پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایتالیا» ثبت شده است

لوییجی تنکو آوازه خوان و شاعر ایتالیایی است که در آستانه ی سی سالگی خود را کشت. دالیدا، معشوقه ی او، آوازه خوانی بود شهره تر و دوره گرد در زبان و ماجرا، که بیست سال بعد تر، به شکل و دلیلی دیگر، دوباره خود را کشت.

 

بزرگترین جاه طلبی من این است که مردم متوجه بشوند که من هستم، به واسطه ی ترانه هایم. چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده است. 

لوییجی تنکو، در مصاحبه با ساندرو چوتی، ۱۹۶۲، ترجمه از ویکی پدیا

 



 به سرنوشتِ آدم ها که فکر می کنیم به چه فکر می کنیم؟ لابد به سرنوشتِ خودمان و این که آن چه بوده دیگر نخواهد بود و آن چه هستیم دیگر نیستیم. به سرنوشت که فکر می کنم به یک لحظه فکر می کنم. این که هر لحظه چگونه از خود بی خود و با خود بی تابمان می کند. این که لحظه چه انکارِ مدامی است در هر شوکی که جانمان را به جادویی پنهان روشن می کند.


 در بچگی آوازش را شنیده بودم. آن قدر دقیق و شفاف کلمه ها را ادا می کرد که به ناچار وردِ زبانم گشته بود. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. چطور چیزی فراموش می شود و چطور چیزی به یاد می آید را نمی دانم. فراموشش کردم. دیگر ادای کلمه ای نبود. تا پارسال. تصمیمی و دوره ای را گذراندن. ساعات خوبِ یادگیری مقدماتیِ زبانی دیگر. روزی، در ظهرِ گرمی، ناباور، ادای کلمات مکرر شد. Ho capito che ti amo  چنان که گویی از همیشه معنایش را می دانستم. چنان که گویی کلمه ای ترجمانِ جانی شود و تنی تازه کند. و حالا که چنین! بعد دوباره غبار. همهمه ی پس زمینه. نابجایی و بی در کجایی. تا حسِ محو شدن دوباره ی بی تفاوتی. باز ترانه را پیش کشاندم و ترانه های دیگری از او را که حالا می شناختمش. لوییجی تنکو. بهت از این جوانی. مرگ در بیست و نه سالگی. چشمانی که انگار تحمل جانِ جوانی اش را ندارد. چشمانی که انگار ترانه هایی را توامان به ابدیت و به فراموشی می سپارد. چشمانی که انگار در ادای دقیق و روشن کلمات متردد و از خود وامانده است. لوییجی تنکو. ترانه تن به تن با تصویر. ترکیبی از وسواس های زیبایی.

 
 به سرنوشتِ هر که فکر می کنیم جا برای سرنوشتِ خودمان باز کرده ایم. در چشم های ناگوارِ لحظات به پیشانیِ خودمان زل زده ایم. در آینه ی تصاویر مبهوتِ رویای خودمانیم. دالیدا نامی دیگر است و سرنوشتی دیگر. گره خورده به چشمانِ لوییجی. از پسِ گردِ زمان. برآمده تا اعتبارش را دوباره به دست بیاورم. parole parole parole کلمه ها. کلمه ها. کلمه ها. این چه شیفتگیِ نامنتطری است که منظره ها را در می نوردد و در زمزمه ها همهمه می شود. این چه پیشانی و چه سرنوشت و چه کلماتی است که لحظه ای را معتبر می کند. ترتیب را از ترتیب می اندازد و سکوت را به جان می آورد. سکوتِ به جان آمده. یادم به شعری از اصلانی افتاده. در کتابی که پنج سالی بیش از انتشارش نگذشته است. درباره ی شعر اصلانی جرات ورزیده گاه نوشته ام اما هنوز طرحِ فکری ناکافی بیش نیست که ظلم نباید کرد. اما این شعرِ به خصوص. شعری که تردید و تاییدِ توامانِ لحظه ی ناب است. از کبودیِ خانه شروع می کند. از توصیفی نا به جا و غریب. خانه کبود/ کتاب ها و لیوانی آب/ و چشمه ای/ خشکیده از خواست.  برقِ کدرِ نگاهی بر لحظه ای. تا چشمه که جوانی را استعاره ای است و خشکیدنی به در از کسالتِ سالیان. چه هراسی است/ ماندن/ در زیر نور چراغی که بر تک تک اشیا به تجاوز. چه هراسی است/ از سایهْ خانه ای که به خالی بودن خود به شک. ترکیدنِ ترسی. در عمق سالهای انفجار. سال های انکارِ وجود. وجودی که بودیم و بسیار بودیم. هراس، ماندن و تجاوز ما را ناگهان به دهه ی هشتاد می سپارد. به عاطفه ی خونین و چرکین آن روزها. و هراسی که حواسمان را پُر کرده است. هراسی که ادامه ی انکار است. نه سایه در خانه که سایهْ خانه ای. نه خالیِ صرف. که به شک، از خالی بودن خود. چه هراسی است/ ماندن و/ دیدن دری باز در سکوت/ با من/ ای سکوت به جان آمده/ جان شو/ که ساعتی از این عمیق تر نخواهی یافت. حالا چنین است که در لحظه متراکم می شود و تراکمِ لحظه لایه به لایه کشیده می شود و می کشاندمان به عمق، به حضورِ غیاب، به سکوت و جان تا سکوتِ به جان آمده. تراویده از جانِ کلامِ اصلانی. از این ها گذشته یا نگذشته سرنوشت گاه در لحظه ای خلاصه می شود. لحظه ای که آوازی باز می پراکند. سَلما یا سَلَما. سَلما یا سَلَما. ترانه ای دور. صدایی نزدیک. غریبی آشنا؟ دختر شایسته ی مصری که تباری ایتالیایی دارد و آوازه خوانی فرانسوی است چه سرنوشتی می تواند داشته باشد؟  زندگی برایم عیر قابل تحمل شده مرا ببخشید. نامی به نامی و نامه ای به نامه ای می برَدَم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و پا بگذرام به خانه ای تاریک. من غلام خانه های روشنم. لحظه ای به اوج لحظه و عمقی به عمقِ تباهی. لوییجی به دالیدا و دالیدا به غزاله. از رقصِ سرخوشانه سلما تا خودکشیِ دالیدا. از شیرینی شعر به تلخی نثر.    

 پس لحظه، اوج لحظه گاهی می تواند توقفِ لحظات باشد. در عشقی نا به گاه، در یادی از سر گرفته، در جانِ سکوت، در سکوتی متورم یا در مرگی به انتخاب. ضرباتِ نهایی. اما چه لزومی دارد کسی متوجه حضور ما باشد؟ بدیهی به نظر می آید. دیگری هر چه جهنمی، حکمِ تایید ماست و ما آینه ی حضور و حلولِ دیگری. لزوم ها دارد! به نقلِ قولِ ابتدایی بر می گردم. به اوجِ جوانی و تمنا. لابد آن که جرات فراموش شدن نداشته باشد زودتر از موعدِ مقرر به دامن مرگ در می غلتد. هر چند این توجه به حضور و آن آرزو و جاه طلبی حالا آرزویی برآورده است. حالای بی مقدار. چه فایده؟ چه آرزوها که براورده شدنش را هرگز کسی متوجه نمی شود. چه لحظه ها که سرنوشت ها را در می نوردد.

 ترجمه ی ترانه نیز چنین شد:
  فهمیدم که دوستت دارم
  آن لحظه که لحظه ای تاخیر تو کافی می بود 
  برای حسِ محو شدن بی تفاوتی در من 
  از ترس اینکه دیگر نخواهی آمد

  فهمیدم که دوستت دارم
  آن لحظه که دیدم یک جمله ی تو کافی است
  تا شبی مثلِ هر شب
  به جادو 
  روشن شود 

  و فکر کردن
  به اندکی پیش تر 
  حین حرف زدن با کسی 
  حین گفتن که 
  حالا
  دیگر بازنخواهم گشت
  به باورِ عشق
  به فریفتن خودم به رویا 
  و حالا که چنین!
  فهمیدم که دوستت دارم 
  و چه دیر است 
  برای بازگشتن 

  مدتی بی تفاوت بودم و 
  حالا رها کرده ام خود را در عاشقی. 
لوییجی تنکو و دالیدا
۳ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۱
شایان تدین

  

  آشناییِ اولیه ی من با حسین دریابند و عزالدین ماه رویان به واسطه ی دوستِ دور و دلْ نزدیکِ نادیده ای بود و آشناییِ عمیق ترم به لطفِ مرضیه. با خواندن نامه ها، حالا به روی کاغذ، در بی نظمیِ ترتیبشان، انگار پا به قصه ای ناتمام می گذارم. به ناتمامیِ خیال و خطابِ دریابند در فکر و کلام عزالدین. به ناتمامیِ دریابند که از شیفتگی به گم گشتگی رسیده بود. به قول فریدونِ فریاد: همه ی راه ها به دریا بسته می شوند. دریا اما حکایتِ بی پایانی است.

 

 خواندنِ نامه ها و دقت در دقیقه های اصیلِ کلماتشان از خود بیخودم می کند تا دوباره به خودم بیایم. دیروز، سرِ کلاس از بچه ها درباره ی نامه های قدیمی ترها، پدر مادرهاشان پرسیدم. غالب، مواجهه ای نداشتند و این غم انگیز بود. چند تایی که داشتند، به نظرشان عجیب رسیده بود. طورِ ادای کلمه ها، رسمی بودن ها و ادبی بودن ها متعجب و گاهی اذیتشان کرده بود. غرض، پی بردن به این نکته ی اساسی بود که تغییر در ابزار، تغییری صرفا ابزاری نیست بلکه الگوهای فکریِ ما را عوض می کند و آن چه زبان را تغییر بدهد، تغییری بنیادین و بنیادین ترین نوعِ تغییر است. غرض در دل یک مسیرِ کلی نهفته بود طی بحثمان. و این صرفا یک مثالِ ساده بود در مقایسه ی ایمیل ها و پیام ها و پی ام های امروزی با فرمتِ نامه ها. بحث سر دلتنگی نیست که اصلا من متعلق به آن دوره نیستم که یادی خاطرِ غربتی برانگیزد. اما نامه نویسی برای من یک ساختار است. گر چه از مد و قوتِ غالبش افتاده . اما تفاوت ها در گذرِ زمان هر اندازه محوتر، تیزتراند. نامه نوشتن گشادگی است سرِ حوصله. و پیام های امروزی انتقال داده های اطلاعاتی، سرِ تنگی وقت و حوصله. نامه انگار فکری گشاده است و زخمی برهنه. حایلِ هر حجابی را می شود زدود و خودِ عشقِ، خودِ لمس، خودِ زخم و خودِ بی خود شده بود. تا دوباره به خود آمد. فرصت ها در شتابِ این دنیا همه به هدر می روند اما گاه به گاه، بسیار خیال کرده ام به نوشتنِ نامه. به برانداختنِ پرده ها و پراندنِ پرنده های شوریده و شوربختِ فکرم. گاه مختصری چنین کرده ام. مقصد؛ معلوم یا نامعلوم. و گاه پاکتی نامه گرفته ام. عزیز و اصیل.

 

 نامه ها جنس های مختلفی دارند. زبان در آن ها بر مدارهای مختلفی می چرخد. بعضا رسمی تر و بعضا صمیمانه تراند. بعضا از جُستنِ پناه و رابطه ای و بعضا برای کشفِ بیشترِ خود اند. بعضا تمرینِ نوشتن و بعضا الگوی نوشتن اند. غالب اما از دل یک تنهایی، احساسِ عمیقِ تنهایی، به جوش می آیند. مجموعه نامه های ناتمامی که در صفحه ی تلگرام زخمآروز تدریجا در حالِ انتشار اند؛ با محوریتِ زندگی و نامه های عزالدین و دریابند و دوستیِ دیرینه، عمیق و عجیبِ آن دو، تقریبا همه ی انواع نامه ها را در بر می گیرند. در واقع، در فرصتی کوتاه، با شوریدگیِ تمام، در دلِ یک تاریخِ جنون زده ی سوگوار، هر یک مشغول به مشاغلی و درگیرِ گیرِ و داری اند که هر فکر و کلام و ایده ای را از یک دیگر می گسلد. این نامه ها، تکه تکه های تن هایی تاریخی و تنهایند. از فرطِ دوست داشتن، غم انگیز و از فرطِ شیفتگی، سرگشته.  عشق. مفاصلِ شکسته ی عشق در فاصله ها. فاصله های گاه بی انتها! در جایی دریابند، از رم، خطاب به عزالدین، از آوازی سحر آمیز می گوید در دهانِ دختری کولی. در همان سفری که با مختاری و ساعدی و چند تن دیگر به دعوت انجمن قلم ایتالیا رفته بودند. دو سال پیش از انقلاب. در انتهای نامه ترجمه ی ترانه آمده است: عشق هم به معنی عشق است و هم معشوق را با این اسم صدا می کنند... مرا از این فکر رها کن که من خود توام... مرا از خودم برهان... چرا که تنهایی من میان اشک هایم در باد حل شده است... چرا که می خواهم برای خود نیز زندگی کنم. ترانه را، به ایتالیایی، از بر بودم. دانه های پراکنده به یکدیگر پیوستند و شکفتند و چنین است از خود بی خودی. شکفتنِ گلی از اعماق. چنین است غرقه در چیزی شدن. آواز از دهان دختر کولی در سرِ من سراسیمه گشته بود. گم، گشته بودم. در تنهایی ها و عشق پراکنده ی غزل، گلاویژ، عزالدین و سپیدار. در نژمار و مریوان و کردستان. در جواهرده و غزاله و درخت هایی که خواب از سرشان پریده. در دلِ ایرانِ شکسته ام. و در امتدادِ خطوطِ گم گشتگی و ناپدید شدنِ دریابند. نظقه ی پایانِ متنی بی پایان.

 

 نامه هایی از این جنس، شخصی، نه ادبیات که خودِ نوشتن اند. پیش تر این تمایز بر خودم معلوم گشته بود و از آن گفته بودم. خودِ نوشتن چیزی ورای ادبیات است. اگر چه در همین متن، کمی بالاتر، از فرمتِ نامه نویسی گفتم اما این فرمت در مواجهه و تعریف، برای مای مخاطب معنی دارد. برای من است که سعی در چپاندنِ چیزی، فکرِ ناپخته ای، حرفِ ناشنیده ای، عشقِ خجلت زده و لمسِ شکسته ای در آن دارم. اکثرا نیز خیالِ آن را دارم و آن هم نه در سفیدیِ کاغذ که بر سفیدی مانیتور و به واسطه ی احتمالا ایمیل. برای آن ها که نوشته اند اما نوشتن است. نوشتن چیزِ دیگری است. شعر برای بسیاری شاعران و قصه برای بسیاری نویسندگان شگردی ادبی نه، قهرِ سرنوشت بر پیشانی شان بوده است. شاید بکت یا هر کس دیگری بود که در جوابی گفته بود می توانی ننویسی و همچنان می نویسی؟ سعی با سالیان برای گفتنِ چیزی است که توامان از گفتن و نگفتنش عاجز مانده بوند. و شاید برای برای همین رویا نوشته بود: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم. و شاید این استغاثه، این آرزو، این میلِ دریابند از همین تمنا می آید: این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی، مثل باد و باران است بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتنِ گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه، ضروری است... می گویم قربانت بروم، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی دفاع می کند. می گویم می خواهم بروم دریک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می روم، به غاری پناه می برم. هر وقت دنیا جای بهتری شد، خبرم کن.

 

 دریابند، خونِ گرمی در کلامِ گلاویژ و عزالدین. خون گرمی که در فکرشان جاری بود. و حالا خونِ گرمی که در من جریانی جدی دارد. هوای شیراز آفتابی است، چنان که خیالِ باران خاطره ی بعیدی به نظر می رسد. من اما در دلِ اتاقم، کنار به کنارِ ماهی به ماهیِ سبز و تک ماهیِ قرمزِ زده به بیراهه، طرحی که از فکرِ امیر بر جلدِ زخمآروز نقش بسته، به بارانِ پاییزی در پاریسی فکر می کنم که عزالدین را خیس می کرد. از آن پاریسِ خیالباف های دهه ی شصتِ میلادی تا این شیرازِ تکیده ی در آستانه ی سنه ی چهارصدِ شمسی. به سرنوشتی فکر می کنم که انگار از دلِ باران جهیده بود. به استعاره ای که انگار سرنوشتی را مقهور می کرد. به آینده ای که برای همیشه در گذشته مانده است. به اولین نامه:

 

غزل بانو جان! فرشته صفت جان!

این جا شدید باران می بارد. باران را دوست دارم. باران را عاشقم. اما ته ته ته دلم می گوید روزی یا شبی در باران، مصیبتی خواهد آمد. بارانِ این چند روز از همان هاست انگار. باران نیست شاید. زهرابه ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه ی این چند سال است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مایوس شدند و خود را رها کردند. عجیب است. واقعی شاید. فکر کن! دو شبانه روز است که از آسمان دعاهای مرده به زمین می خورد.  

 

عزالدین تو

پاییز در پاریس

بیست و پنج شهریور هزار و سیصد و سی و هفت

۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
شایان تدین

  جام جهانی آغاز شده است. فوتبال، به مدت یک ماه، برای بسیاری، در سر تا سرِ عالم، کلام اول و آخر است. در این دنیای تکه تکه شده ی پر از فاصله ها، چنین گردهمایی و هم حسیِ عظیمی تنها از یک افسانه بر می آید و آن فراتر از افسانه، با سادگی حیرت انگیزش، در برابر چشم های دنبال کننده ی ماست: فوتبال. کلام اول و آخرِ ماهِ پیشِ رو!



 جام جهانیِ امسال جامِ جاهای خالی است. جای خالیِ ایتالیا. هلند. شیلی. کامرون. سنگال. ترکیه. جای خالی وریا غفوری و سیدجلال حسینی و می رفت که جای خالی محمد صلاح هم باشد که به خیر گذشت. بیش از همه شور و اشتیاق من به فوتبال بسته به ایتالیا بوده است. زیبایی گاهی خلاصه می شد در تصویر تمام عیاری از تیم ملی قهرمان. از ۲۰۰۶. تصویری نقش بسته بر یکی از عزیرترین تی شرت های بچگی ام. از دومین جام جهانی زندگی ام و اولینِ آن که به تمامی در خاطر دارمش. از آن تیم که البته بهترین تیم ایتالیا نبود اما چنان که اوجی بود بر شادی و شکوه حرفه ی ایتالیایی ها، همچنان پایانی بود بر آن همه. جای خالی ایتالیا و جای خالی هلند که حضورش از هر قهرمانی پرقدر تر و پر خاطره تر بوده همیشه جاهای خالیِ بزرگی اند. هیچ جوره نمی شود پُرشان کرد و لحظه ای حتی در طول این یک ماه، حسرت از خاطر نخواهد رفت. جام جاهای خالی اما نباید از کیفیت فوتبال و خاصیات بزرگ جام جهانی و حضور ایران کم کند. منتظرم کیفش را بکنم و حظش را ببرم. منتظرم سمتِ سرزمین های ناشناخته برگردم و گوش به راویان سرکش بسپارم. معجزه ی عصر ما در قامت بلند مستطیل سبز رقم می خورد.

 

 تصویرهای ثابت از گریزِ هماره پُر شتابِ جام های جهانی در خاطر فوتبالی ها نامحدود و پُر جریان اند. از دوهزار و شش است که تصویر قهرمان در ذهنم ثبت شد و قرار گرفت. پیش از آن، تصاویر مخدوش اند. در حال حرکت، مواج و گریزان اند. شبحِ یادهایی در تقلای زنده ماندن اند. دو هزار و دو چنین حکایتی دارد. اصلا یادم نیست فینال را. قهرمان را. از رونالدوی برزیلی، هشت گلِ کم نظیر و حرکات افسانه ای نه، که مدل مویش یادم است. از الیور کان، سیمایِ ماتِ بوری! از ویری بگویم. ویری اولین فوتبالیست مورد علاقه ی زندگیم بود احتمالا. پی به رازش هنوزم که هنوز است نبرده ام. تصویر او بیشتر در پیراهن اینتر و کنار به کنار رونالدو و پیش تر از اوست که از خاطرم نازدودنی است تا بازی های آن دوره. ایتالیا و آرژانتین، به خصوص دومی در آن دوران، کلیت های مورد علاقه ام بودند. یادش به خیر. آرژانتینِ موبلندها و سرکش ها. خلاصه حتی اشتباهات بزرگ و تاریخیِ داوری از حرف های بعدی و خاطرات دیگران راه به خاطراتم یافته اند. اشتباه اگر نکنم مال خودم نیستند. نقش بازی کردن ریوالدو را هم یادم نیست. تصویرِ مالِ من، تیمِ ملی سنگال است. بازیِ افتتاحیه. آن اشتیاق به بردن. و آن رقص دسته جمعیِ ملی. از مستطیل سبز به همه میدان ها، کوچه ها و پسکوچه های سرزمین سیاهان. سرزمین فراموش شدگان. مستعمره بر استعمارگر می شورد. این حرف ها مالِ حالاست. مغلوب، غرق در شادمانیِ حسِ غالب بودن. در عینِ سادگی قضیه حتی پیچیده تر از این حرف هاست. تصویر دیگری نیز به دنبال می آید. مسیر ذهن خودم را دنبال می کنم. تصویرِ کاملا دیگری. مرگ مارک ویوین فو. سیه چرده ای دیگر. در وسط میدان. این بازیِ دیگری است. چند ماه بعد است. اصلا اهل کامرون است. جام جهانی تمام شده دیگر. من اما همیشه قاطی می کنم سنگالی بودن یا کامرونی بودنش را. پیراهن سفید با پیراهن سبز را. پشتک وارو با آن تنِ تختِ افتاده را. من اما همیشه مرگ را با زندگی قاطی کرده ام. برمی گردم به روشنی. به واقعه. به میدان زندگی. تیری انری، ترزگه، زین الدین زیدان، بارتز، ویرا، تورام، ناکام در برابر پاپا دیوپ. خروس های گریان، یک ورِ میدان. سیاهان، همچون اعماقِ آفریقای خودشان، یک ورِ دیگر، از عمقِ جان و تهِ دل، می خندند. این تصویرِ معناداری از شگفت انگیزیِ علاقه ام به جام های جهانی است. برای همین پیش بینی مسابقات را دوست ندارم و همیشه در انتظارِ شگفتیِ تازه ای چشم و دل به تلویزیون می سپارم. بازیِ بی شگفتی بازیِ مرده است در خاطرم و بازی جانانه، با تازگیِ هر دم تازه شونده اش، تصاویر جانانه ای دارد از مردمانی ساده، مردمانی مردم، در دل یک افسانه. تقلایی برای بردن، جان کندن تا سر حد توان، و در نهایت یا برنده ای یا بازنده! این آخرین تصویر نیست. ماندنی ترین تصویر هم شاید نباشد. هر کس سهم خودش را دارد، حق خودش را دارد و یادمان های خودش را.

 

 جام های جهانی بزرگی را ندیده ام و جام های بسیاری را از دست خواهم داد. در این بین اما فرصتی هست علی الایحال که خیری در چشم بستن نمی بینم و به تماشا مشتاقم. یک ماهِ تمام. خیره به تصویر. در انتظار معجزه. در نبودِ ایتالیا، که اگر می بود، با همه وضعِ ناامید کننده اش، به هر حال ایتالیا بود، طرفداریِ من شکلِ سیالی دارد. از آرژانتینی که فعلا چنگی نمی زند به دلم و کاش مهیج حاضر شود تا مصر و محمد صلاح و دل خوش به شگفتی های نامنتظر. یا برزیلی که دلم می خواهد غرورش را باز بیافریند و حتی کاش انتقامی بگیرد از آلمان تا فرانسه، سرحال ترین و جذاب ترین تیم حاضر که بیشترین احتمال قهرمانی را برایش در نظر گرفته ام. بلژیک و انگلیس هم می توانند قدرتمند ظاهر شوند. و البته و صد البته ایران. کم تر از بیست و چهار ساعت مانده به حساس ترین بازیِ جام برای هر ایرانی. ایران-مراکش. سخت ترین بازیِ ممکن. بازیِ اول همیشه سرنوشت ساز است. و گروهی که در آن قرار گرفته ایم کنار به کنارِ مراکش همه چیز را برای دو تیم و برای بازی فردا سخت تر هم می کند. مراکش تیم قدرتمندتری است از ما. ما به سرحد توان و اشتیاقِ بی نهایتی به پیروزی احتیاج داریم. دو تیم باید که برای بردن بجنگند و همین کار را دشوار می کند. بازی پرفشاری خواهد بود برای تک تک بچه های ما و مراکش. کاش اقل کم نبازیم. کاش پبینی اولیه ام که ما به مراکش و اسپانیا می بازیم و از پرتغال امتیاز می گیریم درست از کار در نیاید و مثلا دو یک ببریم. کاش سردار گل بزند. جهانبخش گل بکارد. کاش گلی نخوریم و مثل همه ی این سال ها، با اطمینانی محکم دفاع کنیم. کاش فردا جشنی بشکفد از این روزهای بد برای اندکی سرخوشی. برای بیشتر از اندکی شادمانی. برای لبخندهای رویارو. رقص های دسته جمعی. اعتراض های بلند و شادی های بلندتر. و امیدی به صعود البته. نه تمام شدن که ادامه دادنی سخت تر و پیگیرتر. آرزو بر این ملت عیب نیست. آرزو بر هیچ مصیبت زده ی سوگواری عیب نیست! 

 

 جامِ حاضر، جامِ جاهای خالیِ بزرگ است. جاهایی که کسی انتظارِ خالی بودنشان را نداشت. ورنه به هر حال اگر حضوری در کار هست غیبتی هم باید که باشد. دلِ شکسته را به مدت یک ماه می گذارم کنار. دل خوش خواهم بود از این فرصتِ فراغت و لذتِ ناکافی و ناکامل. این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن حسِ خوبی را بر می انگیزد. و البته حسِ خوبِ خوش بختی دارم که قهرمانیِ تیمِ محبوبم را دیده ام، ناکامی تمام عیارش را هم. حالا که می نویسم غرور و حسرتی توامان در من جریان دارند. فوتبال آمیخته به تعارضات بی پایان است و آموخته که صبور باشیم، دل نگران و پای بند. و همیشه علاقمند به شگفتی ها و معجزه هایی که قامتی سبز و بلند دارند. سرسبز و سربلند.

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۶
شایان تدین