پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

 

شاعری ناشناس که سال ها پیش در دامنه ی بیستون کوه می زیست، همواره با خود این گونه زمزمه می کرد:

با خود گفته بودم کوه تا کوه باید ایستاد

چه می دانستم دشت تا دشت باید گریخت.

 

 

  مساله ی کردستان، نه مساله ی کردستانِ تنها، که مساله ی ایران است. و حل نمی شود مگر در مواجهه ی مستقیمِ همه ی مردم ایران با یکدیگر و درکِ درست از این مواجهه. مساله ی کردها، نه مساله ای صرفا قومی، نژادی یا مذهبی که مساله ای ملی است. صدالبته مسائل قومی در این سرزمین، در تقابل با مرکزگراییِ ریشه دوانده، به یکدیگر گره خورده اند. و مواجهه در این معنا، اگر ایرانی قرار باشد و بیارزد که در کار باشد، مواجهه با خود است و نه دیگری. مساله ی کردها مساله ی دیگری نیست. مساله ی کردها سرنوشتِ ایران را رقم خواهد زد. نژادگرایی های رو به فزون به واقع معلولِ حاشیه سازی ها، محرومیت ها، نژادپرستی ها و نفرت پراکنی های ریشه دوانده است. آن چه با عرب ها کرده و درباره ی آن ها گفته، مسبب و مشوقِ قوم گرایی های افراطی برخی گروه ها در اهواز و شهرهای دیگرِ خوزستان است. و بر این سیاق اند دیگر اقوام و گروه ها. بنابر این نه صرفا در این برهه ی خاص، بلکه از سر خاصیتِ این سرزمین، چاره ای نمانده مگر رویارویی با تَرَک های وجدان و ترکش های مانده به روی تن، یک به یک، ریز به ریز، با خود افشایی هایی بُرنده تا بلکه مرهمی گردد و از پسِ آن، چاره ای یافت شود.

 

 روایتی را مرور می کنم. پیرمردی با یک پا و یک لا قبا. جایی در نزدیکیِ جوانرود. فرهادوار، به چابکیِ یک جوان، کوهی را کَنده بود؛ نه از سرِ عاشقی و نه برای وصال. بلکه تا مامنی باشد برای تنهاییِ دمِ مرگ و امنی برای مرگش. دو پسرش قربانی شده بودند و دخترش عروسِ بختِ بد اقبالش بود. او، بیستونش را کوبیده تا خانه اش باشد و در گوشه ای از آن منزل، اتاقی از آن، قبرش. آن پیرمرد برای من نشانِ برجسته ای از ایران است. ایرانی که در مرزها جریان دارد. از رنجی آشکار که بر ما می رود و از تنگیِ نفس و گوشه جوییِ بی امان. در قصه ی او چیزهایی زیادی برای ندانستن هست. چیزهای زیادی که باید بالاخره پرسید، کاوید و مواجه شد. چیزهای زیادی از کردستان، که چیزهایی زیادی از آن نمی دانیم.

 

  مساله ی کردستان، مساله ی وجدانِ ملی است. وجدانی که در تب و تابِ پر پیچ و خمِ ضایعاتِ پیاپی، آماسیده و پاره پاره گردیده و چاره ای مگر در انکارِ پدیده ها، فرافکنیِ خشم و نفرت و سرکوبِ دیگری ندیده. تجربه کردها نیز تجربه ای یگانه است. تجربه ی آوارگی و در به دری، ضرورتِ هر روزه ی مبارزه، بی خانگی و بی وطنی و رویاروییِ مدام با زورِ قانون و تیزیِ سیاست. تجربه ی کوه تا کوه ایستادن. دشت تا دشت گریختن. در یک کلام، تجربه ی مرزها. مرزهای در هم فرو رفته ی بر هم افتاده. تجربه ای تقدیری، تلخ، گرانبها و دردناک که طی سالیانِ سال به دست آمده است و شراکت در آن و رویارویی با آن کسب های فراوانی خواهد داشت. چه که چاره ای دیگری هم نیست. چه که بخواهیم نخواهیم در ظلمِ آشکار و تبعیض شریک بوده ایم و وجدانمان باید که بر خود بلرزد. تجربه ی کردها تجربه ی زندگی در چهار کشورِ مختلف، رویارویی با چهار وطن و آرمان های پوشالی شان، و شهروند درجه دوِ بودن در هر چهار است. تاکید من این جاست که ایده آل پردازی های قومی و طرحِ آرمانی صرفا قوم گرایانه به کارِ کردها نخواهد آمد. جدای از این که در صورتِ وقوع نیز آرمان شهری در پی نخواهد داشت و ماهیتا در تعارض با تجربه ی عمیقا سیاسی آن هاست، چنین چیزی در شرایط کنونی غیر ممکن است. پیشمرگه ها و هر یک از احزابِ فعال با حداقل دو حاکمیت مرکزی، با سپاهِ پاسداران و ارتش ترکیه مستقیما رویارویند و قدرت های جهانی نیز بارها آنان را بازیچه ی بازی های جهانی کرده اند. و اختلافات و خیانت های بیناگروهی و درون گروهی را نیز بر این ها می شود اضافه کرد. بنابر این گفتمانی اگر باشد باید در تعامل با تغییراتِ در حالِ شکل گیری باشد. گفتمانی که از ضرورتِ مبارزه در تعامل و شراکت با وجدانِ ملی ایرانیان برخیزد. گفتمانی که سرپوش ها را به کناری بگذارد تا مسائلِ حساس و جدی در اقصا نقاطِ کشور مطرح بشوند. گفتمان باید شکل بگیرد. هر چند چنین چیزی نیز بعید و دشوار به نظرم می رسد اما چاره دیگری نمی توان دید. و باید ایده آلی داشت. و چنین چیزی تنها با شکافتنِ مسائلِ گره خورده به هم در منطقه و چشم اندازی در آمده از دلِ جزئیات ممکن است.

 

  بی مایگیِ بی انتهای این روزها، خالی بودنِ ترسناکِ عریضه ها و انقلابی از سر ناچاری ترس های بزرگ من اند. ترس هایی که وسوسه ام کرده اند به بی تفاوتی و سرِ کارِ خود گرفتن و پیش رفتن. که در نهایت نیز چنین خواهد شد و چنین خواهم شد. انقلابِ ناگزیر، دامن گیر می شود، در سهیم بودنِ همه ی مردم در ناچاری شان، در بسترِ بزرگی از نفرت های متقابل و نه درک های متقابل. چاقوی هر دم تیزتر شده ی حاکمیت به قولِ رفیقی روزی رگِ گردنِ خودش را خواهد زد که بلکه هم زده باشد اما به چه قیمت و از سر ریزیِ خون تا به کجا؟ اگر چه فکرِ مرگ و پایان توامان به وجد می آوردم و دچارِ تردیدم می کند. اما دوستِ من، نه می توانم و نه می شود امید داشت که عاقبتِ ما به یکی از قصه های بورخس ختم شود. واقعیتِ موجودِ ما، کنجِ خانه ها، کفِ خیابان ها، در ارتباطاتِ روزمره و در شبکه های مجازی پخش و پلاست و این ها، هیچ یک، بوی خوشی نمی دهند.

 

 در یکی از گزارش های روایی ایران وایر، تحتِ پرونده ای با عنوان قاچاق انسان در کردستان ایران، آوارگی و بی چارگی کاک رحمانِ 54 ساله روایت می شود که در مسیرِ پر پیچ و خمِ زندگی اش مرزها در نوردیده و تنهایی ها کشیده. انگیزه ی پا به سفرهای پر خطر گذاشتنش چیزی جدای از انگیزه ی روزانه کولبرها نبوده است. در خاطرات او پا گذاشتن اما لحظه ای را برایمان رقم می زند که بازتابنده ی گره خوردگی تنهاییِ شخصی با آوارگیِ عمومی است. کاک رحمان که بی خیالِ انگلیس شده، هر طور شده باید خودش را از پاریس به بازل در سوییس برساند. پلیس اما هر بار او را از قطار پیاده می کند. تا پولش ته می کشد. برای همین یک روز می رود وسط ایستگاه قطار و بین مسافران داد می زند هوال. در کردی به رفیق هوال می گویند. شانس با او یار می شود. یکی برگشت! با هم احوال پرسی کردیم. به او گفتم پول ندارم. دست کرد توی جیبش. 30 دلار داشت. 15 دلار از پولش را به همراه یک سیگار و یک کارت تلفن به من داد. شانس اما همیشه در خانه ی آدم را نمی زند. شانسی که آن بار در آوارگیِ دو تن، در طنین هوال، محقق گردیده بود. تنهایی کاک رحمان و دادِ در آمده اش در شلوغیِ پر رفت و آمد انبوهِ غریبه ها کجا و یکی یکی دادِ در نیامده ی  قربانیانِ پنهان و آشکار که گوش شنوای آشنایی بین آشنایان ندیدند. غریبگی و تنهایی و پژواکی که از کوه ها تا ایستگاه های تمام جهان طنین انداخته سرنوشتِ جمعی و ملیِ ماست. گوش از چه گرفته ایم؟ چشم از چه پوشیده ایم؟ سر در نمی آوریم.

 

 این همه تنهایی، که به قول شاعری، سرآغازِ کتاب مقدسِ ماست، همتی می طلبد، به قدر کوه کنیِ آن پیرمردِ جوانرودی. در مغاک های تو به تو، مصمم و مصر بودن علی رغمِ امید. اگر که چنین چیزی ممکن باشد.

شهریور 97

دو هفته قبل تر از حملاتِ تروریستیِ خوزستان 

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۹
شایان تدین

  جام جهانی آغاز شده است. فوتبال، به مدت یک ماه، برای بسیاری، در سر تا سرِ عالم، کلام اول و آخر است. در این دنیای تکه تکه شده ی پر از فاصله ها، چنین گردهمایی و هم حسیِ عظیمی تنها از یک افسانه بر می آید و آن فراتر از افسانه، با سادگی حیرت انگیزش، در برابر چشم های دنبال کننده ی ماست: فوتبال. کلام اول و آخرِ ماهِ پیشِ رو!



 جام جهانیِ امسال جامِ جاهای خالی است. جای خالیِ ایتالیا. هلند. شیلی. کامرون. سنگال. ترکیه. جای خالی وریا غفوری و سیدجلال حسینی و می رفت که جای خالی محمد صلاح هم باشد که به خیر گذشت. بیش از همه شور و اشتیاق من به فوتبال بسته به ایتالیا بوده است. زیبایی گاهی خلاصه می شد در تصویر تمام عیاری از تیم ملی قهرمان. از ۲۰۰۶. تصویری نقش بسته بر یکی از عزیرترین تی شرت های بچگی ام. از دومین جام جهانی زندگی ام و اولینِ آن که به تمامی در خاطر دارمش. از آن تیم که البته بهترین تیم ایتالیا نبود اما چنان که اوجی بود بر شادی و شکوه حرفه ی ایتالیایی ها، همچنان پایانی بود بر آن همه. جای خالی ایتالیا و جای خالی هلند که حضورش از هر قهرمانی پرقدر تر و پر خاطره تر بوده همیشه جاهای خالیِ بزرگی اند. هیچ جوره نمی شود پُرشان کرد و لحظه ای حتی در طول این یک ماه، حسرت از خاطر نخواهد رفت. جام جاهای خالی اما نباید از کیفیت فوتبال و خاصیات بزرگ جام جهانی و حضور ایران کم کند. منتظرم کیفش را بکنم و حظش را ببرم. منتظرم سمتِ سرزمین های ناشناخته برگردم و گوش به راویان سرکش بسپارم. معجزه ی عصر ما در قامت بلند مستطیل سبز رقم می خورد.

 

 تصویرهای ثابت از گریزِ هماره پُر شتابِ جام های جهانی در خاطر فوتبالی ها نامحدود و پُر جریان اند. از دوهزار و شش است که تصویر قهرمان در ذهنم ثبت شد و قرار گرفت. پیش از آن، تصاویر مخدوش اند. در حال حرکت، مواج و گریزان اند. شبحِ یادهایی در تقلای زنده ماندن اند. دو هزار و دو چنین حکایتی دارد. اصلا یادم نیست فینال را. قهرمان را. از رونالدوی برزیلی، هشت گلِ کم نظیر و حرکات افسانه ای نه، که مدل مویش یادم است. از الیور کان، سیمایِ ماتِ بوری! از ویری بگویم. ویری اولین فوتبالیست مورد علاقه ی زندگیم بود احتمالا. پی به رازش هنوزم که هنوز است نبرده ام. تصویر او بیشتر در پیراهن اینتر و کنار به کنار رونالدو و پیش تر از اوست که از خاطرم نازدودنی است تا بازی های آن دوره. ایتالیا و آرژانتین، به خصوص دومی در آن دوران، کلیت های مورد علاقه ام بودند. یادش به خیر. آرژانتینِ موبلندها و سرکش ها. خلاصه حتی اشتباهات بزرگ و تاریخیِ داوری از حرف های بعدی و خاطرات دیگران راه به خاطراتم یافته اند. اشتباه اگر نکنم مال خودم نیستند. نقش بازی کردن ریوالدو را هم یادم نیست. تصویرِ مالِ من، تیمِ ملی سنگال است. بازیِ افتتاحیه. آن اشتیاق به بردن. و آن رقص دسته جمعیِ ملی. از مستطیل سبز به همه میدان ها، کوچه ها و پسکوچه های سرزمین سیاهان. سرزمین فراموش شدگان. مستعمره بر استعمارگر می شورد. این حرف ها مالِ حالاست. مغلوب، غرق در شادمانیِ حسِ غالب بودن. در عینِ سادگی قضیه حتی پیچیده تر از این حرف هاست. تصویر دیگری نیز به دنبال می آید. مسیر ذهن خودم را دنبال می کنم. تصویرِ کاملا دیگری. مرگ مارک ویوین فو. سیه چرده ای دیگر. در وسط میدان. این بازیِ دیگری است. چند ماه بعد است. اصلا اهل کامرون است. جام جهانی تمام شده دیگر. من اما همیشه قاطی می کنم سنگالی بودن یا کامرونی بودنش را. پیراهن سفید با پیراهن سبز را. پشتک وارو با آن تنِ تختِ افتاده را. من اما همیشه مرگ را با زندگی قاطی کرده ام. برمی گردم به روشنی. به واقعه. به میدان زندگی. تیری انری، ترزگه، زین الدین زیدان، بارتز، ویرا، تورام، ناکام در برابر پاپا دیوپ. خروس های گریان، یک ورِ میدان. سیاهان، همچون اعماقِ آفریقای خودشان، یک ورِ دیگر، از عمقِ جان و تهِ دل، می خندند. این تصویرِ معناداری از شگفت انگیزیِ علاقه ام به جام های جهانی است. برای همین پیش بینی مسابقات را دوست ندارم و همیشه در انتظارِ شگفتیِ تازه ای چشم و دل به تلویزیون می سپارم. بازیِ بی شگفتی بازیِ مرده است در خاطرم و بازی جانانه، با تازگیِ هر دم تازه شونده اش، تصاویر جانانه ای دارد از مردمانی ساده، مردمانی مردم، در دل یک افسانه. تقلایی برای بردن، جان کندن تا سر حد توان، و در نهایت یا برنده ای یا بازنده! این آخرین تصویر نیست. ماندنی ترین تصویر هم شاید نباشد. هر کس سهم خودش را دارد، حق خودش را دارد و یادمان های خودش را.

 

 جام های جهانی بزرگی را ندیده ام و جام های بسیاری را از دست خواهم داد. در این بین اما فرصتی هست علی الایحال که خیری در چشم بستن نمی بینم و به تماشا مشتاقم. یک ماهِ تمام. خیره به تصویر. در انتظار معجزه. در نبودِ ایتالیا، که اگر می بود، با همه وضعِ ناامید کننده اش، به هر حال ایتالیا بود، طرفداریِ من شکلِ سیالی دارد. از آرژانتینی که فعلا چنگی نمی زند به دلم و کاش مهیج حاضر شود تا مصر و محمد صلاح و دل خوش به شگفتی های نامنتظر. یا برزیلی که دلم می خواهد غرورش را باز بیافریند و حتی کاش انتقامی بگیرد از آلمان تا فرانسه، سرحال ترین و جذاب ترین تیم حاضر که بیشترین احتمال قهرمانی را برایش در نظر گرفته ام. بلژیک و انگلیس هم می توانند قدرتمند ظاهر شوند. و البته و صد البته ایران. کم تر از بیست و چهار ساعت مانده به حساس ترین بازیِ جام برای هر ایرانی. ایران-مراکش. سخت ترین بازیِ ممکن. بازیِ اول همیشه سرنوشت ساز است. و گروهی که در آن قرار گرفته ایم کنار به کنارِ مراکش همه چیز را برای دو تیم و برای بازی فردا سخت تر هم می کند. مراکش تیم قدرتمندتری است از ما. ما به سرحد توان و اشتیاقِ بی نهایتی به پیروزی احتیاج داریم. دو تیم باید که برای بردن بجنگند و همین کار را دشوار می کند. بازی پرفشاری خواهد بود برای تک تک بچه های ما و مراکش. کاش اقل کم نبازیم. کاش پبینی اولیه ام که ما به مراکش و اسپانیا می بازیم و از پرتغال امتیاز می گیریم درست از کار در نیاید و مثلا دو یک ببریم. کاش سردار گل بزند. جهانبخش گل بکارد. کاش گلی نخوریم و مثل همه ی این سال ها، با اطمینانی محکم دفاع کنیم. کاش فردا جشنی بشکفد از این روزهای بد برای اندکی سرخوشی. برای بیشتر از اندکی شادمانی. برای لبخندهای رویارو. رقص های دسته جمعی. اعتراض های بلند و شادی های بلندتر. و امیدی به صعود البته. نه تمام شدن که ادامه دادنی سخت تر و پیگیرتر. آرزو بر این ملت عیب نیست. آرزو بر هیچ مصیبت زده ی سوگواری عیب نیست! 

 

 جامِ حاضر، جامِ جاهای خالیِ بزرگ است. جاهایی که کسی انتظارِ خالی بودنشان را نداشت. ورنه به هر حال اگر حضوری در کار هست غیبتی هم باید که باشد. دلِ شکسته را به مدت یک ماه می گذارم کنار. دل خوش خواهم بود از این فرصتِ فراغت و لذتِ ناکافی و ناکامل. این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن حسِ خوبی را بر می انگیزد. و البته حسِ خوبِ خوش بختی دارم که قهرمانیِ تیمِ محبوبم را دیده ام، ناکامی تمام عیارش را هم. حالا که می نویسم غرور و حسرتی توامان در من جریان دارند. فوتبال آمیخته به تعارضات بی پایان است و آموخته که صبور باشیم، دل نگران و پای بند. و همیشه علاقمند به شگفتی ها و معجزه هایی که قامتی سبز و بلند دارند. سرسبز و سربلند.

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۶
شایان تدین