پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

کودکی و لحظه ها

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۲۰ ب.ظ

"چشماتو که ببندی چیزای خوشگلی می بینی. من همیشه ستاره می بینم."

"به ساعت نگاه کن. حالا چشماتو ببند. دستات هم بزار رو چشمات. چی می بینی؟ من یه گل می بینم با یه پروانه دور و برش. خوشگله نه؟ یه قلبم هست. با سیندرلا. خوشگله نه؟"

"صبح بیدارم می کنی. خودت بیدارم می کنی. میگی پاشو. پاشو بریم دو تایی با هم پارک. خب؟ باشه؟"

 

 لحظه ها حباب اند. می ترکند و حیف می شوند. همیشه ترسیده ام. می ترسم. از حافظه. از این که نکند یادم برود. خیلی روزها. خیلی حرف ها. خیلی فکرها. که می رود. حتما.

 ساز و کاری دارد لاجرم. لابد. بلکه خودش بداند. بهتر. ساز و کارش بلکه به کارم بیاید. سال ها که بگذرد بلکه دریابم. نمی دانم که. فعلا می ترسم. طبقِ روالِ معمولِ همه ی این سال ها. از یاد می ترسم. از فراموشی، بیشتر می ترسم. 

 

 

 دستم را گرفته بود. تنگ. بعد خوابید روش و همچنان گرفته بود. خواستم که بردارم، مقاومت نشان داد. یعنی که بیدارم. چند ثانیه گذشت. رهاش کرد. اجازه داد برش دارم. امشب، کلی حرف داشت. حرف هایی هم زد. که خجالتم داد. از سنگینی ام. از تخیلِ ناکارآمدم. ناکافی ام. از بندهایی که پیچیده به خیالم. سنگ هایی که افتاده بهش. به سقفِ تاریک_روشنِ اتاق چشم دوخته بودیم که می پرسید چی میبینی؟ ساکت ماندم. گفتم سارینا. که چیزی گفته باشم. "نه خب سارینا که نمی تونه اون جا باشه. مثلا پروانه ای. پرنده ای. شبنمی..." گفتم خب پرنده. که نمی دیدم البته. "مار. مار میبینم!" گفت. گفت. گفت.

 

 

 به کمیت دیده ایم. مدام. کودکی را. رشد را. تحول را. حال که می دانم. "کودکی مینیاتور بزرگسالی نیست." بلکه چاره ای ست. کمکی. در گریز از مخصمه ای که گرفتارشیم. باید بشناسیم. بفهمیم. آشنا شویم. با نوعِ متفاوتِ پردازشش. کیفیتِ دیگرگونش. باید گوش بدهم. به لحنِ سارینا. به حرف هایی که می زند. نه بیهوده، نه ساده انگارانه اند. نه تنها طبعِ طبیعی، نه تنها سبکی، سادگی، بی پیرایگیِ کودکی که هوش، هوشِ آن را باید نگه داریم. به یاد بسپاریم. به یاد بیاوریم. 

 

کودکی چاره ای ست. در گریز. در مصافِ حافظه.

 

بامداد 25 بهمن 94

شیراز

نظرات  (۲)

هوش رو خوب اومدی!
سخت مییگذره و فقط ی ماوا داره .. همون کودکی .. اونم که اگر نبود روزگار تهوع آور بود بی شک
پاسخ:
باید به یادش آورد. نگهش داشت. حداقل فهمید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی