دقت در دقیقه های اصیلِ کلماتشان از خود بیخودم می کند تا دوباره به خودم بیایم. دیروز، سرِ کلاس از بچه ها درباره ی نامه های قدیمی ترها، پدر مادرهاشان پرسیدم. غالب، مواجهه ای نداشتند و این غم انگیز بود. چند تایی که داشتند، به نظرشان عجیب رسیده بود. طورِ ادای کلمه ها، رسمی بودن ها و ادبی بودن ها متعجب و گاهی اذیتشان کرده بود. غرض، پی بردن به این نکته ی اساسی بود که تغییر در ابزار، تغییری صرفا ابزاری نیست بلکه الگوهای فکریِ ما را عوض می کند و آن چه زبان را تغییر بدهد، تغییری بنیادین و بنیادین ترین نوعِ تغییر است. غرض در دل یک مسیرِ کلی نهفته بود طی بحثمان. و این صرفا یک مثالِ ساده بود در مقایسه ی ایمیل ها و پیام ها و پی ام های امروزی با فرمتِ نامه ها. بحث سر دلتنگی نیست که اصلا من متعلق به آن دوره نیستم که یادی خاطرِ غربتی برانگیزد. اما نامه نویسی برای من یک ساختار است. گر چه از مد و قوتِ غالبش افتاده . اما تفاوت ها در گذرِ زمان هر اندازه محوتر، تیزتراند. نامه نوشتن گشادگی است سرِ حوصله. و پیام های امروزی انتقال داده های اطلاعاتی، سرِ تنگی وقت و حوصله. نامه انگار فکری گشاده است و زخمی برهنه. حایلِ هر حجابی را می شود زدود و خودِ عشقِ، خودِ لمس، خودِ زخم و خودِ بی خود شده بود. تا دوباره به خود آمد. فرصت ها در شتابِ این دنیا همه به هدر می روند اما گاه به گاه، بسیار خیال کرده ام به نوشتنِ نامه. به برانداختنِ پرده ها و پراندنِ پرنده های شوریده و شوربختِ فکرم. گاه مختصری چنین کرده ام. مقصد؛ معلوم یا نامعلوم. و گاه پاکتی نامه گرفته ام. عزیز و اصیل.

 

 نامه ها جنس های مختلفی دارند. زبان در آن ها بر مدارهای مختلفی می چرخد. بعضا رسمی تر و بعضا صمیمانه تراند. بعضا از جُستنِ پناه و رابطه ای و بعضا برای کشفِ بیشترِ خود اند. بعضا تمرینِ نوشتن و بعضا الگوی نوشتن اند. غالب اما از دل یک تنهایی، احساسِ عمیقِ تنهایی، به جوش می آیند. مجموعه نامه های ناتمامی که در صفحه ی تلگرام زخمآروز تدریجا در حالِ انتشار اند؛ با محوریتِ زندگی و نامه های عزالدین و دریابند و دوستیِ دیرینه، عمیق و عجیبِ آن دو، تقریبا همه ی انواع نامه ها را در بر می گیرند. در واقع، در فرصتی کوتاه، با شوریدگیِ تمام، در دلِ یک تاریخِ جنون زده ی سوگوار، هر یک مشغول به مشاغلی و درگیرِ گیرِ و داری اند که هر فکر و کلام و ایده ای را از یک دیگر می گسلد. این نامه ها، تکه تکه های تن هایی تاریخی و تنهایند. از فرطِ دوست داشتن، غم انگیز و از فرطِ شیفتگی، سرگشته.  عشق. مفاصلِ شکسته ی عشق در فاصله ها. فاصله های گاه بی انتها! در جایی دریابند، از رم، خطاب به عزالدین، از آوازی سحر آمیز می گوید در دهانِ دختری کولی. در همان سفری که با مختاری و ساعدی و چند تن دیگر به دعوت انجمن قلم ایتالیا رفته بودند. دو سال پیش از انقلاب. در انتهای نامه ترجمه ی ترانه آمده است: عشق هم به معنی عشق است و هم معشوق را با این اسم صدا می کنند... مرا از این فکر رها کن که من خود توام... مرا از خودم برهان... چرا که تنهایی من میان اشک هایم در باد حل شده است... چرا که می خواهم برای خود نیز زندگی کنم. ترانه را، به ایتالیایی، از بر بودم. دانه های پراکنده به یکدیگر پیوستند و شکفتند و چنین است از خود بی خودی. شکفتنِ گلی از اعماق. چنین است غرقه در چیزی شدن. آواز از دهان دختر کولی در سرِ من سراسیمه گشته بود. گم، گشته بودم. در تنهایی ها و عشق پراکنده ی غزل، گلاویژ، عزالدین و سپیدار. در نژمار و مریوان و کردستان. در جواهرده و غزاله و درخت هایی که خواب از سرشان پریده. در دلِ ایرانِ شکسته ام. و در امتدادِ خطوطِ گم گشتگی و ناپدید شدنِ دریابند. نظقه ی پایانِ متنی بی پایان.

 

 نامه هایی از این جنس، شخصی، نه ادبیات که خودِ نوشتن اند. پیش تر این تمایز بر خودم معلوم گشته بود و از آن گفته بودم. خودِ نوشتن چیزی ورای ادبیات است. اگر چه در همین متن، کمی بالاتر، از فرمتِ نامه نویسی گفتم اما این فرمت در مواجهه و تعریف، برای مای مخاطب معنی دارد. برای من است که سعی در چپاندنِ چیزی، فکرِ ناپخته ای، حرفِ ناشنیده ای، عشقِ خجلت زده و لمسِ شکسته ای در آن دارم. اکثرا نیز خیالِ آن را دارم و آن هم نه در سفیدیِ کاغذ که بر سفیدی مانیتور و به واسطه ی احتمالا ایمیل. برای آن ها که نوشته اند اما نوشتن است. نوشتن چیزِ دیگری است. شعر برای بسیاری شاعران و قصه برای بسیاری نویسندگان شگردی ادبی نه، قهرِ سرنوشت بر پیشانی شان بوده است. شاید بکت یا هر کس دیگری بود که در جوابی گفته بود می توانی ننویسی و همچنان می نویسی؟ سعی با سالیان برای گفتنِ چیزی است که توامان از گفتن و نگفتنش عاجز مانده بوند. و شاید برای برای همین رویا نوشته بود: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم. و شاید این استغاثه، این آرزو، این میلِ دریابند از همین تمنا می آید: این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی، مثل باد و باران است بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتنِ گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه، ضروری است... می گویم قربانت بروم، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی دفاع می کند. می گویم می خواهم بروم دریک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می روم، به غاری پناه می برم. هر وقت دنیا جای بهتری شد، خبرم کن.

 

 دریابند، خونِ گرمی در کلامِ گلاویژ و عزالدین. خون گرمی که در فکرشان جاری بود. و حالا خونِ گرمی که در من جریانی جدی دارد. هوای شیراز آفتابی است، چنان که خیالِ باران خاطره ی بعیدی به نظر می رسد. من اما در دلِ اتاقم، کنار به کنارِ ماهی به ماهیِ سبز و تک ماهیِ قرمزِ زده به بیراهه، طرحی که از فکرِ امیر بر جلدِ زخمآروز نقش بسته، به بارانِ پاییزی در پاریسی فکر می کنم که عزالدین را خیس می کرد. از آن پاریسِ خیالباف های دهه ی شصتِ میلادی تا این شیرازِ تکیده ی در آستانه ی سنه ی چهارصدِ شمسی. به سرنوشتی فکر می کنم که انگار از دلِ باران جهیده بود. به استعاره ای که انگار سرنوشتی را مقهور می کرد. به آینده ای که برای همیشه در گذشته مانده است. به اولین نامه:

 

غزل بانو جان! فرشته صفت جان!

این جا شدید باران می بارد. باران را دوست دارم. باران را عاشقم. اما ته ته ته دلم می گوید روزی یا شبی در باران، مصیبتی خواهد آمد. بارانِ این چند روز از همان هاست انگار. باران نیست شاید. زهرابه ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه ی این چند سال است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مایوس شدند و خود را رها کردند. عجیب است. واقعی شاید. فکر کن! دو شبانه روز است که از آسمان دعاهای مرده به زمین می خورد.  

 

عزالدین تو

پاییز در پاریس

بیست و پنج شهریور هزار و سیصد و سی و هفت

۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
شایان تدین

    همه چیز ادامه دارد. به بدیِ فیلم هایی که در جشنواره ی فیلم کوتاهِ شیراز دیدم. بدونِ آغاز. بدونِ پایان. کشدار و مریض. کج دار و مریض زندگی می کنم. تابستان در ناتابستانیِ خود و زندگی در نا به سامانی است. می گذرم و می خورم از خودم. از ناخن و پوستِ دستم. از نفرت و حسادت و هزار و یک جور خیالِ ناجور. می خورم و می گذرانم. فکر به فکر، خیال به خیال، کتاب به کتاب و کلاس به کلاس. همه چیز به طور مهلکی ادامه دارد و هلاک نمی شویم. تمام نمی شود. دانشگاه، نظام آموزشی و اداری و کل مملکت در تعلیقی دائمی است. میلِ جنون آمیزی به پایانِ کار دارم. به خطِ آخر. به نرسیدن و حجتِ تمام. اما هیچی. در تابستانی که حالِ تابستان ندارد کلاس های عمومی و زبانم را می روم، کلاس های رانندگی را باید بروم و کتاب به کتاب سر می چرخانم و فیلم پشتِ فیلم می بینم. این روزها بیشتر از فون تریه. یادداشت ها و شعرها در سرم سرگردان اند و گاهی خطی به میلی می رسد و کشیده می شوم به رویِ زمینی سوخته. بیشتر اما بی امان در جای خود مانده سر از فکری به فکری می برم و از خوابی به خوابی می روم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاهِ زنگِ تفریح، به فکر کردنِ خودم فکر می کنم. به این که چیست و کجاست این فکر که به خودش فکر می کند. به انتزاعی که برخاسته از مادیتِ محضِ است و به تو به تویِ سرگردانی مان. سرگردانی. در کلمه ها فرو می روم و کلمه می شوم گاهی. کلمه ی محض. پوشالی. تو خالی. بی سر. پرکَنده. ترکیب ها را جذب می کنم و ترکیب ها را تحلیل می برم و حل می شوم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاه به نوعِ تازه ای از فکر کردن فکر می کنم. فکر کردنِ امروزی مان که مثل هر چیزِ دیگری ماهیتش در شکلش است. اینترنت و شبکه های اجتماعی با ما چه کرده اند؟ مدتی مدید آزار می دادم خود را محضِ عدمِ تمرکز و پراکندگی و سرگردانی. ابرداستانی اما در کارِ ابررایانه هاست. فکرها در عصرِ ما کدهایی سرگردان اند. به کارِ این جهان این امتداد نمی آید. طورِ دیگری شده ایم و تمرکز و خطِ پیوسته عناصری نامطلوب اند. عناصری پس زده شده اند. اینترنت حتی در ابتدایی ترین شکلش صرفا ابزاری در دستِ بشر نبود بلکه ارائه ی نوع تازه ای از فکر کردن بود، متفاوت از عصرِ کتابت، عصرِ تفکرِ خطی و متمرکز. با این سرگردانی عظیم و با حسِ آزاری که نشترش به جانم فرو می رود چه کنم؟ فکر کردن به خودِ همین مساله مرحله ای تازه است. جویای احوالِ بیمارِ خود شدن در بی نهایتِ امکانات و سرعت. جویای احوال خود شدن در حسِ تعلیقی که در جانِ این سرزمین فرو رفته و ادامه دادنی صرف به بیهودگیِ محض. میلِ مضری به پایان دارم. به فروپاشی. و فکر می کنم بیهودگی باید کلیدواژه باشد. واژه ای که منافذ را باز کند و جا برای کاوش بیابد. پذیرشِ این که چقدر بیهوده سر به سودا می کوبیم باز فکری است درباره ی فکر و جویای ناخوش احوالیِ خود شدن. همه چیز، مریض، ادامه دارد و هر کدام، زیر به زیرِ ستون های پی افکنده ی ابرداستان، پی کار خود می رویم و سر در سودای خود فرو کرده ایم!

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۳
شایان تدین

 بگو مگو. هی بگو. هی مگو. از حساسیت، ناراحتی، فحش و خشم تا آشتی، مهربانی و دوستی. شب را مانده ام در خوابگاه. هوای خوابیدن نیست. به هر دری می زنم بسته. سرشکسته حالا مانده ام چه کنم؟ فکر، هزار و یک فکر، هزار و یک شب بی خوابی. به ریزاریزِ زندگی فکر می کنم. به تیزیِ مسیر. به خردی هر اتفافی که مسیری به قامت عمر دارد. انگار خرده خرده خورده می شویم. به نیلوفر گفتم باید ایده آل داشت. ایده آلی داینامیک. چون اگر نباشد قوه ی سنجشِ انتقادی از دست می رود. عادت می کنی. تحمل می کنی. طبیعی می انگاری. اگر نباشد تن می دهی. هم بهش گفتم هر چند، مدتی که گذشته است، بعدِ آمدن به دانشگاه، سعی کرده حفظ کنم ایده آلم را و بپرورانمش، اما آنچه از سر گذرانده ام،  سر گذرانده ام، فاصله ام را بیشتر کرده. حالا یادِ حرف فروغ می افتم. ما پیش نرفتیم. فرو رفتیم. شعرش حرفش و حرفش شعرش بود. چه ایده آل. چه ذهنم پر از غبار است. چه قلبم مار زده است. به علیرضا گفتم ذهنم درگیر است. درگیرِ چیزی نیست اما درگیر است. سنگینی افتاده به سرم. چشمم خماری است. رنگ ها را گم می کنم. تاریک شده ام. به چند شعرِ بلند مشغولم. شبانه روز مرور می کنم. در سرم می نویسمشان. زیر دوش با صدای بلند می خوانم. سعی در حفظِ طنین دارم. در خواب عبارتی را گم می کنم. در بیداری عبارت می شوم به راه می افتم. سر چهارراه مسیر می شوی طی ات می کنم. فکرِ چند شعر بلند با چند صدای نامعتبرِ بلند. هر صدایی به طنینی. هر عبارتی به کمینی. شعری که شهری بیفتد در سرش. شعری که شهری بیفتد دنبالش. شعری که از شهری فرار کند. شعری که شهری باشد پر از مسیرهایی برای گم شدن. تا می آیم به نوشتن، حرف دیگری می پرد وسط. با این وسطی ها مگر می شود زد کنار. خوابم نمی برد و خوابگاه، مجال خواب نمی دهد. خواب-گاه. سرگرمی. سر-گرم. به جانِ کلمه ها می افتم این روزها. آنقدر خودم را تکرار کرده ام که از تاب و تمنا و معنا افتاده ام. باید از کلمه ها استخوان های پوک ساخت و بعد، از آن استخوان ها، پوکه های شلیکِ کلام تازه. باید فرو رفت. و تکرار کرد. باید گشت. تا تهِ تاریخِ هر کلمه فرو رفت و برگشت. باید بخوابم فردا شهر شلوغ است. فردا پسفردا نگرانی ها دارم. همه چیز وبال. خودم وبال. شهر وبال. زندگی وبال. مجال. مجال. مجال. 

خوابگاه مفتح

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۶
شایان تدین

 ما تقریبا هیچ وقت شبیه خودمان نیستیم.

خولیو رامون ریبیرو

 از بین رفتن مرز بین خواب و بیداری نوعی اختلال محسوب می شود. در ادبیات اما، نویسنده اگر قابل و دانا باشد، محوِ مرزها و جا به جایی خط کشی ها، ترفندی است که جواب می دهد.

 مهم ترین تفسیرها از ماهیتِ جستجوگران دره ی نیستی را می شود لا به لای خودِ کتاب پیدا کرد. کتابی که به خودش می اندیشد و خودش را بازبینی، بازخوانی و تصحیح می کند. ادبیاتی ماورای ادبیات.

 سرنخ هایی را البته می توان ذکر کرد. نویسنده ای از شهر بارسلونا و طبعا وامدارِ فرهنگ و ادبیاتِ غنی لاتین. انریکه ویلاماتاس با جسارتی که از نویسنده های هم زبانش فرا گرفته به قید و بندی بند نیست. آنچه قصه، پژوهش، جستار، خاطره و قطعه ای ادبی را از یکدیگر متمایز می کند در میانِ کارِ او نیست و نوشتن/خواندن که به اینجا می رسد، یک نام الساعه در خاطر جرقه می زند؛ پیرمرد بوینس آیرسی، با شدتِ هر چه تمام تر: خورخه لوییس بورخس. ویلاماتاس بر فرازِ شانه های ادبیات، مدام بینِ نام ها و مکان ها و نقل قول ها رفت و آمد می کند و دستش (چنان بورخس) به هر سمتی که سویی باشد کشیده می شود.

 جانِ سالم به در بردن از یک بیماریِ مهلک. این آستانه، نقطه ی ثقلی است که موجباتِ نوشتنِ این کتاب را فراهم آورده است. یک سو، زندگیِ شخصی ویلاماتاس و تجربه ای که از سر گذرانده است. سویِ دیگر، قصه به قصه ی کتاب _هر کدام به نوبه ی خودش_ ردی از این حادثه را حمل می کنند. واقعیتی است اسنادی که در هر قصه در جای خیال می نشیند. تجربه ای اساسی که طبعا هر کسی را تکان می دهد و به تغییراتی وا می دارد. بعضا این نقطه ی ثقل، که نیروی محرکه بوده به نقطه ی تعلیق بدل می شود و در یک قصه (نینیو) شکلِ مجادله ای با خود را پیدا می کند؛ با خودِ پیش از حادثه. گفتگویی درونی که در یک جا به جایی، بیرونی شده و در جدال پدری با پسرش، تجسد پیدا کرده است.

 هر فراز از جستجوگران دره ی نیستی تجربه ی رویارویی با مرگ است در دلِ زندگی. تجربه هایی نه یک شکل و نه شمایلی. فرازهایی اند پس از آستانه؛ از زندگی، که تعریفِ بلندِ مرگ است و مرگ، که شیرین است برای این که از دست فکر به مرگ خلاصمان می کند. هویتِ کتاب به تکه های پراکنده ی آینه می مانَد. البته که هر تکه برای خودش آینه ای است متمایز و مستقل. اما به هر حال دستی هست که دست از نوشتن نکشیده و این تکه ها را کنار هم گرد آورده. آن دست _ با همه پرش هایش_ پیوستگی این قصه ها را نگه می دارد. راویِ فعال، نوشتن را برای نویسنده نیز تجربه ای خواندنی می کند. با سرک کشیدن به کتاب ها و یادداشت های شخصی و تکرار جملات و صفات. تکراری که بیهوده نیست و تنیدگی کتاب را به رخ می کشد. چه تکرارِ یک نقل قول از کافکا باشد که از پیش در آمد قصه ی اول به نامِ یکی دیگر از قصه ها می رسد و کیفیتش را در همه ی قصه ها دنبال می کند. چه تکرارِ یک سری موتیف که هسته و پیش برنده ی قصه ی روز موعود اند. دست به هر سویی کشیده می شود اما بعضا عاطفه (ایلومینادو)، بعضا روایت(چون او نخواسته بود)، بعضا نویسندگی (روز موعو) و بعضا اندیشه (شکوه انزوا طلبی) نقشِ برجسته تری دارند.

  این روزها از در آمیختنِ خیال و واقعیت زیاد می شنویم. زندگی کردن صفحاتِ یک کتابِ قصه اما ایده ی گستاخانه ای است. توانایی تبدیل شدن همزمان به راوی، قهرمان، قربانی و شخصیت اول از هر قلمی بر نمی آید. این نوعی خاص از در آمیختنِ خیال و واقعیت است که غنی است. چرا که نویسنده از توبره ی سرشارش بی پروا بهره می گیرد و خلاقیتِ شگفتی را طلبیده است.

 اگر  دن کیشوت داستان مردی است که جرئت پیدا کرد به رویاهایش جامه ی عمل بپوشاند، داستان پترونیو هم سرنوشت داستان نویسی است که جرئت پیدا می کند داستان های خودش را زندگی کند؛ او برای این کار حاضر است هر هزینه ای پرداخت کند، حتی اگر به قیمت دست کشیدن از حرفه ی نویسندگی باشد. ویلاماتاس اما دست از نوشتن نکشیده و همه ی این ها را در قالبِ مبدلِ قصه هایش ریخته است. طرح ریختن و نوشتنی که جز از عاشقی به ادبیات و ماورای ادبیات، به آن سوی روشنایی، آن سوی مرگ و زندگی، بر نمی آید. حیف که جز این کتاب به ترجمه ی امیر جنانی و مهتاب صابونچی تحفه ای دیگر از او به زبانِ فارسی در طاقچه ی کتاب هایمان نداریم. 

_girl_reading_a_letter_by_an_open_window_ 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۵۹
شایان تدین

  چند هفته ای سالِ پیش (به گمانم دو نوبت با فاصله ی زمانی) گوشیِ نیما دستم بود و این از خوش اقبالی است لابد. کم دفترچه گم نکرده ام و موبایل به هدر نداده ام. با همه ی آن ها بخش هایی از زندگانیِ مکتوبِ من نیز به هدر رفته است و تحفه ای هم نبوده است البته. این ها محصولِ آن چند هفته اند. بیشترشان را یک شب در اتوبوس نوشته ام. به همان ترتیب و ویرایش و بی هیچ کم و فزونی همه را منتقل می کنم به همینجا. دستِ خودم باشد زندگانی مکتوبِ بی مایه ام را حداقل برای خودم نگه می دارم و بودنشان را به نبودنشان ترجیح می دهم. چند تایی شعرِ با لطف و بی لطف هم درشان هست. در ملا عام از بعدِ دبیرستان نه شعری خوانده ام و نه شعری قرار داده ام. راضی ام و بر همین منوال ادامه خواهم داد.

1: چرا خوابم نمی برد؟ چرا حوصله ام سر می رود از خواب؟ این همه بی حوصلگی از بیداری نه کافی ست؟هزارجور فکر و خیال می کنم. به هزار و یک قلاش. سر یک مساله بیش از لحظه ای نمی مانم. می افتم به جریان. به جریان هزار و یک قلاشی. به این که چقدر کافی ام؟ چقدر ناکافی؟ چقدر به کار می آیم. چقدر تلف می شوم. چقدر صبورم. چقدر مشتاق. به تحمل فکر می کنم. و بی تاملی سر چیزهایی که نباید. به لزوم. و سلامتی. لزوم اگر داشته باشد دیگر کار به اختیار نیست. اگرم لزومی نباشد هزار جور سماجت و اصرار هدر می رود. به ظرفیت فکر می کنم. به این که چقدر بیداری به ظرفیت آدم ها مربوط است و چه قدر به سماجت. به این که چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست. و این که چقدر ارتباط اهمیت دارد. و چرا. انگیزه مگر کافی نیست؟ لابد نیست دیگر. 
5: نوشتن همه اش انگیزه است. ادبیات همه اش ارتباط. طرف پلی بستن این مابین صبوری می خواهد. بلکه هم سماجت. 
3: همه دیگر خوابیده اند. احمد کنار دستم. عرفان و محمد حسین آن طرف تر. علیرضا پشت سرم. همه شان خوابیده اند. من به این نخوابیدن ها عادت کرده ام. اگر چه ترجیح می دهم خواب باشم. خصوصا که گرما دارد اذیتم می کند. زیر گلویم را بیشتر اذیت می کند. به گور انار پدیده هم فکر می کنم. به بادی گای هم. به عاشقی بورخس و ترس های کافکا هم. به حسادت سر عاشقی ها و حسادت سر نوشتن. که ادبیات اصلا حسادت است. به نوشتن خوشبینم. بلکه هم از سر ضعف افاده ای می کنم و همین. باید بیشتر از این ها به خودم بدیین باشم. 
6: چهار سالی می شود که به سخنران های خوب مشکوکم. از سخنران هم های بد بیزارم. سخنرانی انتخاب خوبی نیست. سخن که برای راندن نیست. آدم باید خفه خون بگیرد. حتی حین غرق شدن. محو شدن. می شود پنجره را باز کرد. یا مثلا شلیک کرد. یا بوسید. یا صرفا گوش داد. یا مثلا چه می دانم نوشت. سخنرانی مشمئز کننده است. سخنرانی نکنیم. حرف برای فرو رفتن است. چه حالا از سر انگیزش چه محض ارتباط. سخنرانی آدم را سفت و سخت می کند. حرف برای تهی شدن است. آن قدر خالی که دیگر سخنی نرانم. 
7: کسی مال کسی نیست. این را به احمد گفتم. ساده تر از این حرف هاست. آن قدر ها که به نظر می رسد هم تلخ نیست. کسی مال ما نیست. ما هم مال کسی نیستیم. تنها دوست داشتن است. همین. همین کفایت می کند. دوست داشتن لزوم دارد. 
2: سفر به هیچ کجا نمی انجامد. سفر آدم را از هیچ کجا و هیچ کس دور نمی کند. تنها بهشان فرصت می دهد. تا مابین هر هجای خاموش، هر تاریکی مکتوم جا خوش و خوش تر کنند. تنگ و تنگ تر. برای نفس کشیدن شبانه. و بی خوابی از سر ناچاری. سفر آدم را دور نمی کند. او را به خودش، به حضورش، به کفایتش نزدیک و نزدیک تر می کند. 
4: سفر محض راحتی نیست. سفر جان آدم را در می آورد. و باید هم. سفر به یاد می آورد. تنگنای آزادی را. حد و حدودها را. سفر به آگاهی رهایت می کند. به این که نمی توانی. نمی شود. نباید. سفر جان آدم را در می آورد. سینه ام را تنگ می کند. تلنگری ست که یادم باشد چقدر محدودم. چقدر کوچکم. چقدر پوچم. چقدر ناتوانم. سفر آدمی را وسیع تر می کند. پذیرا تر. مزه ها را شدیدتر می کند. یادها را حساس تر. راه گلو را تنگ تر. سفر مرا بادبادک می کند. به همه جا می برد. به هر معمایی سرک می کشم. من اما بادبادکی بیش نیستم. بازیچه ی هوس های باد. بازیچه ی هر دل بخواهی. سفر سر آدم را باز می کند.  آن قدر که خالی بماند. چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست؟ _من اصلا لزومی ندارم! سفر این گونه جواب می دهد. هر بار. 
8: نوشتن برای ارتباط نیست. ارتباط را باید عملا به دست آورد. با هرزگاهی یادی کردن. با زیر چشمی نگاهی انداختن. با خیره شدن. با خاموشی حتا. نوشتن برای ارتباط نیست. نوشتن پیرایه بردار نیست.
9: رابطه ی بلاواسطه؟ دور به نظر می رسد. نوشتن برای خالی شدن است. برای دوست داشتن. دوست داشتن هیچ دخلی به ارتباط ندارد.
 
O ستاره ها می درخشند و به خاموشی می گرایند
نور، تباهی خورشید است 
O همه ی آسمان به هدر می رود
O آینه
پیوند من و توست
پیوند توست 
با من 
 O من از همه ی گذشته ام می گذرم
آینه ها خوب به یاد می آورند 
تو آینه به آینه رسیده ای
هر بار که خودم را بخشیده ام
به هر آینه 
O آینه ها حافظه ی خوبی دارند. 
O خاطره مار است 
گنجه ی یاد را باز می کند
O همه ی آسمان به هدر رفته است
 
_ ما خسته می شیم بعد می رسیم. خب بده که. باس برسیم بعد خسته بشیم. #اتوبوس 
 
 
O سر از عشق در نمی آورم
سر در عشق تو فرو می برم
مختصرا تاریکی ام را با تو در میان می گذارم 
تا با همه ی روشنی ات به سراغ من بیایی
دردسر تو خلاصه ی خرابی ست 
سواد شهر مختصر است 
پا به تاریکی چشم های من بگذار 
قدردان توام 
همه ی گل های قالی 
سر دار نمی روند 
گاهی گلی از میان گل ها 
خواب ش آب ستاره هاست 
سرانگشتانم را در چشمه فرو می برم 
نقش تو خرابی ست
خرابه های شهر مختصرند 
پا به دل من بگذار 
قدردان توام 
O سر در عشق تو فرو می برم 
سر از هیچ عشقی در نیاورده ام
 
O هر دوست
یعنی تنهایی بیشتر 
ماه
توی آب 
دو بار تنهاست 
آینه 
تنهایی را 
تکرار می کند 
O باید به خودمان فرصت بدهیم. به کتاب هامان. به خواندن و شنیدنمان. به همه ی آن چه به دست می آوریم. به همه ی آن چه از دست رفتنی ست. باید که فرصت بدهیم. 
O نه که سر از مزه ای در نیاورم یا که بخواهم از قدرش کمی حتا کم کنم. نه. فقط خوردن سرگرم شدن است. دستم که به هیچ جا بند نباشد به شربت و شکلات و چای و املت و چلوکباب سرگرم می شوم. برای این که امان بدهم. به خودم. برای این که کم کنم از فکرهای در جریانم. برای این که به خودم فرصت بدهم. احساس امنیت می کنم. هم در چاق شدن و هم در آب کردن مستعدم. آن قدر که روزانه به راحتی می فهمم چقدر سبک سنگین شده ام. برای خودم چیز عجیبی نیست. خوردن مرا سرگرم می کند. و بهم امنیت می دهد. از کلافگی ام می کاهد و بهم فرصت می دهد. مابین خیال ها، کتاب های توی کیف و پلاستیک ها. مابین لایک و کامنت و زهرمار. مابین هزارجور فکر و خیال. مثل همیشه سخت خوابم می برد. توی راه که سخت تر. ترجیح می دهم همین حالا. به همین افاده ها کفایت کنم و دستم به کار خوردن باشد. همین پرس مانده ی مرغ. حالا تو ای بخند. بخند. بخند. 
 
O به درد دل ابرها 
چشم دوخته ام 
به صحبت شب نشسته ام 
از سکرات عشق نوشیده ام
در خیال مرگ 
خالی شده ام 
به درد دل رفیق هام
 گوش جان سپرده ام 
حرفی زده ام گاهی 
همیشه دستی به محبت فشرده ام
بوسه ای بخشیده ام گاهی. 
O باران بوده ام 
در همه ی روزهای آفتابی
صبور بوده ام 
در همه ی عجله هایی  که داشتم
O سنگ صبور من می شوی؟
خوابگاه مفتح/4 خرداد 95
O از مهربانی آدم ها
کنج دلم پشته ای فراهم آورده ام 
از مهربانی هایی که خلاصه در نگاهی بود
نگاهی سرسری که راه به جایی نمی برد مرا 
O سنگلاخ عشق
همه فروریختن است 
در تنهایی مدام 
در سکرات دلتنگی 
O خوابم نمی برد 
که اگر خواب به جایی می برد آدم را 
که خوب بود 
خواب خلاصه می کند 
پیش چشم می آورد
خسته ام و خواب چاره نیست 
خواب خسته ترم می کند 
O از مهربانی نگاه تو 
چندی چیدم
کال بودی همه
O خواستم چیزی اضافه کنم 
به درخت تنت
که سایه ات را بر چیدی و مرا 
نبوسیده 
گذاشتی کنار
O کنار دلهره به آفتاب نشسته ام
هی نور چیده بوییده خورده ام
عشق 
آن چه می ماند از توست 
نه تو
که ستاره ای 
همیشه دور می شوی 
O آفتابی که بر فرق سر می کوبد
به دیدار کسی نیامده است
عشق 
آنچه می ماند از توست 
نه سایه ای که بر چیده ای
O بیست و پنجم اردی بهشت هزار و سیصد و نود و پنج. امروز یک نفر خودش را انداخت پایین. از خوابگاه چمران. دانشگاه شیراز. خودکشی موفق. دست به در افتاه اش اما دست از سر من بر نمی دارد. دست به در افتاده اش. از آن روپوش تماما سفید. عکس العمل پدرش هم. ناچاری اش در هر واکنشی. پدرها در عکس العمل های ساده تر هم درمانده اند. مرگ اولاد که بماند. یادم نمی رود. هیچ وقت. 
O خودکشی انتخاب دشواری ست. دشوارترین انتخاب. قید همه چیز و همه کس را زدن. قید پدر را زدن. قید مادر را زدن. قید دوست را زدن. به تمامی. نه که پابند قیدی باشم. نه که قید خانواده و درس و دردسر را نزده باشم اما نه با مرگ. تن دادن به مرگ را درک نمی کنم. برای یک پسر بیست و دو ساله اصلا درک نمی کنم. هر چقدر سر برود یک نفر. هر چقدر تابش بریده شود. خودت را پرت کنی پایین. از بالا. با سر. خون سر ریز شده روی دانه به دانه ی آسفالت. درک نمی کنم خب. خودکشی های راحت تری هم هستند. برای یک پسر بیست و دو ساله.
O امروز بیست و پنجم اردی بهشت نود و پنج. یک نفر خودش را کشت. من دیدم.
O چهارشنبه ها باید تمرگید. زیر پتو. لای مبل ها. کنار پنجره. توی کتاب ها. چهارشنبه ها که مال حرف و حساب و کتاب نیست. مال کسی نیست. برای خود آدم است. باید برای خود آدم باشد. از سر ناچاری خب می شود طی کرد. بیراهه ی پیاده رو ها را. تا فاصله درمانت کند. چاره باشد. تا فاصله بگیری. در حضوری خاکستری. مابین درخت ها. کاشی ها. آدم ها. از کنارشان بگذری و فراموششان کنی. یادنوشت های روی ایستگاه اتوبوس. شال سفید و دو چشم سر به زیر دختری که می رود تا دیگر هیچ گاه نبینی اش. یا جیک و جیک پرنده های گمشده ای که صدایشان را از یاد نبرده اند. و یا چک چک دوربین به دستی که فاصله اش را همیشه حفظ کرده است. باید فاصله ام را همیشه حفظ کنم. چهار شنبه ها روز فاصله است. روز حضور خاکستری. روز بدبینی به شعر و حساب و کتاب. روز حلاجی آرزوها و حفظ زمزمه ی خود. زیر خروار خروار نشنیدن. لای پتو. کنار پنجره. توی کتاب ها. 
O برای از یاد بردن مرگ 
فراموش لزومی ندارد 
باید به یاد آورد 
جا به جای خالی را 
باید به یاد سپرد
از این لحظه 
همه ی ذره های سرگردان زندگی را 


O برای از یاد بردن تو
شعر لزومی ندارد 
باید در تو غرق شد 
که دریای ناباور منی 
O برای از یاد بردن چشم 
در نگاه خلاصه می شوم 
گوشه ای از نگاه تو می افتم
کنج دلم خانه می کنم 
O برای از یاد بردن مرگ تو 
باید همه ی زندگی را احضار کنم 
به کم و کاستی قناعتی نیست 
قناعت من به تو بود 
O برای از یاد بردن فراموشی 
چاره ی غیر مرگ نیست 
باید بمیرم.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۱۹
شایان تدین

 قصه ی شاعری که شعرهایش را برای کسی نمی خواند. نه که عُزلت گُزیده و پا در از میدان گذاشته باشد. نه که سر به بیابان، دل به دریا زده باشد. هست. در همه ی روزمرگی حی و حاضر است. بلکه کارمندِ اداره ی مالیات باشد اصلا! خلاصه که در همه ی هیاتِ زندگی حاضر است. روزگاری شهره به شاعری بوده و حالا یا از یاد همه رفته یا در مراوداتِ تازه نشانی از آن روزها ندارد. اگر هم در خلوتی کسانی پیشِ خودشان یادی می کنند این است که خودش هم یادش رفته و از این قبیل. اما او شاعر است. هر روز که نه اما هرزگاهی شعر می نویسد. بیشتر از پیشتر. می نویسدشان هر جا که دستش برسد. طبقِ معمولِ همه ی شعر نویسانِ دنیا. او از یاد نبرده چیزی را. حالا می خواهم درباره اش بنویسم. قصه ی شاعری که شعرهایش را برای کمتر کسی می خواند! 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۹
شایان تدین

  وقت هایی هستند کافی. سرِ وقت که باشم. با وقت که باشم بَسَم است. گفتن و شنفتن و نوشتن و خوانده شدن نمی خواهد. آنچه نباید راهی بدان ندارد. خودش ارضای خودش است. نوشتن و میلش مال آن وقت ها نیست. جورِ دیگری از نوشتن شاید؛ این جورش نه. مالِ حالاست. که فقدان در جریان است. حتی توی صدای یکنواختِ کولر. حتی پشتِ سیاهیِ یکنواختِ شبِ پشتِ پنجره. مالِ حالا که می دانم چه می خواهم و نمی دانم چطور. آن چه می خواهم فدای طریقِ خواستنم شده. فدایِ بی چارگی ام. و عدمِ شناختی که همه ی فاصله ها را پُر کرده است. همه ی دوروبرم را گرفته است. عدمِ شناختی که شده جانمایه ی هر رابطه ای. هر دیالوگی. عدمِ شناختی که از سرِ پذیرش عدمِ شناخت نیست و قدمی فراتر از شناخت را نمی طلبد آن چنان که غایتِ میلِ من است. عدم شناختی که قضاوت قاطی اش است. که قضاوت را برانگیخته. و ترس. ترسِ مدام و فرافکنی. وقت هایی هستند که هضمشان مشکل است. که بی وقت اند. که خالی اند. که سنگین اند. که چیزی باید باشد عوضشان. که جبرانشان کند. حالا وقتِ نوشتن است. 

۲ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۲۲
شایان تدین

 برای پدیده و قصه نویسی اش:

 می دانی. قصه باید پیش بیاید. قصه نویس نمی آفریند. حساسیت نشان می دهد. پس تو لایق تری. بین همه ی ماها. برای قصه نوشتن. و تنها تویی که نمی آفرینی بلکه حساسیتت را بروز می دهی.

 باید به سانِ ماهیگیری بود که ماهی نمی گیرد.  تو این را بهتر می دانی. که " همیشه حرف هایی برای گفتن هست. اما سکوت می کنم." قصه باید باید نویسنده اش را از کار و زندگی بیندازد. با او راه برود. به جای او فکر کند. کنارِ او سکوت کند. قصه باید با نویسنده اش همخوابه شود. امانِ او را بگیرد. نه یک روز. نه یک شب. نه یک بار. که هر روز. سالیانِ سال.

 سعی که می کنم. اما چیزی برای ثابت کردن ندارم و نمی دانم این چه ارزشی دارد یا ندارد. من دیگر چیزی برای ثابت کردن ندارم و دروغ می گویم. من دیگر چیزی برای ثابت کردن ندارم و این به نوزده سالگی نمی آید. به بیست سالگی هم. به جوانی اصلا. در جوابِ تو باید گفت ما به اندازه ی چاره ای که نداشتیم انتخاب کردیم. تو برای ادبیات نمی نویسی. قصه های تو همه نوشتن اند. و چیزی کم از یادداشت های شخصی ندارند. که همیشه بهترین نوشته های من بوده اند. از جانبِ خودم. که هیچوقت برای کسی نخوانده ام. نمی خوانم. قصه های تو نوشتن اند و نوشتن خوب است. ادبیات پیرایه بردار است. همیشه چیزی کم دارد. نوشتن اما حساسیت است. قصه نویسی حساسیت است. و نویسنده شدن هم که شغل نیست. یکهو می بینی به هیچ کارِ دیگری نمی آیی. چاره ای نداریم. جز به کار انداختنِ شاخک هامان. و پیش رفتن در سیری نامعلوم. به سمتِ هدفی نامشخص. خب میدانی. زمان هیچ چیزی را درست نمی کند. دردهای بزرگتر از دردهای کوچکتر کم نمی کنند. و زخم ها همیشه ملتهب می مانند. گذشته هیچ وقت نمی گذرد. زمان نه تنها پیری که هیچِ چیزِ دیگری را هم درست نمی کند. زمان سایه است. خط خطی می کند. فقط همین. از اهمیت می اندازد. دیگر آن قدرها برایمان مهم نیست. همین. قصه نویس از آبشخورِ گذشته می نوشد. اهل دیروز نیست. پشتواره حمل می کند. تو این کاره ای. تروفو درباره ی چهارصد ضربه گفته بود " برای شما این چیزی بیش از یک فیلم نیست. برای من اما همه ی زندگی ام است." خلاصه که قصه یعنی همین. باید پیش بیاید.

 قصه های تو از من بزرگ ترند. هر چه دربارشان بنویسم جسارت است. اما جسارت می کنم. که دلم یک معمولیِ بزرگ می خواهد. یک رفتن برای همیشه. گفته ام به تو. که یا می روم و یا قصه ای می نویسم. فیلمی می سازم که برود. آدمش برود. یک رفتنِ معمولی. اما برای همیشه. می دانی. من همیشه فرصتِ فاصله داشته ام. همیشه. همیشه می توانسته ام بروم. این مابین خیلی چیزها ته نشین شده اند. ته نشینی منجر به فاصله می شود. فاصه ی بیشتر. نه به قدرِ تو. یا هر کسِ دیگری. به اندازه ی ظرفیتِ خودم. و خب سنجیدنی نیست. آدم همیشه از خودش پیشی میگیرد. تازه اگر پیش و پسی باشد. ورای مساله ی زمانی. نوشتن هم که سلسه بردار نیست. زندگی هم. خلاصه فرصتِ فاصله داشته ام. و فاصله یعنی رنگ باختن. از اهمیت انداختن. فاصله یعنی زمان. یعنی خط خطی. یعنی سایه. فاصله فراتر از این هام هست. عکسِ همه ی این هام هست. مثلا پر رنگ شدن. رنگ و رو گرفتن. من همیشه حد فاصل بوده ام. برای خیلی ها. و زمان هاشورم زده. بارها. آن قدر که کفاف داده ام. کفاف داده است. پیش آمده که پررنگ هم شده ام. اما ترجیح نداده ام. نوزده سالگی که مال این حرف ها نیست. خوب می دانم. همچنان که درباره ی پیری می نویسی. و خوب میدانی.

 قصه های تو حال خوبی دارند. چون طبیعی اند. چون غمی معمولی بر چهره شان نشته. از آن آدم ها که شیمبورسکا به پیشوازشان می رفت. که انسان ذاتا غمگین است. " منتظر چنین انسانی هستم. و پیشاپیش به او خوشامد می گویم." که نوشته ای "من غمگینم. و تنها. مثل همیشه. مثل همه." این جماعت سرشان نمی شود. قصه های تو از کار نمی اندازند. از آدم های از کار افتاده گفتن از کار افتادن نیست. نوشتن مالِ آدم های افسرده نیست. قصه های تو کرخت نیستند. غمگین اند. همین. انتظار همیشه بیجاست. از این جماعت که بی جاتر. که این "رجاله ها" هدایت را هم نمی فهمند. حجمِ دوست داشتن او را، دست و پا زدنِ مدامِ او را برای گرهی بستن، یا چنگی انداختن را نمی فهمند. این جماعت کاریکاتور می طلبند. این جماعت حالِ خوب را عوضی گرفته اند. غصه را خوار می کنند. سبکی و سنگینی نمی فهمند. فقط خوار می کنند. خوار می کنند. خوار می کنند.

 اسم ها برای تو مهم اند. و درست هم می گویی. فوج فوجِ نام هایِ بی پر در سرِ تو وول می خورند. بالشِ تو از پرِ همین نامهاست. لیلا، حبیب، غلامرضا، بابک، مژگان، مهرگان، حسام و ... سر بر همین ها می گذاری. می گویند خاطره ی بلافصل مهم است. می گویند لازم است روی شانه ی دیگران باشیم. می گویند نسلِ پیش همیشه مهم است. ما اما جدای افتاده ایم. نسلی هستیم پرتاب شده. بی شانه ای که از ورایِ آن به کسی، به منظره ای نگاه کنیم. انقلاب، انفصال بود. گسستی بود تاریخی. چیزی شبیهِ عصر تجدد و مشروطه خواهی. اما عقبگرد. من فکر می کنم کوشش در رفعِ این گسست مساله ای جدی ست. و این ها همه به تو مربوط اند. حتا اگر نتوانم مشروحش کنم. تو خاطراتِ بلافصلِ خودت را داری. گذشته ای که باید را داری. برای نوشتن. برای قصه نوشتن. و مهم تر از همه این که خوب می دانی برای هر کاری "قرار" لازم است. و این ها همه ی آن چیزهایی ست که نسلِ پرتاب شده نمی داند. این ها به کتاب ها مربوط اند اما در آن خلاصه نمی شوند. تجربه همیشه خاصیتِ بیشتری دارد. و انبوهِ کتاب هاست که تجربه می آورد. و کتابخوانی ست که تجربه می آورد. این ها را کمتر می شود فهماند. بیشتر می شود فهمید. کاش می شد بر گردیم. به دهه ی پنجاه. با انتخابی شخصی. و از آن جا ادامه دهیم. به همه ی زندگی.

 این ها درباره ی تو نبودند. برای قصه هایت نبودند. تعریف نکردم. تعریف ها برای خودم. تعریف ها خیلی خصوصی اند. از جنس دوست داشتن اند. دوست داشتن اند. اصلا قصه هات تعریفی نیستند. مگر این که بی دغلی. همین.

 خب این نامه همه اش جسارت است. چرا که بی اختیار همه از خودم گفتم. برای تو خیلی چیزها دیگر گفتن ندارد. من خوب می دانم لحظاتی را که نبودنم اهمیتی ندارد. بس که هستم. نه دستی به تسلا گشوده. نه دلی به دلسوزی تپیده. حضور، چیزی دیگر است. به فاصله و زمان مربوط نیست. نبض و لمسی اگر هست، لمسِ نبضِ بودنمان است. فهمِ نفسِ زنده بودنمان. نه به قدرِ تو. نه به اندازه ی تجربه های نداشته ام. که در حدِ خودم. در حد و اندازه یِ محدودِ خودم!

 قصه نوشتن لیاقت می خوهد. تو لیاقتش را داری. من ندارم!

دوم مرداد 95
۳ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۱
شایان تدین

 برای نوشتن دیر میشه؟ _هیچ وقت.

 برای خوندن؟ _همیشه.

                            

 کتاب هایی خوانده ام که یک کلمه ازشان یادم نیست. که دیگر نمی دانم درباره ی چه بوده اند و چه وقت کجایم را زده اند. شاید باقیِ عمرم بی یادآمدی از آن ها سپری شود. بی این که جایی ازشان نقل قولی کنم و حتا نام نویسنده اش را پشتِ سر یک سری ذهنیاتِ تنگ جا بدهم.  همیشه در هر نوشتنی اغراق هست اما بی تعارف بارها خواسته ام نظم و ترتیبِ دامنه داری بدهم به مطالعاتم. نشده. سری به کتابفروشی زدن. دیدی به کیوسکِ مطبوعات انداختن. مکثی برای یک بازارچه ی کتاب. گشتی در هر کتابخانه ای. گذری به خانه ی هر رفیق. سری دوباره ی به منزل قدیمی و همیشگی خودمان زدن و گاهی حتا یک لینک. یک عکس. همه ی معادلات را به هم زده و باز همه چیز توی هم بُر خورده. زمان و زمین. ذهنیات و عینیات. ای دل غافل که صفحه ای فلان از کتابی فلان هستم که نه نامی ازش شنیده ام و نه قرار است به جایی برساندم. خب انتخاب هایی هم بوده اند. هستند. طیِ طریقی هم کرده ام. می کنم. اما همه ی این ها سعی بوده اند. به جد و جهد. و آن یکی تلنگری. از سر میلی گنگ. شدید. صمیمی. همیشگی و روزافزون.

 خواندن ورای تقریر است. خواندن به مثابه ی امری روزمره. پیش پا افتاده. نه سطحی که صمیمی. از سر غفلت. از سر وجد. خواندن ورای تقریر است. میلی ست ناگزیر به دانستن. درباره ی هر چیزی. هر کجایی. هر کسی. که " دانستن مثلِ هواست." و هر کسی به قدرِ خودش حقِ هوا دارد. جنگ داخلی آنگولا، وضعیتِ شهرهای محتضر، شرح حالِ یک فیلسوف قرن بیستمی و ... خب چه فرقی می کند. میلی که به علمی باشد حالا بگو لاینفع. اصلا چه بهتر. البته که ردهایی برجایند. فکرشان را که میکنم. همین حالا. ناخواسته اند. غالبا پیش آمده اند. ما که با دغدغه هایمان به دنیا نمی آییم. اما میلِ سرراست به دانستن همیشه بوده است. خب آدم بهتر است از چیزی بسیار بداند تا از هر چیزی اندکی. در کتِ رفتار من نرفته این حرف. و شاید نرود این یکی میخ آهنین در سنگی که نبوده ام. آخِر انتظارات فاصله ایجاد می کنند. این طوری راحت تر نیست که. وقتی در برابر هر رفتار عاشقانه انتظاری نباید داشته باشم. چرا که تنها رفتارِ من مالِ من است. در این وادیِ پیوسته هم قضایا همین اند. به سر رساندن، وقعی نمی نهم. به نتیجه هم فکر نباید کرد. که حالا به چه دردم می خورد؟ به کجای کارم می آید؟ نتیجه ها اخلاقی اند و اخلاق همیشه صمیمت را خدشه دار می کند. من به نفس کشیدن فکر میکنم. به امرِ رورمزه. و این طوری راحت ترم نیست. چرا که همه چیزِ دیگران سرسری می شود. می مانم در مواجهه با آدم هایی که خودشان را دستِ کم گرفته اند. پرسونایی از خودشان حتا نیستند. زندگی شان را کاسته اند. خودشان را تقلیل داده اند به یک سری نماد. و این هم خب طی طریقی ست. راهی ست برای خودش. البته که در رو! مواجهه یعنی گفتن نه به قصد اثبات. خواندن نه به قصد نتیجه. عشق نه به قصد سرانجام. و رفتار نه به قصد پاداش. این طوری سخت است. سعی می کنی همه را دوست داشته باشی. سخت سعی میکنم. و چاره در همین است. که تحتِ این اوضاع، همیشه نزدیکی، سینه می فشرد. باد می کنم و باقیِ ماجرا فروپاشی ست. حدتِ دوست داشتن قابل کنترل نیست. چرا که رابطه ای نیست و کنشی ست و واکنشی و البته یک جایجاییِ بزرگ. از تنفر به دوست داشتن.

 

 مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. شنیدنی ها و دیدنی ها هم. مساله فقط کتاب ها نیستند. همه چیز همین طور است. یک دو به یک، سه به دو، صفر صفر در فلان سال میلاذی، فلان شهر اروپایی فلان مسابقه ی فوتبال می ارزد به همه ی ضربه هایی که نخورده ایم و زخم هایش را پیراهن عثمان کرده به در و دیوارِ زمین و زمان می زنیم. برای رضایتِ خاطرِ رذیلانه ی لحظه ای. در رویدادی که بر سرمان می گذرد و ما را در خود منحل می کند. خیلی فکر کرده ام که هر چه منم اضافه ای به دوشِ شرایط است. و این خلع است و باز فروپاشی. صداقت اما حفظ می شود. دیگری بودن اما همیشه سهل است. چرا که دیگری را همیشه با کلیاتش باز می شناسیم و خودمان را با جزییات. از خودمان که طرحواره بریزیم نفیِ خودمان می شویم و این زندگیِ من نیست. من سر به سرِ جزییات می گذارم و میلم به نفس کشیدن است و حقِ هوا. بهتر است سری به شهر ها بزنیم. سری به کتابفروشی های همه ی شهرها. و از سرِ نوشتن بنویسیم. نه برای ادبیات. نه برای مشاهده شدن. بلکه برای دیدن. به مثابه ی امری رومزه. برای نشان دادن نهایتا. مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. و قدری قدر بدانیم حضورمان را. و امیالمان را. من از امیال خودم می گویم. که سخت ترین اند. چرا که مرزی برای پی گیری ندارند و گسترده اند و گسترنده. و همه ی آن چیزی اند که ما را به یک "آگاهیِ صدیق" رهنمون می شوند. به ایده آلیسمی پویا.

 

                                

۵ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
شایان تدین