پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد مختاری» ثبت شده است

  همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.

 

 از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم می کاهد و به هیچ چیزی هم اضافه نمی کنم. این روزها که غرقم در خیالاتِ بیهوده ی خودم. عرق ریزِ بیهودگی چهره های خودم. که کارهایِ نوشتنی ام را پیش نمی برم که کارهایم پیش نمی رود با این که می دانم چه کار دارم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم. با این که با این همه کتاب نمی دانم چه کنم با این که خود خواندن و نوشتن حالا دردی مضاعف اند، فرار را بر قرار ترجیح می دهم. شاید آنجا از این بیهودگی کمی کم بشود. کمتر هدر کنم و هدر بدهم. کم تر مکیده شوم و بیشتر در خودم فرو بروم. تا از خودم از عمیق ترین حالاتم بشود که با کسی بگویم. بشود که اقل کم با خودم زمزمه کنم.

 

 زندگی در عصر ارتباطات، ارتباطِ آدمی با خودش را نیز قطع کرده. حتی مجالی برای فکر کردن به بلایا نیست. ورطه گشوده و سایه ی آسمان، سنگی است بر سرِ خیالات. مختاری مقاله ای دارد تحتِ این عنوان: بی ارتباطی در عصر ارتباطات. در آن به جا به درستی می گوید در دورانی زندگی می کنیم که کسی حتی به صرافتِ این نمی افتد که عملا بی ارتباط است. به این فکر کنید که هرگز این همه آدم ها کپیِ همدیگر نبوده اند. هرگز این همه تیپیک و احمقانه و کلیشه ای نگفته اند و نپوشیده اند و نخورده اند و ننوشته اند و احساس نکرده اند. با این همه هر کس به خیالِ خودش تحفه ی یگانه ای است در دنیای خودش. خاص و منحصر به فردی است که خلافِ جهت پیش می رود. حتی دیگر متوجه نادانیِ و نگرانیِ خود نمی شویم. با هر چه داریم و نداریم چیزِ دیگری غیر از خود می نماییم و از یکدیگر می مکیم. از ذهن و شعور و تن و جانِ همدیگر. پیش تر شاعران منزوی در گوشه کنارِ این مملکت، شاعرانی که همه از آن ها بی خبر بودند، از حالِ هم خبر داشتند. به خبرِ آن ها از بی کسی شان غبطه می خورم. به شجاعتشان در عمل. چه کاغذها که برای هم می فرستادند. آن ها که توانِ آن را داشتند تا حالِ خود را به زبانِ بیاورند. من اما در خود چنین چیزی نمی بینم. عمیقا از عمقی که ندارم رنج می برم. از این پوشالی بودن بیزارم. حالم از این همه اصرار به هم می خورد. از این همه میل به بودنی که ناشی از نبودنی شدید است. از این همه نبودن به خیالِ از سر نرفته ی بودن.

 

 استانبول که بودم می دیدم در موزه ها برخی ورقه های مانده از پادشاهان و مقاماتِ عثمانی را که به خط عربی شعر فارسی می نوشته اند. دانایانِ سرزمین خودمان نیز اغلب تا همین اواخر عربی و ترکی را حداقل می دانسته اند. عرب ها هم آن طور که امروز هستند، بی خبر از احوال ایرانی ها نبوده اند. این ورطه ی عظیمی که خاورمیانه در آن گرفتار است والله که پیش از همه ناشی از همین بی ارتباطی است. آن دسته از متفکران و نویسندگان، که باید در ارتباط بکوشند، گاهی بیشتر از هم بی خبراند یا که اسیرِ امیالِ وطن پرستانه و سیاست ورزانه ی خویش اند. درد از این جاست که شروع می شود. این عدمِ ارتباط و بی خبری درعصرِ خبرهای فوری خاصیتِ دورانِ ماست.

 

 غرض، ابرازِ دل-تنگی بابتِ گرفتاری های خودم بود. از این که دستم به کاری نمی رود و خواندن و نوشتن هم دیگر کافی نیست. بیشتر از این که سِر ضمیرم به زبان نمی رود. رها نیستم پوشالی ام. پوشیده مانده ام حتی برای خودم. غرض ابراز آرزوی مستمعی بود که باید آفرید تا ذوقِ جان آدمی را به سخن وا دارد. غرض، فریادی است که تا دنیا دنیاست باید شنیده شود: آی آدم ها! شما رها نشده اید، پوشالی شده اید.

 

رویا به نقل از بادیه نشین می گوید: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰
شایان تدین

  

  آشناییِ اولیه ی من با حسین دریابند و عزالدین ماه رویان به واسطه ی دوستِ دور و دلْ نزدیکِ نادیده ای بود و آشناییِ عمیق ترم به لطفِ مرضیه. با خواندن نامه ها، حالا به روی کاغذ، در بی نظمیِ ترتیبشان، انگار پا به قصه ای ناتمام می گذارم. به ناتمامیِ خیال و خطابِ دریابند در فکر و کلام عزالدین. به ناتمامیِ دریابند که از شیفتگی به گم گشتگی رسیده بود. به قول فریدونِ فریاد: همه ی راه ها به دریا بسته می شوند. دریا اما حکایتِ بی پایانی است.

 

 خواندنِ نامه ها و دقت در دقیقه های اصیلِ کلماتشان از خود بیخودم می کند تا دوباره به خودم بیایم. دیروز، سرِ کلاس از بچه ها درباره ی نامه های قدیمی ترها، پدر مادرهاشان پرسیدم. غالب، مواجهه ای نداشتند و این غم انگیز بود. چند تایی که داشتند، به نظرشان عجیب رسیده بود. طورِ ادای کلمه ها، رسمی بودن ها و ادبی بودن ها متعجب و گاهی اذیتشان کرده بود. غرض، پی بردن به این نکته ی اساسی بود که تغییر در ابزار، تغییری صرفا ابزاری نیست بلکه الگوهای فکریِ ما را عوض می کند و آن چه زبان را تغییر بدهد، تغییری بنیادین و بنیادین ترین نوعِ تغییر است. غرض در دل یک مسیرِ کلی نهفته بود طی بحثمان. و این صرفا یک مثالِ ساده بود در مقایسه ی ایمیل ها و پیام ها و پی ام های امروزی با فرمتِ نامه ها. بحث سر دلتنگی نیست که اصلا من متعلق به آن دوره نیستم که یادی خاطرِ غربتی برانگیزد. اما نامه نویسی برای من یک ساختار است. گر چه از مد و قوتِ غالبش افتاده . اما تفاوت ها در گذرِ زمان هر اندازه محوتر، تیزتراند. نامه نوشتن گشادگی است سرِ حوصله. و پیام های امروزی انتقال داده های اطلاعاتی، سرِ تنگی وقت و حوصله. نامه انگار فکری گشاده است و زخمی برهنه. حایلِ هر حجابی را می شود زدود و خودِ عشقِ، خودِ لمس، خودِ زخم و خودِ بی خود شده بود. تا دوباره به خود آمد. فرصت ها در شتابِ این دنیا همه به هدر می روند اما گاه به گاه، بسیار خیال کرده ام به نوشتنِ نامه. به برانداختنِ پرده ها و پراندنِ پرنده های شوریده و شوربختِ فکرم. گاه مختصری چنین کرده ام. مقصد؛ معلوم یا نامعلوم. و گاه پاکتی نامه گرفته ام. عزیز و اصیل.

 

 نامه ها جنس های مختلفی دارند. زبان در آن ها بر مدارهای مختلفی می چرخد. بعضا رسمی تر و بعضا صمیمانه تراند. بعضا از جُستنِ پناه و رابطه ای و بعضا برای کشفِ بیشترِ خود اند. بعضا تمرینِ نوشتن و بعضا الگوی نوشتن اند. غالب اما از دل یک تنهایی، احساسِ عمیقِ تنهایی، به جوش می آیند. مجموعه نامه های ناتمامی که در صفحه ی تلگرام زخمآروز تدریجا در حالِ انتشار اند؛ با محوریتِ زندگی و نامه های عزالدین و دریابند و دوستیِ دیرینه، عمیق و عجیبِ آن دو، تقریبا همه ی انواع نامه ها را در بر می گیرند. در واقع، در فرصتی کوتاه، با شوریدگیِ تمام، در دلِ یک تاریخِ جنون زده ی سوگوار، هر یک مشغول به مشاغلی و درگیرِ گیرِ و داری اند که هر فکر و کلام و ایده ای را از یک دیگر می گسلد. این نامه ها، تکه تکه های تن هایی تاریخی و تنهایند. از فرطِ دوست داشتن، غم انگیز و از فرطِ شیفتگی، سرگشته.  عشق. مفاصلِ شکسته ی عشق در فاصله ها. فاصله های گاه بی انتها! در جایی دریابند، از رم، خطاب به عزالدین، از آوازی سحر آمیز می گوید در دهانِ دختری کولی. در همان سفری که با مختاری و ساعدی و چند تن دیگر به دعوت انجمن قلم ایتالیا رفته بودند. دو سال پیش از انقلاب. در انتهای نامه ترجمه ی ترانه آمده است: عشق هم به معنی عشق است و هم معشوق را با این اسم صدا می کنند... مرا از این فکر رها کن که من خود توام... مرا از خودم برهان... چرا که تنهایی من میان اشک هایم در باد حل شده است... چرا که می خواهم برای خود نیز زندگی کنم. ترانه را، به ایتالیایی، از بر بودم. دانه های پراکنده به یکدیگر پیوستند و شکفتند و چنین است از خود بی خودی. شکفتنِ گلی از اعماق. چنین است غرقه در چیزی شدن. آواز از دهان دختر کولی در سرِ من سراسیمه گشته بود. گم، گشته بودم. در تنهایی ها و عشق پراکنده ی غزل، گلاویژ، عزالدین و سپیدار. در نژمار و مریوان و کردستان. در جواهرده و غزاله و درخت هایی که خواب از سرشان پریده. در دلِ ایرانِ شکسته ام. و در امتدادِ خطوطِ گم گشتگی و ناپدید شدنِ دریابند. نظقه ی پایانِ متنی بی پایان.

 

 نامه هایی از این جنس، شخصی، نه ادبیات که خودِ نوشتن اند. پیش تر این تمایز بر خودم معلوم گشته بود و از آن گفته بودم. خودِ نوشتن چیزی ورای ادبیات است. اگر چه در همین متن، کمی بالاتر، از فرمتِ نامه نویسی گفتم اما این فرمت در مواجهه و تعریف، برای مای مخاطب معنی دارد. برای من است که سعی در چپاندنِ چیزی، فکرِ ناپخته ای، حرفِ ناشنیده ای، عشقِ خجلت زده و لمسِ شکسته ای در آن دارم. اکثرا نیز خیالِ آن را دارم و آن هم نه در سفیدیِ کاغذ که بر سفیدی مانیتور و به واسطه ی احتمالا ایمیل. برای آن ها که نوشته اند اما نوشتن است. نوشتن چیزِ دیگری است. شعر برای بسیاری شاعران و قصه برای بسیاری نویسندگان شگردی ادبی نه، قهرِ سرنوشت بر پیشانی شان بوده است. شاید بکت یا هر کس دیگری بود که در جوابی گفته بود می توانی ننویسی و همچنان می نویسی؟ سعی با سالیان برای گفتنِ چیزی است که توامان از گفتن و نگفتنش عاجز مانده بوند. و شاید برای برای همین رویا نوشته بود: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم. و شاید این استغاثه، این آرزو، این میلِ دریابند از همین تمنا می آید: این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی، مثل باد و باران است بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتنِ گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه، ضروری است... می گویم قربانت بروم، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی دفاع می کند. می گویم می خواهم بروم دریک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می روم، به غاری پناه می برم. هر وقت دنیا جای بهتری شد، خبرم کن.

 

 دریابند، خونِ گرمی در کلامِ گلاویژ و عزالدین. خون گرمی که در فکرشان جاری بود. و حالا خونِ گرمی که در من جریانی جدی دارد. هوای شیراز آفتابی است، چنان که خیالِ باران خاطره ی بعیدی به نظر می رسد. من اما در دلِ اتاقم، کنار به کنارِ ماهی به ماهیِ سبز و تک ماهیِ قرمزِ زده به بیراهه، طرحی که از فکرِ امیر بر جلدِ زخمآروز نقش بسته، به بارانِ پاییزی در پاریسی فکر می کنم که عزالدین را خیس می کرد. از آن پاریسِ خیالباف های دهه ی شصتِ میلادی تا این شیرازِ تکیده ی در آستانه ی سنه ی چهارصدِ شمسی. به سرنوشتی فکر می کنم که انگار از دلِ باران جهیده بود. به استعاره ای که انگار سرنوشتی را مقهور می کرد. به آینده ای که برای همیشه در گذشته مانده است. به اولین نامه:

 

غزل بانو جان! فرشته صفت جان!

این جا شدید باران می بارد. باران را دوست دارم. باران را عاشقم. اما ته ته ته دلم می گوید روزی یا شبی در باران، مصیبتی خواهد آمد. بارانِ این چند روز از همان هاست انگار. باران نیست شاید. زهرابه ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه ی این چند سال است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مایوس شدند و خود را رها کردند. عجیب است. واقعی شاید. فکر کن! دو شبانه روز است که از آسمان دعاهای مرده به زمین می خورد.  

 

عزالدین تو

پاییز در پاریس

بیست و پنج شهریور هزار و سیصد و سی و هفت

۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
شایان تدین

فساد عظیمی که زبان رایج آن روزگار به آن دچار شده بود سرانجام آدم هایی تربیت کرد که از درک میزان حقارتِ خود عاجز بودند.

کولاکوفسکی

 

 آن چه از گودالِ ترس برخاسته بود، در چاهِ نفرتی تو به تو فرو رفته است. و این حکایتِ تلخ، شگرف و _تا بدینجا البته قابلِ پیش بینیِ_ جامعه، سیاست و اقتصادِ ماست. وضعیتی ملتهب که قطعا دوامِ چندانی نخواهد داشت و ستون های غایی اش یکی یکی فرو ریخته اند. پس از واقعه چیست؟ نامعلوم. یک نامعلومِ متعجبِ ورم کرده از غبارهای انباشته. پیش از واقعه، آن چه در سطحِ آرامش، امن و امان به نظر می رسد با کوچکترین لرزه و بحران، چه بی امنیت و چه متزلزل می نماید. وضعیت مگر ترس خوردگی سراسری نیست. ترس خوردگی گره خورده با نفرتی کور، فراگیر و فزاینده.  

 

 نفرت. نفرتی که منزل به منزل، مدرسه به مدرسه، کوچه به کوچه، کلاس به کلاس و خیابان به خیان پراکنده گشته است. نفرتی از همه چیز و همه کس. نفرتی از خود. نفرتی از دیگری. چرک و چروکِ این نفرت های آماسیده و تلنبار شده، هر آن و به هر بهانه خود را به در و دیوار و سنگ و گلوله خواهد سپرد. اصلاح طلب، فکر و زبانش قاصر است از درک مساله. گم شده است در مواضع و تخیلات شر و خیرش. وقتی دیگر نه شر معنایی دارد و نه خیر، برای آن هایی که بی مهابا تپشِ تندِ خیابان اند. انکار این نفرتِ همگانی، انکار مردم است. انکار حاشیه است و حتی حالا انکارِ موجودیتِ مرکز. نفرت دیگر یک سویه نیست. محدود به قشر و گروهِ خاصی نیست. نفرتی بی امید که در خیان ها راه می رود و به هر چه بر می خورد، بر می گیرد. نفرت به قولِ رفیقِ دانا و دانشمندی گاه از هر امیدی قوی تر است. و البته مسیرش نامعلوم و آماجش، متغیر و عمقش، هر دم فزاینده. این ها همه مگر نتایج حاکمیتی به چهار دهه نیست. مگر نتایج یک عمر نفرت پراکنی از هر غیر خودی و محدود و محدود تر شدن دایره ی بسته ی خودی ها نیست. مگر نتایجِ بسته ی اقتصادی واحدی نیست که از دهه ی هفتاد آغاز گردیده است. مگر نتایجِ فسادِ اقتصادی پر دامنه و نامحدودی نیست که هر قشری از این حاکمیت را در برگرفته است، مگر نتایجِ فسادِ عمیق تر زبان و فکری نیست که اصلاحِ طلبِ دست از طلب کشیده ی به ظاهر خیرخواهِ حافظِ منافعِ قدرت، از بانیان اصلی آن است.

 

 بازی کثیفی که ناقوس مرگش به صدا در آمده بود، جدالِ دو جریانی است در حاکمیت که از ارزش ها، ارزش های خودشان تهی گشته اند. همراهیِ جماعت از هر جناحِ مدعیِ چاره گری با منافعِ قدرت است که در همچین مواقعی، وقاحتش آشکارتر می شود. وَ زبانی که به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. ناغافل از عملیاتی شدن یک بسته ی اقتصاد واحد، حرف های مان را در خلا پرتاب می کنیم و واقعیت را به نفعِ نیاتمان کنار می زنیم. جهان اما، با آنچه از سر گذرانده، بارها ثابت نموده که عدم رویارویی با واقعیات و انکار و واپس رانی اش، حتی از سر خیرخواهی و خاصه از سر خیرخواهی به چه بلاها و فجایع که نمی انجامد. نادیده گرفتنِ حواشی. تسلطِ همچنان ارزشیِ توهم های اقلیت/اکثریت. مرکزگرایی همه جانبه از شهر ها به حومه ها و از پایتخت به مرزها. عدمِ درک مسائلِ واقعیِ یکدیگر. و غرقه شدن در انتزاعی با همه ی آنچه سرکوب کرده ایم. برآوردِ همه ی این ها و بیش از این ها، آشکارا، در بابِ مردمیت مان، چنین می اندیشم، که ما نه به یک زبان صحبت می کنیم و نه بیانِ مشترکی داریم. به دگردیسی های اشخاص در حاکمیت موجود باز بیندیشید. به بن بستی که گره خورده به دگردیسیِ مفاهیم، دگردیسی جایگاه و شانِ افراد. بی آن که تناقض گویی به نظر برسد. به مفاهیم و الگوهای نخ نما شده ی رسانه های رسمی و غیر رسمی. به آنچه مشترک است میان موافق و مخالف. و به ارزش هایی که معنا باخته اند و آدم هایی که خود را به معناهای باخته. حاکمیت همچنان که نان از سفره ها برگرفته، وجدان ها را نیز به مخاطره، فساد، معناباختگی و زوال کشانده است. و ما مردم، مردم نشده، از درک مشترک به دور و گودال های میانمان گود و گودتر می شوند!

 

 به آنچه برش تاکید دارم بر می گردم. در تحریفِ پیوسته ی تاریخ، در عدمِ فرصت برای دقت در تاریخ و تاریخ ورزی، در این سال ها، اصلاح طلبان بیشترین خیانت ها را نموده اند. ناغافل از آن که اِسنادِ معیوب، ذهن و تفکر معیوب به بار می آورد و از قدرت، مگر قدرتِ عریان تر تقاضا نمی کند. شکافِ حائل میان واقعیت و زبان در میان اصلاح طلبان گودال غریبی شده است. هوشنگ گلشیری درباره ی وقایعِ پیش از انقلاب و درک پس از واقعه اش، در قصه ای به نام فتح نامه ی مغان می نویسد: تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. و ما که نسلِ پرتاب شده ایم. نسلِ بی پشتوانه، بی شانه ای به بلندی که بر فراز آن بنگریم، به تکرارِ وخیم ترِ اشتباهات دچاریم و به قولِ میلانی در مقدمه اش بر کتابی، چند گفتار درباره توتالیتاریسم، که خاصه این روزها خواندنش از واجبات است: به نوعی گسست و انقطاع نظری نیازمندیم تا گرد مقولات منسوخ را از ذهنمان بشوییم...

 

 فی المثل در ماجرای استقلالِ کردستان و همین ماجرای اخیر، شگفتا که آشکارا مواضعِ اپوزیسیون ها، همراه با مواضعِ قدرت و در راستای ادامه ی قدرت های فاشیستیِ منطقه است. و این شگرف و غم انگیز حکایتی است. که در مقامِ مخالف، آن چه را بطلبی که قدرت های فاشیستی کرده اند و در عین حال، ژست و بلکه نیتت چیزِ دیگری باشد. ژست و نیتِ مخالف. کنار کشیدن از این بازیِ کثیف اول مرحله ای است که گاه با صدای بلند باید اعلام کرد. که نه تنها درون نگریِ تاریخی نداشته ایم، باالکل انگار بی خبریم و باز قولِ مشهور شاملو که ما ملت حافظه ی تاریخی نداریم. ما هویت اجتماعی تاریخی خود را گم کرده ایم. در زبانِ مسلطی که از آن رهبران است و رهبرانی که به قولی مالکانِ گذشته اند. مالکانی حاکم بر ادبیاتِ کسانی که حتی خود را منجی، مصلح، اپوزیسیون و آلترنانیو می پندارند. بدا به حال ایشان! بدا به حالِ ما! 

 

 آن گسستی که عباس میلانی دو دهه پیش تر طلب کرده بود، گسستِ اندیشه گانی از گردونه ای که هر چه فراخ تر و چرکین تر می شود، امری است واجب و صد البته دشوار. چشم گشودن بر حواشی، و غرقه نشدن در فسادِ زبانی که مگر بازتولید قدرتِ مسلط نمی کند از راه های پرمخاطره ای است که باید برگزید، خواست و پی گرفت. ترس ها را باید در این راه به کناری نهاد و در زبانِ دیگری اندیشید و وجدانِ خود را پس گرفت. سری باز می زنم به آن کتابی که اشاره کردم. به مقاله ی آخرِ آن که از کولاکوفسکی است. توتالیتاریسم و فضیلتِ دروغ. پاراگرافی را از آن بر حسبِ دقت و اهمیتش درباره ی یکی از آرمان های تولیتاریسم دقیقا لازم به ذکر می دانم:

 

 مردم فقط آن چیزهایی را که آموخته اند به خاطر خواهند آورد و در صورت نیاز مضمون خاطراتشان را می توان یک شبه تغییر داد. براستی باور خواهند کرد که آنچه پریروز رخ داد و در خاطره شان ضبط شد، در واقع اتفاق نیفتاد و چیز دیگری به جای آن به وقوع پیوست. آنها در واقع دیگر عملا انسان نیستند. به قول برگسن، آگاهی یعنی خاطره. آن ها که خاطراتشان در عمل از خارج برنامه ریزی و کنترل و دگرگون می شود، در مفهوم شناخته شده شخصیت ندارند و انسان نیستند.

 

 و امروزه، سی و اندی سال گذشته از این مقاله، چه نیروها، سیستم ها و سازوکارهای شگرفی در اختیارِ این آرمانِ شوم است. و این پیچیدگی ها که در سطحی گرایی های متعدد در گوشه کنارِ این سرزمین، جریانی جدی پیدا کرده است به یک شوخیِ زشت و غم انگیز شبیه است! بیایید شجاعت بورزیم و صادق باشیم و باور کنیم آینده، اسطوره ای با خود به همراه نخواهد داشت و معجزه از دستانِ نجات دهنده ای که نیست سال هاست گریخته. بعد، ادامه ی حال است و حال، غریبه ای با هزار و یک شاخکِ خونین و چرکین. جامعه ی فروپاشیده به ذهن و زبانی نیازمند است که با پس گرفتنِ وجدانش، جرات فراهم نمودنِ فرصتی برای پذیرشِ فروپاشی را به خود بدهد. بس کُند انکار و وقاحت و نادیده گرفتن ها را. و معترف به حقارتِ خود، رویاروی شود با لخته های خونینِ چشمِ اسفندیار!

 

 

 

 و ختمِ مقال حیف که باز ختمِ مقال کولاکوفسکی نباشد:

 

 این واقعیت که استبداد کمونیستی (بخوانید آن چه باید را!) دیگر حتی پروای اثبات مشروعیت خود را ندارد و ناچار شده است بدون حجاب ایدئولوژیک خود، بسان زور عریان رخ بنماید، خود نشانی حیرت آور از زوال نظام قدرت توتالیتاریستی است.

 

 زوالی در عین شکوه و تسلطِ آشکارا باسمه ای. چنان که حکایتی آشناست.

 

 و پس از واقعه به رهِ ناهموارِ کدام مسیر؟

 

 پیش تر نوشته ام: سرنوشتِ ما از سرنوشتِ منطقه ی جغرافیایی مان منفک نیست و تقاصِ حضورِ گسترده ی نظامی و نفرت پراکنی ایدئولوژیک را ما مردم پس خواهیم داد. 

 

 و گودال های ترس و نفرت عمیق تر داخلی. و آنچه نایده گرفته ایم. و آنچه به سالیان واپس زده شده است. و بن بستی که گره خورده به مسائل امنیتی، بالطبع، از دو سوست! باز نوشته بودم: خوش بین بودن تحتِ این شرایط اما کفری است که به واقعیات ورزیده ایم. آنچه در این راهِ درازِ پرپیچ و خم و مه آلود به گوش می رسد، آوای وحشتِ فراگیر است و سخت است، سخت است، سخت است و سخت است بارانی که خواهد بارید.

 

 

دی 1396

۲ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
شایان تدین

  چند روزِ پیش جایی نوشتم: با احترام به همه ی آنانی که به فردا و سیاست می اندیشند من رای نخواهم داد. نه با صدای بلند و این حرف ها که اصلا در کار نیست بلکه با صدای کوتاه و معمولِ خودم.

 

 ترسیمِ ترسِ منتشر غلبه کرد یا احساسِ بدِ دگم بودن نمی دانم دقیقا. من اما حالا تصمیمم را گرفته ام. به پای صندوق خواهم رفت و رایم را با خاکی بر سر و خاکی در دهان به داخل آن صندوقِ کذایی خواهم انداخت. به نامِ یک تن: حسن روحانی. کارِ درستی می کنم؟ تصمیمی است که متکی به منطقِ عمیقِ خود بدان رسیده باشم؟ تهییج شده ام؟ یا دوستانی داشته ام که نتوانسته ام رویشان را زمین بیندازم؟ همه ی این ها می توانند دلایلی باشند. دلایلی ناکافی.

 

 طی این روزها بارها گفته ام نه با غالبِ رای دهندگان همدلی دارم و نه در بی شکلیِ رای ندهندگان غوطه ورم. منطقِ عده ای از دو سو را محکوم نمی دانم اما همچنان ملاک سنجش را پای صندوق رای رفتن یا نرفتن نمی دانم و فعالیتِ سیاسی را نیز محدود بدان نمی کنم که اگر چنین باشد خود انتخابات ابزاری خواهد بود در پیش بردِ سیاست زدایی که چنین نیز گردیده است.

 

 رای می دهم اما تیرِ خطا نمی زنم. دوست و دشمن نمی تراشم و مشت به دهان کسی جز حاکمیتِ مطلقه نمی کوبم. رای می دهم اما چشم انداز روشن نیست. مساله از بد و بدتر نیز گذشته است. سپرِ بلای اعظم شدن مطرح است. سرداران خزیده اند و لانه هایی را در هر کجای این وطنِ در آستانه حفر نموده اند. لانه هایی که جز مار پس نخواهند داد. از خودم، انتظاراتم و واقعیت به نفعِ هیچ رانت و فریبی کوتاه نخواهم آمد. رای می دهم اما کوری ویرانی می آورد. ویرانیِ در آستانه ای که از فرطِ فراگیری کورمان نموده است. رای می دهم اما در همین خُردیِ انتخابات پا پس نخواهم کشید. موضعم را در آن فشرده و محدود نخواهم کرد و به هیچ احساسات گراییِ سیاسی پابند نخواهم بود. به هر نحوی مطالبه گر خواهم ماند و چوب در آستینِ لانه ی مارانِ خفته و بیدار خواهم کرد. همه این ها بلکه از توان یکِ تنِ من بیرون اما آرزوی جانی ام است.

 

 

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است؟

 در این وانفسای حافظه های معیوب نه کسی را خواهم بخشید و نه فراموش خواهم کرد. نماینده ای نداشته ام که به سوپاپ اطمینانش اعتماد کنم. رای خواهم داد تا بلکه در این هجومِ جابر از خودخواهی ام کم کرده باشم اما تصور می کنم پیروزیِ روحانی خواستِ حقیقیِ فعلیِ هسته ی مرکزی نظام است؛ اگر نه بیشتر از بدنه ی مردم که به همان اندازه. رای خواهم داد اما از مرکزگرایی عمومِ رای دهندگان بیزارم. اختلالی که در فکر و زبان ایجاد کرده اند را کمتر از آفتِ احمدی نژاد نمی دانم و همین آینده را، تصویرِ ترس می کند برایم. رای می دهم اما این سرزمین از درون و بیرون در آستانه ی جهنم است و ندیدن، آوارِ دیدنی های فردا را عوض نخواهد کرد. رای خواهم داد اما رای دادن یا ندادن مساله ی اصلی من نیست بلکه نقدِ همیشگیِ سیستم و حاشیه را صدای بلندی بودن و فرو کردنِ آن در چشمِ کس و ناکس مساله ی من است. راجع به این مرکزگرایی و گرایش های جزم اندیشانه و خطرناکش نوشته ام و خواهم نوشت و بعدتر در میان خواهم گذاشت.

 

 

حرف آخر؛ خطابه ی اول

 خطاب به دوستانی که صرفا با ترساندنِ مردم سعی در آوردنشان سرِ صندوق دارند. خطاب به همان هایی که لیستِ امیدشان نامِ قاتلان مان را داشت و در نیتِ خیرِ بسیاری شان شکی ندارم. خطاب به شما که آگاهانه یا ناآگاهانه عوام فریبی می کنید در پوستینِ خواص. چه می کنید ؟ چطور می شود از این بلا کم تر از آن یکی بلایی که سعی در دفعش دارید ترسید؟ چطور می توانم ؟ خوش بینی بیش از حد به هر دولتی آسیبِ جدی تری به ما خواهد زد. تاریخ زدایی و تحریفِ فکریِ عظیمی که کسانی به نامِ اصلاحات یا هر چه دیگر به راه انداخته اید جز زبانی به کامِ سیاستِ مسلط و فکرِ مختل و واقعیتِ مخدوش و خشمِ حاشیه و گسترشِ فقر به بار نخواهد آورد. نان از ترسِ مردم خوردن آینده ی روشنی نخواهد داشت. به روحانی رای می دهم اما تَکرارِ من این است: نه با اکثریتِ رای دهندگان همدلم و نه با اکثریتِ رای ندهندگان.

 

 جمعه بیست و نهم اردی بهشت نود و شش با دستبندی سبز رایم را به صندوق خواهم انداخت. از روحانی در این چند روزِ باقی حمایت می کنم اما حمایتی مشروط. بدون بخشش، بدون فراموشی. با دلی خون. در چشم اندازی تیره. با حس عمیق و فزاینده ی بقایی بی امید.  

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۸
شایان تدین

 این مطلب که در واقع خلاصه ای است از نوشتاری طولانی تر در چالش/ گاهنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی مستقل دانشگاه شیراز/ سال دوم/ شماره پنجم/ بهمن 95 به عنوان تحلیلی بر کتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری، نمونه ای برای سرمشق گرفتن، منتشر گردیده است.

 برجسته ترین فرزندان هر عصر بارزترین ویژگی های عصر خود را دارند. آنان در انتزاع از سیستمِ اجتماعی خود نمی زیند. آنان زاده ی تناقضات فرهنگی اند و دست یابی به تعارضات و تناقضاتِ آن ها از قدرِ آن ها که نمی کاهد هیچ، به شناختِ ما از خودمان می افزاید. نباید از شناختِ خود و آنانی که دوستشان داریم هراسی به دل داشته باشیم و یا بنا بر مصلحت هایی مدام به تاخیرش بیندازیم. اصلِ مشکل همگانی است و مختص به گروهِ خاصی نیست بلکه شدت و ضعف مطرح است. همه جای ما به هم می آید و در جامعه ای استعمار زده  با چنینِ تاریخ استبدادی کهنی " نمی توان تنها یک گروه یا بخش را مبتلا به ابتلایی دانست، و بقیه را مصون انگاشت." شاعرِ برجسته خود با همه ی صلابتش گفته بود "طوفان، کودکان ناهمگون می زاید." و کارِ مختاری عموما و خاصه در این کتاب در واقع کنار زدن گرد و غبار و دود است. کنار زدنِ طوفان. برای بررسی آن چه ناهمگون است. آن چه ناموزون است. آن چه عارضه است. آن چه بازدارنده است.

 انسان در شعر معاصر چنان که از نامش بر می آید علی الظاهر کاوشی ست در چند و چونِ شعرِ نیما، شاملو، اخوان و فروغ فرخزاد برای کشف و تبیینِ چگونگیِ رویکردشان در برابرِ انسان.

 مختاری رویکرد انسان گرایانه ی امروز را با آفاق انسان دوستی کهن خلط نمی کند؛ آن ها را در مقابل هم قرار می دهد. با دستمایه قرار دادنِ برجسته ترین شاعران معاصر به تسلطِ سنت در عملکرد و "ساختِ استبدادیِ ذهن" می پردازد. که چیزی ست فراتر از ادعا و انسان دوستی و خیرخواهی. و چه بسا دیده ایم آزادی خواهانی را که کاربست شان استبدادی بوده است. او همچنین ضمنِ انتقاداتِ فراوان به ناپختگی و ناهماهنگی اندیشگیِ اندیشمندان ما به ذهنِ اندیشمندِ فروغ فرخزاد نقب می زند که در هیچ چارچوبِ بیرونی و نظام مندی نمی گنجد و ذکرِ این را جدای از حسن و قبح می پندارد. مهم ترین فصلِ کتاب و خواندنی ترینش بدون تردید فصلِ پایانی اش است. و چه کسی شایسته تر از فروغ فرخزاد برای ایده آلی که مختاری می طلبد. ایده آلی که طرحی ست گویا از سعی به درکِ دیگری. به رغمِ گرفتاری ها و بازدارنده ها.

 او در مقدمه شرح مختصری می دهد از کانون نویسندگان و چگونگیِ شکل گیری چنین دغدغه ای در خودش که ناشی از روابط و مشاهدات اوست و نتیجه ای که متعاقبا به دست آمده که "اما دمکراتیسم یک امرِ تجربی و یک دستاورد جمعی ست، و نه یک مساله ی صرفا آموزشی یا اخلاقی که بشود آن را به افراد توصیه کرد، اما در موقعیتِ جمعی آن را از یاد برد." چه که " در جامعه ای که از راه قانون و تعلیم و تربیت اجتماعی نظام یافته باشد، نیازی به این اهمه ادبیات اندرزی نیست."

 مختاری ابتدای از همه به خودِ مساله ی درک حضور دیگری پرداخته است. به مراحلی که از نوزایی تا روشنگری طی شده است تا به عدالت اجتماعی و در نهایت رابطه ی بی واسطه رسیده است. او به شرحِ مساله ی اصلی کتاب می پردازد تا ذهنِ خواننده را آشنا کند به آن چه تاکید نویسنده بر آن است در تحلیل هایش بر نیما، شاملو، اخوان و فرخزاد. "پس برای این که چنین رابطه گیری مستقیمی پدیدار شود، از یک سو باید بازدارنده ها و فاصله های درونی و بیرونی را کشف و افشا کرد، و با آنها به مبارزه پرداخت، و از سوی دیگر باید افقهای رابطه ی بیواسطه را کشف و تصویر کرد، و شکل آرمانی آن را نشان داد، و پیشنهاد کرد." و از آن جا که چنین درکی "یک گرایش تجربی برای فرد" و "یک گرایش تاریخی برای جامعه" می باشد و از راه مبارزه ی مستمر تاریخی و فرهنگی پدید می آید؛ بس دشوار و بطئی صورت می گیرد، نه قابل تقلید است و نه توصیه کارآمد است. نه می توان از آفاق انسان دوستی کهن انتظارش را داشت و نه باید با این همانی به خلط مبحث بیفتیم. "آنچه مهم است یکی نینگاشتنِ آن ها، و تسری ندادن دریافتها و ارزش های کهن به امروز، یا جا به جا نگرفتن ارزش های امروز و دیروز است."

 عدم توجه به زمینه و منشا، ظاهرگرایی و ساده انگاریِ مفرط منجر به خلطِ مباحث متنوعی در مسائل عملا لاینحل فرهنگی شده است. مختاری به آشکارسازی این سری مسائل می پردازد و سعی می کند ایده ی خودش را در تک تکِ عناصرِ موردِ بحث گسترش دهد. پاره ای از این موارد به شرح زیر است:

 _ نگرش بی واسطه ی او به انسان هیچ ربطی به انسان دوستی کهن ندارد.

 _رابطه ی بی واسطه با طبیعت قرابتی با بازگشت به دوران بدونِ موانع اجتماعی و بدوی گرایی ندارد. رابطه ی انسانی نه با انسانی دیگر و نه با طبیعت یکسویه نیست. "در حالی که رابطه ی یک سویه یا منفعل با طبیعت، نه انسانی کردن طبیعت، بلکه تابع طبیعت شدن است." و انسان بارور به گونه ی فعال با جهان هم بسته است.

 _ در جایی دیگر به سرفصلِ "نابرابری" که می رسد انگشت به آن چه برابری پنداشته اند عده ای در دستگاه نظری تاریخِ ما می گذارد و به صراحت می نویسد " این گونه اعتقاد به برابری عملا تعارفی بیش نبوده است."  چه که اساسا مربوط به منشا پیدایش و آفرینش بوده و چیزی جدای از نظام سلسه مراتبی نبوده و در واقع " تنها تصوری از برابری در ارزش زیستی و مجرد انسان است..." و نه مسلما " در تحقق ارزش اجتماعی او."

 _ اگر تشابهی دیده می شود میان دانش معاصر و عمق یابی های تجریدی و عرفانی کهن نباید از یاد برد که از یک جنس نیستند. این یک از سر فرو رفتن در ذات هستی پدید آمده است. آن یک از سر فاصله گیری از همین هستی.

 

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

  و درخشان ترین فصلِ کتاب. فصل نهایی. "نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن." خواندنِ هر باره این هفتاد و شش صفحه را دوست دارم. چنین میل شدیدی از وجد و علاقه و اندوه مکرری ست که از فروغ با خودم حمل می کنم. در همه ی دقیقه های زندگی ام. فصل فروغ فصل چاره اندیشی است. فصل برانگیختنِ احترام است. فصل پیوستن است. فصلِ درکِ حضور دیگری. فصل رابطه است. " او هم این رابطه را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است." "یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است." نگرش فروغ غنایی است. او از آن بر نخاسته بلکه با آن یکی شده است. او مکتبی نیست. انسان را از دریچه ی شعر و عاطفه ارزیابی می کند. نه دریک زمان یا حرکت معین سیاسی. یا که یک برش فلسفی خاص. او خود را به شعر می سپارد. شعر همه ی لحظه های زندگی اوست. پالودنِ درون برایش اساسی است. "حریص شکموی ظالم تنگ نظر بدبخت حسود فقیر" که نمی تواند شاعر باشد. او به زندگی بیشتر اهمیت می دهد. " او اندیشمند است، نه بیانگر ارزش های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی." نقطه ی عزیمت او زندگی است. حرکت او مجرد نیست. چرا که رابطه مجرد نیست. محسوس است و ملموس. گرایش انسانی نیما بیرون از او پرداخته شده است. نیما آن را درونی نموده. چنان که باید. حسن او همین است. گرایش فروغ اما این چنین هم نیست. نمی شود نشانش داد، در غیرِ او، به عنوان یک دستگاهِ منتظم. تربیتِ فکری از روی یک سری اصول نشده است. چنان که خودش به تاسف می گوید. اما نوع نگرش غنایی اش گسترده است. احساس شدید زندگی در او می تپد. جز "درک حس زنده بودن" چیزی نمی طلبد. "روی خاک ایستاده است." " باد و آفتاب و آب را/ می مکد که زندگی کند." با تنش " که مثل ساقه ی گیاه." او "از داشتن فضای فکری خاص" می گوید. از این که نیما برایش وسعت یک نگاه را ترسیم کرد. و حدی که یک حد انسانی است. او دچار رمانتیسم شکست نیست. او از عشقی می گوید که "می تواند آغاز همه چیز باشد." و نه وصالی که پایان همه چیز است. حد انسانی، عاطفی و غنایی او وسعتی به او می بخشد از جنسی دیگر. در تولدی دیگر. "پوسیدگی و غربت برای من مرگ نیست. یک مرحله ای است که از آنجا می شود با نگاهی دیگر، و دیدی دیگر، زندگی را شروع کرد. خود دوست داشتن است منهای اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقع و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس." مختاری می نویسد " توجه او به درون، برای فاصله گیری از واقعیت بیرون نیست. بلکه به منزله ی غور و غوطه وری در بخشی از واقعیت است." او از آدم های ساده و عادی می نویسد. ساده و عادی می نویسد. از فضای آکنده از بیماری مینویسد. از نفس کشیدن می نویسد. او از فقدان آگاهی دردمند است و بدین فقدان از راه فقدانِ آگاهی در خودش پی برده است. که این زندگی "فاقد آن چیزی است که در خور انسان است." فروغ فرخزاد جهان را مشترک با درد دیگران درک و ترسیم می کند. فاجعه بر سر همه ی ما آمده است. "شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست اینکه نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست."

 

حرف آخر

 همیشه فکر می کنم محمد مختاری با این همه سلامتِ فکری و سنجیدگی اش چگونه از میانِ آن همه تلاطم سر برآورده که خود هم یکی از قربانیان اش گردید. آن که در پی درکِ دیگری بود با خشمِ دیگری طرف شد. آن که در پی رابطه ای بی واسطه بود خونش تلف شد. محمدِ مختاری نمونه ای ست برای سرمشق گرفتن. آن که باید راهش را پی گرفت. بهترین ستایش از او ادامه دادن سنجیدگی و صلابتِ فکری اش است. مساله این نیست که هر آنچه او پی اش را در این سلسله مقالات افکنده به تمامی درست است و غیر از این نیست. مساله صداقت فکریِ اوست. کاوشی از سرِ کوششی بی غرض. خواستِ صمیمانه ی او برای گسترشِ ادراک است که احترام برانگیز است. محمد مختاری"نمونه ای است از کار شدید و سخت برای کسب زلال صداقت در اندیشه،" و "استواری و استحکام در فرهنگ برای پرهیز از لفاظی پوچ و انتزاعی."

 کتاب در بر دارنده ی مطالعات گسترده ی مولف است. مولفی که از یک طرف خوانده است و به درستی خوانده و از طرف دیگر سنجیده است و به صداقت اندیشیده است. انسان در شعر معاصر به رغم ظاهر کتابی درباره ی شاملو و اخوان و فروغ و نیما نیست. کتابی درباره ی شعر هم نیست. کتابی ست درباره ی همه ی آدم های عصرِ حاضر. عصر تلاطم. عصر بدگمانی. تا از احساس رابطه به ضرورتِ رابطه پی ببریم. به ادراکِ آن بیندیشیم. تا شاهدی صادق از حضور آدمی باشیم. و با عشق حضور فراگیر تری را در یابیم و نویدِ رابطه ی بی واسطه تری باشیم. با خود. با دیگری. با طبیعت.

محمد مختاری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شایان تدین