پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ جهانگیریه» ثبت شده است

یادداشت‌های سه‌گانه «من اچمی هستم» به قلم من، شایان تدین در بستک نیوز، مصطفی ملتفت در اوز امروز و امیرحسین نوبهار در گریشنای گراش، روز جمعه ۲۵ مرداد 1397 منتشر شد. این هر سه یادداشت و مجموعه نظرات و یادداشت های دیگری که حولِ آن پدید آمدند را می توانید در پرونده ای در سایت گریشنا ببینید و بخوانید. دو نوشته ی خودم را پیاپی در اینجا منتشر می کنم و به یادِ خودم می آورم که این آغازِ یک مسیر و یک پروژه ای بود که فعلا در قدمِ اولِ خود مانده است. این قدمِ اول البته خود باعث و بانی تهمت ها و با مزگی های زیادی شد اما حقا که باید بگویم بحث های جالبی  هم در گرفت و اقل کم حالا با یک سری متن هایی درباره ی منطقه طرفیم که می تواند موضوعِ جالبی برای بازاندیشیدن و نقدها و قدم های بعدی باشد. یادداشت جناب مسعود غفوری با عنوان «نگاهی پسااستعماری به جنگی برای نام زبان» نیز اخیرا، از پسِ گرد و غبارهای قافله سر بر کشیده است که بسیار خواندنی است و یکی از نقدها و بازاندیشی های لازم. به هر حال برای ما سه نفر نیز کل این بازی تهِ ماجرا نبود بلکه نهایتا تاکید بر گشایشی است که پیش از این ها باید اتفاق می افتاد و بیش از این ها باید اتفاق بیفتد.

 
 

  در این یادداشت به دنبالِ نامی برای زبانِ مادری ام می گردم. زبانی که اول از همه آن را آموخته ام. به واسطه ی تجربه های شخصی از زبانِ گفتارِ روزمره به سراغِ زبانِ نوشتاری و منابعِ علمی می روم و در نهایت، به سرمنزلِ مقصودِ زبانِ روزمره بر می گردم تا به دفاع از آن بر خیزم. به زبانی دیگر، از درکِ بی واسطه ی خودمونی و اچمی به سمتِ اطلاقِ لارستانی و نیارپاسیک و کهن پارسیان می روم تا در نهایت به مفهومِ اچمی برگردم.

 

 

 هیچ کس اول نامِ زبانی که به آن تکلم می کند را نمی داند. آوا به آوا، واج به واج، کلمه به کلمه و جمله به جمله می آموزیم و کم کم بیشتر و بیشتر کشف می کنیم. امکاناتِ بی انتهای زبان را پیشِ رو می بینیم و در برابرِ آن چشم انداز، اختیارهای خودمان را نیز در می یابیم. ما در آموختنِ زبان به آنچه شنیده ایم یا مستقیما یاد گرفته ایم اکتفا نمی کنیم بلکه خلاقانه نیز از ظرفیت های زبان بهره می بریم. پُر­ بیراه نیست اگر به استعاره بگویم زبان دریایی است که در آن سَر می کنیم. به واسطه ی آن است که امکانِ زندگی و از پیِ آن، اندیشیدن و پروریدنِ قوه ی خلاقه مهیا می گردد و از جزیی ترین و عینی ترین جنبه های زندگی تا انتزاعی ترین و کلی ترینِ آن، وابسته به زبان است.

 

 هیچ کس اول نامِ زبانِ مادریِ خود را یاد نمی گیرد. این که در کتاب ها چه نامی به آن اطلاق شده است اهمیتِ چندانی برای کودکی که غوطه ور در دریای زبانِ مادری است ندارد. آن زبانِ دیگر است که نامش محلی از اعراب دارد. خب آن زبانِ دیگر، برای من فارسی بود. آن زبانی که همزمان با زبانِ مادری داشتم آن را می آموختم و با زبانِ مادری تفاوت داشت. زبانِ رادیو و تلویزیون و روزنامه و کتاب بود. و بعد، زبانِ رسمیِ مدرسه و عنوانِ درسِ فارسی. اینجا بود که احتمالا اولین بار رسما با نامِ یک زبان آشنا شدم.  پس هر زبان را نامی است و تباری و زبان ها با هم فرق های بسیار دارند. در کنارِ فارسی، عربی هم رواج داشت. به گوش می خورد و آن نیز نامی داشت. عربی بود. هر لهجه نیز بر حسبِ جغرافیا نامِ خود را داشت. لمزانی، بستکی، بندری، لاری و ... تا آمدیم شیراز سرِ یک کلاس نشسته بودم و الفبا را از سر یاد می گرفتم. دنیایی دیگر و نامی دیگر. انگلیسی. اما زبانِ مادری چه؟ زبانِ مادریِ من چه نامی می توانست داشته باشد؟ حالا دیگر از آن دریای وسیعِ بی انتها خبری نبود. زبانِ مادری، زبانِ خطه ی دور افتاده ای بود که پیشِ دریای زبانِ فارسی به جزیره ای کوچک در آن دوردست ها می مانِست. مساله اما این بود که این زبان چه نامی دارد؟ چه جوابی به سوال های دیگران باید داد؟ حالا باید هر جا در هر موقعیتی خود را معرفی می کردم. اطلاقِ نام برای زبانِ مادری حالا تبدیل به یک مساله شده بود.

 

 از همان دوران کودکی می شنیدم که در برخورد با هر دیگری سوالی مدام تکرار می شد. سوالی درباره ی خودمونی بودن یا نبودن طرفِ دیگری. انگار خودمونی بودن به اعتماد، احساسِ امنیت و صمیمیتی منجر می شد که سرحدی بودن به آن نمی انجامید. سرحدی بودن یعنی خودمونی نبودن. کم کم دستم آمد که اهالی منطقه خود را خودمونی صدا می زنند.  اوجِ احساسِ صمیمیت شان با کسی این است که او انگار خودمونی است. با تاکید بر انگار. اما این دامنه ای فراتر از زبان داشت. خودمونی به هر چیزی اطلاق می شد. به رسم و رسومات، آیین ها، لباس ها، فرهنگ، مذهب، غذاها و زبان و ... خودمونی به طورِ خاص محدود به زبان نبود. بلکه تلقیِ یک عده ای از خودشان بود. در فاصله گذاری با دیگران، همدلی با خودی ها و حفظِ اشتراکات. چرا چنین چیزی لازم بوده؟ لابد تا تفاوتِ خود را در نسبت با دیگری حفظ کنند و به آن تداوم ببخشند.  آن واژه که از دلِ گفتارِ روزمره در طولِ تاریخ امتداد پیدا می کند قطعا ارزشی افزوده و بارِ معنایی خاص دارد و تداوم و فراوانیِ کاربردِ آن نیز، در گفتگوهای روزمره، علت و الزامی داشته است و دارد. نقدِ دقیقِ آن، بدون درکِ درست یا فهمِ کاربردِ آن راه به جایی نمی برد. از آن سو، نقدی که متوجهِ این امور باشد جای تامل دارد. البته زبانِ مادریِ من آن قدرها هم بی بته و بی نام نبود. واژه ی رایجِ دیگری نیز بود. که اغلب اتفاقا جنبه های زبانی را در بر می گرفت. اَچٌمی. واژه ای که در لهجه های مختلفِ محلی به شکل های متفاوتی ادا می شود. به معنیِ برویم یا بهتر که بگویم دِ یالا برویم. برای اولین بار از که و کجا شنیده بودم این واژه را در خاطرم نمانده است اما این واژه ای بود که اغلب آن را با هزار و یک تردید و ترس و توضیح به کار می بردم. برای معرفی خودم به دوستانم و به همشهری های جدیدم. کم کم حتی این واژه جای خودش را در منزلِ ما نیز پیدا کرد. نامی بود حالا بر سرِ زبانِ تک به تکِ اعضای خانواده ام. ما اچمی زبان بودیم و اچمی، زبانِ مادریِ ما بود. من خودم را به عنوان یک جنوبی و یک اچمی زبانِ جنوبی معرفی می کردم.

 

 

اچمی، لارستانی یا نیا پارسیک؟

 

  اما در کتاب ها چطور؟ در منابعِ علمی و محفلِ فضلا، اوضاع بر چه قرار بود؟ آن جا زبانِ مادریِ مرا به چه نامی صدا می کردند؟ بسی جای شگفتی داشت اطلاقِ لاری یا لارستانی! از همه جا بی خبر، از همان بارِ اول، برایم جای شگفتی و سوال بود. خوشایندم نبود. از دوربری هایم نشنیده بودم. احتمالا اگر به کسی هم می گفتم آن را بر نمی تافت و برای برنتافتنش، هزار و یک دلیل داشت. دلیل دارد. ساده ترینِ آن این که خُب این زبان که فقط مالِ لاری ها نبوده است و نیست و مناطق دیگری را نیز در بر می گیرد. اما خب کتاب ها و سایت ها و مقاله ها بی کم ترین توجه به متکلمین و در کمالِ بی رحمی، زبانِ لارستانی را به رسمیت شناخته بودند. به رسمیتِ شناخته اند. این یعنی من که حالا سری توی کتاب ها دارم نیز باید قانع شوم ؟ که زبانِ مادری ام لاری است؟ اهالیِ فن، دلایلِ خود را بدونِ توجه به متکلمان، متقن می شمردند و حتی امروزه نیز، با صدای بلند به مخالفت با هر مفهومِ تازه برخاسته اند. اما من دلیلی نمی بینم که در برابرِ چیزی و مفهومی بی اختیار باشم. طُرفه آن که علی رغمِ هزینه های فراوان، برگزاری انواع و اقسامِ نشست ها و صدورِ گزافه گویی ها، مردمِ منطقه، در این سو یا آن سوی خلیج، اغلب خود را خودمونی و اچمی زبان معرفی می کنند. مردم نیز اختیارِ زبان و اختیارِ زبانیِ خود را از دست نداده اند. پس این مخالفتِ مصرانه در برابرِ گفتارِ روزمره ی مردم ناشی از چیست و از کجا نشات می گیرد و چه انگیزه ها، دلایل و روابطِ قدرتی، کارگزاران و نخبگانِ وابسته یا غیر وابسته را به استفاده از مفهومِ لارستانی و مخالفتِ بی رحمانه با مفهومِ اچمی وا داشته است؟

 

 پیش از بررسی رایج ترین دلایل، صراحتا این را می گویم که هدفِ من در اینجا بازگشت به گفتارِ روزمره و بازگشت به مردم در برابرِ زبانِ اصرار و انکارِ کارگزاران و فضلاست. آن ها که بر مسندِ امور نشسته اند، سعی در القای چیزی دارند که موردِ پذیرشِ عمومی نیست. این عدمِ پذیرش، دلایلِ اساسیِ فرهنگی و اجتماعی دارد. اما از آن جا که پای استدلال را به وسط می کشند و از آن برای سرکوفتِ عامه ی مردم استفاده می کنند بر خود لازم می دانم که به پای حرف هایشان بنشینم و یکی یکی استدلال هایشان را بررسی نمایم. و البته نسبتِ قدرت را با مفصل بندی ها و اطلاقِ مفاهیم و کارگزارنِ مفاهیم برملا سازم. بدین واسطه، سببِ این برنتافتنِ عمومی نیز معلوم خواهد شد؛ که واقعا چرا در عینِ این همه اصرار و آن همه رواج در کتاب ها و مقالات، مفهومِ لارستانی در میانِ مردم پذیرفته نشده است؟

 

1- «لفظِ لارستانی شامل گستره فرهنگی و تاریخی این منطقه وسیع است.»[i] : این از آن ادعاهایی است که در یادداشتی دیگر تحتِ عنوان «تاریخ محلی در برابرِ تاریخِ رسمی»[ii] تلویحا و ناخواسته بدان پاسخ داده ام. در واقع به این ادعا به دو شکل می توان پاسخ داد. اول که لارستانی کجا و بر اساسِ کدام نظر سنجی یا تحقیقِ میدانی چنین شمولیتی دارد؟ حداقل در این سال ها و با فراگیر شدنِ شبکه های اجتماعی عینا می بینیم که آن چه رواج و نفوذِ بیشتری دارد، همان انتقالِ گفتارِ روزمره است. مردمِ لال شده در صفحاتِ تاریخ حالا صدای خودشان را دارند. هرچند گاهی ترس خورده و بدونِ اعتماد به نفسِ کافی اما به هر حال زمزمه ها به یکدیگر پیوسته اند. آن چه شامل است مفهومِ خودمونی است و نه لارستانی. دوم این که حتی اگر منظور در صحفاتِ تاریخ و بر اساسِ حاکمانِ منطقه باشد که این یکی هرگز امرِ ثابتی نبوده است. تقسیم بندی های جغرافیایی و قدرتِ حاکمانِ مختلف، امورِ ثابت و خدشه ناپذیری هرگز نبوده اند. منطقه دستخوشِ تحولاتِ گوناگون و پی در پی بوده است. مثلِ هر منطقه ی دیگری. هر زمان، گروهی دستِ بالا را داشته اند. گاهی زیرِ لوایی گِرد می آمده اند و گاهی نیز هر یک سازِ جداگانه ای می زده اند. به تبعِ وضعیت کل مناطقِ سرزمینِ ایران. « نادیده گرفتنِ تاریخ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاقِ آن به کل منطقه و نادیده گرفتن تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است.» بنابر این شمولیت داشتن لفظِ لارستانی ادعایی گزاف است که توانِ اثباتِ خودش را ندارد.

 

2- اچمی سابقه ی تاریخی ندارد و لاری را زبان شناسانِ برجسته ی خارجی نیز به کار برده اند: این از آن استدلال هاست که بر سرِ مخالف کوبیده می شود. از جایگاهِ علمیِ خود برای تحقیرِ مخالف به کار می برند. تا هر مناقشه ای را شروع نشده فیصله بدهند. تا به اعمالِ خشونتِ نمادینِ[iii] خود با تاریخ زدایی از مفاهیم رسمیت ببخشند. در جایی دیگر استادِ گرانقدری گفته بود « ممکن است اسم پدر خود را نپسندیم اما نمی توانیم آن را انکار کنیم.»[iv] انگار که هر مفهوم ذاتی ازلی ابدی دارد. گورِ پدرِ تاریخ مندی. زور است آقا زور... همینی که هست! می خواهید بخواهید نمی خواهید نخواهید!  بینشِ تاریخی در این زمینه اما کارگشاست. و حتیِ خود زبان شناسی و قراردادی بودنِ زبان. چطور؟ در این استدلال، اغلب تاریخی بودنِ هر مفهوم، قراردادی بودنِ آن و نسبتِ آن با قدرت خواسته ناخواسته فراموش می شود. هر مفهومی، نوعی برساخت است و هر برساخت، با قدرت نسبت ها دارد. اطلاقِ لارستانی و هژمونیک شدنِ آن همسو و همزمان با نادیده گرفتنِ تفاوت ها و اعمالِ تبعیضِ ها پیش رفته است. از آن مهم تر این که فرضا اچمی هیچ سابقه ای نداشته باشد. حال سوال این است: پس چه شده که بدونِ هیچِ بلندگوی تبلیغاتی و پروپاگاندا و بدونِ حمایتِ هیچ نهادِ رسمی چنین در بین متکلمان رایج است؟ البته این خاصیتِ زبان است که توجهی به بیانیه ها نداشته باشد و اولویت همیشه با آن هاست که به زبانِ مادری خود تکلم می کنند. نه آن ها که پشتِ میزها نشسته اند و کم ترین وابستگی های عاطفی و بیشترین تعلقاتِ سیاسی را دارند. بحث بر سرِ این نیز می تواند باشد که در اطلاقِ نام یا اضافه شدن و کاربردِ یک واژه، سابقه ی تاریخیِ آن واژه در میانِ متکلمان ارزشِ چندانی دارد. که اگر این نبود، خلاقیت های زبانی و آزادی در استفاده از زبان معنا نداشت. پیشرفت و تحولِ مستمرِ زبانی بی معنا بود و تاریخ پر از واژگانی نبود که دیگر به کار نمی روند. اعمالِ یک واژه از بالا و صدورِ دستور برای به کاربستنِ آن نیز هرگز نتیجه ی دلخواهی نداشته است. چنان که فاشیست ها  نتوانستند واژه های رایج در زبانِ ایتالیایی ها را از بین ببرند، سره نویس های ناسیونالیست نیز نتوانستند زبانِ فارسی را از عربی بپیرایند. خلاصه که استدلال هایی از این نوع عموما ماهیتِ سیالِ زبان و متکلمان گفتارِ روزمره را به راحتی نادیده می گیرند. تکرار می کنم: این فضلای بزرگوار، قراردادی بودنِ مفاهیم، نسبت هر مفهوم با ساختِ قدرت و اولویتِ متکلمان و حتی گستره ی فرهنگی و تاریخیِ منطقه را موردِ عنایتِ خود، حالا به هر دلیلی، قرار نمی دهند.

 

3- پذیرفته شدنِ زبان لاری در مجامعِ بین المللی و حفظِ وحدتِ رویه: محمد اورنگ زبان پژوه و مدرس دانشگاه در گفتگو با خبرگزاریِ آفتاب لارستان[v] به جد از این استدلال دفاع کرده است.  من اما فکر می کنم پذیرش در مجامع بین المللی اهمیت کمتری دارد از پذیرشِ عمومی متکلمان یا احقاقِ حقوقِ اساسیِ همه ی مردمِ منطقه اعم از لاری، بستکی، لنگه ای، اوزی، خنجی، پارسیانی، گراشی و... اگر به جای لار، عده ای خنجیِ تمامیت خواه بر سرِ کار بودند و منابع و منافعشان گره خورده به حاکمیت بود و سرمایه روی کار می گذاشتند الان بحث بر سر این بود که این زبانِ خنجی است یا اچمی یا نیاپارسیک احتمالا. گرچه اگر لارستانی موردِ پذیرشِ عمومی واقع شده بود احتمالا کلِ این حرف ها محلی از اعراب نداشت. حال که در میانِ مردم چنین نیست! این پذیرفته شدن و هژمونیزه شدن در مجامعِ علمی نیز برخاسته از یک سری روابطِ قدرت است. وجوهِ سیاسیِ آن را نمی توان زیرِ پوششِ علم مخفی نگه داشت. سرمایه گذاری ها و جاه طلبی ها را نمی توان ندیده گرفت. این روابط نیز هرگز عادلانه نبوده اند. برای همه ی مردم مناطقِ اچمی زبان فرصت های برابری ایجاد نکرده است و حتی موجودیتِ فرهنگی شان را موردِ تهدید قرار داده است. حالا این که عده ای دانشگاهی تا کارشان بهتر دیده شود و موردِ پذیرشِ قرار بگیرند اغلب از لارستانی به جای اچمی استفاده می کنند و آن را کسبِ شانِ علمی می دانند مساله ای دیگر است.

 

 

نیاپارسیک؟

 

  عبدالعلی صلاحی در کتابِ «جامعه شناسی گراش» نخستین بار واژه ی «نیاپارسیک» را مطرح کرده است. این واژه اختلافی را بینِ مردمِ منطقه نمی پراکند. به نظر می رسد ایشان نیز در پیِ مفهومی است که مناقشه برانگیز نباشد. اما خب به افتادنِ آن سرِ زبان ها نیز نمی توان چندان امید داشت. اگر چه در قاموسِ علمی می تواند واژه ای بسی دقیق تر از لارستانی باشد. چرا که زبانِ منطقه بستگیِ عمیقی به ریشه های زبانِ فارسیِ کنونی دارد. اما به گمانِ من بازگشت به مردمِ اولی تر است. البته یک تردیدِ دیگری نیز برای من سر این نامِ تازه به وجود آمده است. در مصاحبه ی اخیری که عبدالعلی صلاحی، رئیس بنیاد کهن پارسیانِ جنوب با مجله ی بنکوی دانشگاه شیراز داشته، ضمنِ برشمردن اهدافِ ارزشمند و بلندپروازنه ی بنیاد، رویکردی را مطرح می کند که به نظرِ من نسبتی با منطقه ی مد نظرِ ایشان ندارد. البته در خودِ این منطقه بندی نیز جای سوال هست. که مثلا چرا تا بندر خمیر پیش می رود اما جزایر را در بر نمی گیرد یا هیچ اشاره ای به جنوبِ کرمان، با وجود اشتراکاتِ فرهنگی در آن نیست. خودِ این پیکر بندیِ تازه اندکی مبهم است اما جدا از این جناب صلاحی می گوید: « اگر بخواهیم به طور دقیق به این محدوده اشاره کنیم شامل شهرستان های لارستان، گراش، خنج، مهر و لامرد در استان فارس، شهرستان های لنگه، خمیر، بستک و پارسیان در استان هرمزگان و شهرستان های کنگان، جم، دیر، دشتی و عسلویه در استان بوشهر می باشد. این 14 شهرستان را روی هم رفت جنوبِ مرکزی ایران می نامند که دارای اشتراکاتِ و هم ریشه گی های فرهنگی و تاریخی هستند. به دلیل این که این سه استان در گذشته پارسیان نامیده می شدند، ما اهالی این منطقه را کهن پارسیان به معنای پارسیان کهن می نامیم.» مساله اما اینجاست که اغلبِ مردمِ این منطقه پارس نیستند و اختلاطِ قومی و زبانی در این منطقه از ویژگی های دیرپا و اساسیِ آن است. اطلاقِ کهن پارسی به مردمِ منطقه به گمانِ من از رویکردی مرکزگرایانه بر می خیزد که موردِ پذیرش واقع شدن در مرکز و انحلال در وحدتِ کلی گرایانه ی آن را اولی تر از تاکید بر تفاوت ها و بی ابایی از پرداختن به آن ها می داند. به هر حال اگر چه در قاموسِ علمی، نیاپارسیک را واژه ای درخور می دانم، اطلاقِ کهن پارسیان به مردمِ منطقه ابدا نسبتی با مردم، منطقه، ریشه ها و فرهنگ های آن ندارد. همچنین اچمی را باید مفهومی فراقومی در نظر گرفت. تنوعِ قومی در بینِ اچمی زبان ها از خنج تا شرقِ سعودی فراوان است. مردمِ این مناطق نیز همواره مهاجر بوده اند و مهاجر پذیرفته اند. محدود کردنِ این تنوعِ قومی به یک قومِ خاص به گمانِ من چیزی مگر نادیده گرفتنِ ویژگی های خاص منطقه نیست.

 

 

 در نهایت باید بگویم البته که من نیز واقفم که حفظ و اشاعه ی زبانِ اچمی، ترتیب دادنِ یک رسم الخطِ مشترک، تحقیق و پژوهش بر روی آن، توجه به تهدیدِ از بین رفتن، فراهم آوردن یک واژه نامه ی درخور، امکانِ پدیدآمدنِ اثرِ ادبی، کشفِ پتانسیل های نهفته در آن و تثبیتِ جایگاهِ آن در ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس می تواند از نام گذاری بر آن مهم تر باشد. اما این جا به نظرم با مساله ای ورای یک نام طرفیم. خودِ این نامگذاری عملا تبدیل به تهدیدی شده است است که رابطه ی مردمِ متکلم را با زبانِ مادری شان با گسستی عمیق مواجه کرده است.  این اصرارِ عجیب و جبهه گیری در برابرِ فرهنگ و آیین و تفاوت های مردم و پیش گرفتن سیاست های مرکزگرایانه ای که نسبتی با جغرافیای منطقه و بومیانِ آن ندارد تا همین حالا تبعاتِ فراوانی بر پیکره ی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی منطقه برجای گذاشته است. این گسست های دردناکِ چندسویه، میان نخبگان و عامه ی مردم، میانِ مرکز و حاشیه و میان مردمِ منطقه با دیگر مناطقِ ایران، عقده های فراوانی ایجاد کرده است. عقده های فرورخورده تا فروخورده شده اند ساکت به نظر می رسند اما هر عقده ای بالاخره یک روزی گشوده می شود. وای از آن روز که هر کس برای اثباتِ خودش رسما به انکارِ دیگری بپردازد. حال که امروز می توان وضعیتی را نیز متصور شد که وضعیتِ بهتری است. حال که اقل کم می توان این گسست های به نظر غیر قابلِ ترمیم را دریافت. صدای تک به تکِ آدم ها را شنید و آن ها را به هیچ کلِ غیر قابلِ پذیرشی تقلیل نداد. به جای سرکوفت و ترویجِ تحقیر و ترس و سکوت به آدم ها صدا داشتن را یاد داد. اجازه داد هر کس صدای بلندِ خودش را داشته باشد. در آن آینده ی متصورِ بهتر، اطلاقِ یک نام به اختلافات نه تنها دامن نمی زند که خود موجب همدلی می گردد و هر تفاوت، اجازه، توان و آگاهیِ بروز دارد.

 

 

زبانِ مادری من اچمی است

 

  زبانِ مادری من اچمی است. این جمله ای است که هیچ ابایی از گفتنِ آن ندارم. چنان که پیداست فکر می کنم در مقابل و مقابله با چوب های معلمان، باید این مقاومتِ عمومی را مد نظر قرار داد و به آن احترام گذاشت. به تمایزها و تفاوت ها رسمیت بخشید. هیچ یک را به یک کلِ تعمیم یافته فرونکاست و در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را از فضلا گرفته به مردم بازگرداند. چرا که زبان عرصه ای عمومی و متعلق به تک تکِ آدم هاست و به یک قشرِ خاص هرگز محدود نبوده است و نخواهد بود.



[iii] مفهومی از پیر بوردیو، جامعه شناسِ فرانسوی. این مفهوم اغلب به خشونتی زبانی اشاره دارد که  با همدستیِ ضمنی خودِ شخصِ موردِ خشونت اعمال می شود. هیچ کدام از دو سو نیز به اعمالِ خشونتِ خود آگاه نیستند. چرا که آن را کاملا طبیعی می پندارند. فراگیری کاربردِ لارستانی در میان دانشگاهی های اچمی زبانِ غیرِ لارستانی شاید از این منظر نیز قابلِ بررسی باشد.

 

 

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۳
شایان تدین

یادداشتِ زیر اول در پرونده ویژه ی بنکوی آبی، نشریه مستقل مردم شناسی دانشگاه شیراز، به سردبیری زینب کوشکی، تحتِ عنوانِ فرهنگ در کرانه ها و پسکرانه های خلیج فارس، منتشر شده است. بستک نیوز آن را روی سایتِ خود قرار داده است.

 

 در یادداشتِ زیر فروتنانه سعی دارم ضمنِ معرفی کتاب تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک، موضع و موقعیتِ نویسنده ی کتاب و نسبت مردمانِ آن ناحیه با دیگر مناطق ایران را ( یا نسبت هویت جمعی آن ها با هویت ملی را) زیرِ سایه ی سیاست های مرکزی، مختصرا موردِ بررسی قرار بدهم.

 

 یاد احمد خان اقتداری به خیر که سال ها پیش نوشته بود: «در خصوص بستک به جز چند کتاب و مقالت معدود تالیف و تصنیفی مستقل سراغ ندارم. مردم کوشا و مهربان و درست کردار آن خطه دور افتاده به راستی قرن هاست که از یاد ایرانیان رفته اند.» گزنده تر آن که همین معدود تالیفات نیز به کناری نهاده شده اند. خبری از انتشار آن ها نیست و کسی غصه ای هم از این ماجرا به دل ندارد. طردِ مردمِ آن دیار به شکل های مختلفی صورت گرفته است. طردی که بیش از همه در ندیدن و انکارِ فرهنگ، وابستگی ها، تعلقات و آیین آنان ریشه دارد. طردی که دست های بسیاری در آن شریک اند و جماعتی را به سمتِ کشورهای حاشیه ی خلیج فارس رانده است. در واقع این مهاجرت ها و ماجراها اغلب از سرِ ناچاری پیش می آیند تا انتخابی آگاهانه یا از سرِ بغض و کینه. خود آنان نخواسته اند دیگری باشند بلکه سیاست هایی در کار بوده است که از فرهنگ و موجودیتِ آن ها دیگری ساخته است و جز در وحدتی تمامیت خواهانه جایی برای تمایز و تفاوت های آنان باقی نگذاشته است. حال آن که در جایی دیگر بعضا قرب و منزلت داشته اند. تا جایی که حتی معماری شهرِ قدیمیِ بستک حالا بیش از آن که در این طرفِ مرز به چشم بیاید به بخشی از تاریخِ امارات متحده تبدیل شده است و سرمایه داران و جوانان بومی نیز بیش از آن که به آبادانی دیارِ خود بکوشند و به زبانِ مادری خود ابرازِ محبت و دلتنگی کنند به آبادانی سرزمین های آن طرفِ آب پرداخته اند یا که در سرگردانیِ خود پیر و تکیده و درمانده شده اند. مردمی که به خصوص در سال های اخیر و با وجود برخی سختگیری ها، قربانیِ بازی های سیاسیِ این طرفی ها و آن طرفی ها بوده اند. مردمی که چه بسا مصداقِ بارزِ از این جا مانده از آن جا رانده اند.

 

 از میان همین تالیفات معدود یکی تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک است. به قلم محمد اعظم بنی عباسیان بستکی. از جمله کتاب هایی که در سال های اخیر کمترین توجهی را برنینگیخته و در لا به لای سیاست های حاکمیتی در قبال منطقه و هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستان بزرگ (اطلاقِ لارستان بر تمامِ منطقه) و از این قبیل، کاملا کنار گذاشته شده است. تا جایی که کتابی بدین وسعت از اطلاعات که با دقتِ چشم گیری از جانب نویسنده ای مطلع و با قلمی نافذ نوشته شده است هرگز پس از انقلاب 57 رنگ انتشار در داخل کشور به خود ندید. درباره ی کتاب این که اول بار، سال 1339 در چاپخانه کاویان منتشر می شود و بعد ها به همت حاج محمد احمد کپیتال از تاجران و خیرین مشهور بستکیِ ساکنِ دوبی نسخی محدود از آن چاپ می گردد که هنوز بعضا در خانه ها و کتابخانه ها یافت می شود. نویسنده ی کتاب نیز محمد اعظم خان پسرِ محمد رضا خان (سطوت الممالک) آخرین خانِ متنفذ و حاکم بستک و جهانگیریه بود که خود سال ها در مناطق مختلف سِمَت های دولتی داشت و مدتی نیز بخشدارِ بستک بود. ترجمه ی عربی کتاب نیز موجود است که در کویت منتشر گردیده و عجبا که در آن جا تجدید چاپ دارد و خواهان. چه بسا مایه ی حسرت این که نویسنده در همان ابتدای کتاب در خصوص اهداف نگارش نوشته بود: «بدیهی است این کتاب برای برداران گرامی و هموطنان عزیز و جماعتی که علاقه به میهن خود دارند و از موطن اصلی خود دور افتاده ولی به مفاد حب الوطن من الایمان علاقه میهنی خود را حفظ کرده اند موثر و مفید خواهد بود، چه بسا تحولات روزگار آقایان و برادرانی را که در غربت و مهاجرت به سر می برند به فکر آب و خاک اصلی خود انداخته با برگشت به وطن، محل آباء و اجدادی خود را تجدید نمایند.»

 

 تاریخ جهانگیریه چنان که در عنوانِ آن نیز هست تاریخ بنی عباسیانِ بستک نیز می باشد. بنی عباسیان یک حاکمیت محلی بوده اند که حدود 250 سال به طور مداوم بر مناطقِ مختلفِ جهانگیریه حکومت می کرده اند، همیشه به اذن حاکمیت های مرکزی و زیر سایه ی روابط حسنه ای که در عین خود مختاری نسبی با دیگران داشته اند. جهانگیریه نیز به منطقه ای اطلاق می شد که در طول تاریخ حدود و ثغور آن متغیر بوده و گاه تا بندر عباس و جزایر و مناطق حومه را نیز در بر می گرفته است. قلمرو شیوخ بستک از شمال، شامل لار، خنج و اوز، از جنوب تا ابوموسی، تنب بزرگ و حوزه ی آبی پیرامون آن، و از شرق تا کرمان گسترده بود. (پیش رو، 93)

 

 تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک از مهم ترین کتاب ها در زمینه ی تاریخ مناطق خلیج فارس می باشد. چنان که جمیل موحد در کتاب «بستک و خلیج فارس» می نویسد: «بستک بندر نبوده و دور از خلیج فارس است ولی چون در طی تاریخ گذشته مخصوصا سیصد ساله ی اخیر مرکز حکومت تمام بنادر و جزایر منطقه گاوبندی، شیبکوه و بندر لنگه بوده  و خوانین آن در بنادر نفوذ پیدا کرده در سیاست شرقی خلیج فارس دخالت داشته اند، جزء خلیج فارس محسوب می شود.» (موحد، 1384) بستک از نظر جغرافیایی، در حد فاصل شهرهای بندر لنگه و لار قرار دارد و در حقیقت دورازه ی استان فارس به سوی خلیج فارس است. (پیش رو، 93)

 

 محمد اعظم خان این کتاب را با استفاده از منابع دست اول و اسناد خانوادگی که در اختیار داشت تالیف نموده است. با این که پژوهش و پیگیری اسناد و کتب، اعم از خطی و چاپی و بیاض های متعدد نظم و نثر از مواد اصلی کتاب اند، انس و الفتِ نگارنده با موضوعاتِ مطرح موجب گردیده تا از میراثِ شفاهی و خاطرات نیاکانِ خود نیز بهره بگیرد. ناگفته نمانَد سنت تذکره نویسی نیز بر این تالیف اثر گذاشته است از جمله در ذکر طریقت بزرگانِ هر دوره از هر طایفه، از جمله بزرگانِ سادات قتال، مشایخ مدنی، مشایخ انصار، سلاطین و فرمانروایان فارس، فرمانداران جهانگیریه و لارستان و شعرا و عرفای منطقه، علمای شریعت و مشایخ طریقت و ابرازِ کرامات آنان. نتیجه، کارِآزموده ای در آمده است که ترکیبی از همه ی این ها به قلمِ کسی است که دغدغه های محلی ( موقعیت سیاسی و جایگاه خانوادگی و زادگاه نویسنده)، ملی ( زبان فارسی و حاکمیت ملی و آبادانی منطقه و مقابله با خارجی ها تحت تاثیر گفتمان های ملی گرایانه و ضد استعماری وقت) و مذهبی ( از تعلقات آیینی و مذهبی خانوادگی تا گقتمان اتحاد اسلامی سید جمال) را توامان دارد. چنان که در دیباچه نیز می گوید که در اندیشه انجام کار پسندیده و نیکی بوده است که تاریخی از آغازِ آبادی بستک و جهانگیریه و شرح حال مردان نیکوکار و نیاکان خود، جهت تنویر افکار مردم و خدمات اجتماعی، عمرانی و انتظامی این سرزمین بنویسد. همین ها باعث شده اطلاعات کتاب محدود به سیاستِ محض نباشد و جنبه های اقتصادی و اجتماعی و به ندرت فرهنگی را نیز در بر بگیرد.

 

 اصل داستان کتاب هم متمرکز بر ماجراهای مناطقِ جهانگیریه و حومه از زمان اتابک سعد تا پهلوی اول است. دانشِ وافی نویسنده از تاریخِ تحولات ایران به اسناد درجه اول او از تاریخ محلی منطقه ی جهانگیریه گره می خورد. در واقع کتاب سیر تحولات جهانگیریه را همزمان، همسو و در کشاکش با تحولات مناطق همسایه ی دیگر و حاکمیت های مرکزی پیش می برد. این از برجستگی های کتاب است که تاریخ محلی را گاه در پیوند و گاه در مقابلِ تاریخ رسمی قرار می دهد و در چشم اندازی ملی پیش می برد. کاری که ضرورتِ آن امروزه نیز بسیار احساس می شود و نویسنده با درکی که از زمانه ی خویش داشته آن را با ذکاوتِ خویش دریافته و آگاهانه یا ناخودآگاه به سرانجام رسانده است.

 

 

بنی عباسیان؛ خودی یا دیگری؟

 

  بنی عباسیانِ جهانگیریه در دوره های مختلف پاسدارانِ این سرزمین و حافظانِ امنیت و ساعیانِ آبادی آن بوده اند. با این که به اعتقاد خود و بنا بر شجره ای که دارند تبارشان به بغداد می رسد اما به یکی از نیاهای زبان فارسی دری ( زبانِ اَچُمی یا چنان که اخیرا می گویند نیاپارسیک) سخن می گویند و هرگز در سال های حکومت بر علیه حاکمان مرکزی به پا نخاسته اند و عَلمِ جدایی طلبی برنیفراشته اند. بعضا روابط حسنه ای با حاکمان به خصوص زندیه داشته اند چنان که به حکم کریم خان زند از شیخی به خانی می رسند. در جنگ های خارجی از جمله جنگ ده ساله ایران و روس نیروهای خود را به کمکِ عباس میرزا فرستادند و سرتیپ شیخ عبدالنورِ بستکی در همان نبردها کشته شد. در میان آن ها شاعران و عارفان پارسی گو فراوان بوده اند و اغلب در کنارمحافظت از زادگاه و مقاومت در برابرِ تعدی ها و ترویح مذهب خود، تعلقِ خاطرِ ملی نیز داشته اند. در واقع هر گاه حاکمیت های مرکزی رخصت می داده اند هویتِ گروهی آن ها با هویتِ ملی گره می خورده و هر گاه دایره ی هویت ملی تنگ می شده آن ها به رغمِ میلِ خود جایی در آن برای خود پیدا نمی کرده اند. جالبِ توجه آن که تا پیش از به قدرت رسیدن صفویان هرگز بیگانه با فرهنگ و زبانِ خطه ی فارس به شمار نمی آمده اند و حتی پس از آن به واقع پاسدارانِ حریم میهنیِ سرزمین های خلیج فارس در قبالِ قبایلِ عرب داخلی و خارجی بوده اند. این مساله از جایی اهمیت دارد که اغلب اهل سنت را به دیده ی تحقیر عرب مآب در نظر می گیرند و امروزه نیز دایما در مظانِ اتهام و انکار قرار دارند. در حالی که در لار حاکمانی بوده اند شیعه مذهب که داعیه ی استقلال داشته اند ( از نصیر خان لاری که بر علیه کریم خان به پا خاست تا آخوند میرزا عبدالحسین شوشتری که در میانه ی آشوب سال های مشروطیت علم استقلال بر افراشت) و امروزه از طرفِ حاکمیت قرب و منزلت دارند اما بنی عباسیانِ سنی مذهب هرگز چنین نبوده اند و شوربختانه اهمیت آن ها در تاریخ خلیج فارس نادیده گرفته می شود. البته خود این بحث مفصلی است که زیرِ همین عنوانِ تاریخ محلی در برابر تاریخ رسمی می گنجد و جایِ کار و بحثِ فراوان دارد.

 

   یک مورد خاص از پاسداری بنی عباسیان و مقابله ی آن ها با تاخت و تاز بدوهای اعراب، بیرون راندن قواسم (جواسم) از جزایر قشم و هرمز است که در این کتاب مفصلا شرح داده شده است. جواسم طایفه ای از اعرابِ صحراهای عربستان بودند که مهاجرت نموده در جلفار (راس الخیمه ی کنونی) حکومت اختیار کردند. برخی نیز ساکن برخی بندرهای این طرفِ خلیج شدند از جمله بندر لنگه و شناس. شیوخ شارجه نیز امروزه از همین طایفه اند که از شناس بندر لنگه به آنسو مهاجرت کرده اند. خلاصه در اوضاع آشفته ی پس از قتلِ نادر که هر کس در هر جا مشغولِ غارت و کشتار بود این ها نیز به قشم و هرمز تاخته بودند. شیخ محمد خان بستکی به کمک جزیرتی ها و با لشکری از عرب و عجم به اخراجِ این اعراب و استرداد جزیره شتافت و این ماموریت را با موفقیت به سرانجام رساند. در دوره های بعد نیز از جمله در زمان کریمخان و به اذن و فرمان او هر گاه جواسم یا خوارج یا بعدها وهابیون به تاخت و تاز در آمده و بنادر لنگه، کنگ، عباسی یا جزایر را به تصرف در می آوردند حاکمان جهانگیریه بودند که به قلع و قمع و اخراج آنان می پرداختند و در همان زمان نصیر خان لاری پرچم استقلال طلبی بر می افراشت. برای روشن تر شدن ماجرا بد نیست ذکری از متنِ قراردادی بکنم که پس از حمله قواسم به بندر لنگه و مقابله ی شیخ محمد خان بستکی با آنان بسته شد. قرار بر این شد که آل قاسم در بندر لنگه و اطراف با اخذ تعهد و پرداختِ مالِ دیوانی آسوده باشند، البته به شروط زیر:


اول_ طایفه قواسم از تعرض و تاخت و تاز در دریا دست بردارند.
دوم_ از تجاوزات سایر اعراب خوارج و دسته ای که از ساحل عمانات به ساحل بنادر ایران حمله می کنند جلوگیری نمایند.
سوم_ هر یک از اعراب به این حدود مهاجرت کنند رعیت ایران باشند و تبعیت دولت شاهنشاهی را قبول نمایند.
چهارم_ به جزیره قشم تجاوز نکنند و با مشایخ عرب بنی معین روابط حسنه داشته باشند.
شش_ مشایخ جواسم لنگه تابع حکومت بستک و جهانگیریه باشند.

 

 

سلاطین صفوی و عثمانی

 

  از جمله جاهای دیگری که می توان سنجشی از دیدگاهِ نویسنده در قبالِ مسائل ملی، محلی و مذهبی ارائه داد و به تبعِ آن درک بهتری از موقعیتِ منطقه و حاکمانِ دویست و پنجاه ساله ی آن پیدا کرد، پرداختن به اختلافات موجود میان سلاطین صفوی و عثمانی و موضع و لحنِ نویسنده در قبالِ این مساله است.

 

 به سیاق معمولِ کتاب، محمد اعظم بنی عباسی در ابتدا تصویری کلی از شرایط کشور ارائه می دهد تا موقعیتِ جهانگیریه در آن دوران بهتر تعیین و درک شود. روایتِ نویسنده از تاسیس و ترویجِ مذهب شیعه به دست شاه اسماعیل روایتی است که از جایگاهِ نویسنده و تحقیق و تفحص او در موقعیت خاص خودش به عنوان یک سنی برخاسته است. محمد اعظم خان علت اصلی ترویج مذهب شیعه توسط شاه اسماعیل را قدرت طلبی او و قصدش بر برانداختنِ سلطانِ عثمانی از خلافت اسلامی می داند. چرا که مردم ایران عموما سنی مذهب بودند و جنگ با عثمانی ها را روا نمی دانستند و لابد به بنیانی احتیاج بود تا مقابله با عثمانی ها را توجیه کند و قوام بخشد. محمد اعظم خان با این که به درستی از کشتار و تبعیض علیه اهل سنت ایران در زمان صفویه سخن می گوید اما در نقشِ تفرقه افکنِ تشیعِ صفوی غلو می کند. چنان که اعتقاد دارد تا پیش از آن همه مسلمانان جهان به خصوص ایران که پیرو مذاهب اربعه (حنفی، مالکی، شافعی، حنبلی) بوده اند کوچکترین اختلافی با هم نداشته اند و در صلح و صفا می زیسته اند. همچنین نسبت به پادشاهان عثمانی همدلی بیشتری نشان می دهد که این همدلی حتی امروزه نیز در میانِ اهلِ سنت رواج دارد و سرکوب یا دست انداختنِ آن ثمری ندارد. تا جایی که قلم به ستایش سلطان سلیم دوم می گشاید و قتل شیعیان توسط سلطان بایزید را به یاغی گری و خرابکاری های خودشان نسبت می دهد. حال آن که نویسنده با این که تاریخِ نیاکانِ خود را روایت می کند ابایی از پرده بر داشتن از حقایقِ نه چندان خوشایند ندارد و حتی بر هم کیشانِ خود خرده روا می داند و جنبه های تاریکِ نیاکان خود و درگیری های خانوادگی را نیز پنهان نمی دارد. اما در این جا لحن و طرز کار در نسبت با نادیده گرفتن حقوق و موقعیتِ اهلِ سنت خاصه در کتاب های معاصرِ تاریخ به زبانِ فارسی قابل درک است. در واقع نویسنده ی با حوصله و محتاط که اغلب به زبانی دقیق می نویسد در این جا اندکی برافروخته می نماید. می نویسد: «حقیقت اینکه اگر خدمات شاه عباس کبیر را کنار بگذاریم، و فجایع بقیه خاندان صفوی را از دیده واقع بین خود گذرانیم، با جنایات مغول و تیموریان نیز برابری می کند.» درباره ی صفویان اضافه می کند که: «اساس آرامش و وحدت ایران را بر هم زدند.» دل نگران است که: «تا به امروز با آن همه کوششی که شده همچنان تهدید و تفرقه طنین انداز است.» و خرده بر مورخان می گیرد که: «تعصب ورزیده اند و پنهان کاری نموده اند و به نحو کاذبی از صفویه طرفداری کرده اند.»

 

 کتاب را می توان متاثر از گرایش های مختلفِ فکری زمانه ی خود نیز دانست. تا جایی که صراحتا یا ضمنا تحت تاثیرِ گفتمان های مختلفی است. علقه های محلی و وابستگی های قومی محرکِ اولیه ی آن است، دغدغه های میهنی بر آن افزوده می شود و گقتمانِ اتحادِ اسلامیِ سید جمال نیز در جاهایی غلبه دارد. بنابر آنچه در جا به جای کتاب مستتر است، دیگری سازی و ایجاد همدلی و همکاری با دول همسایه از جمله ازبکان، افغان ها و عثمانی ها فرایندی بوده است که خود حاکمیت مرکزی و سردمدارنِ داخلی به تاسی از روحانیون متعصب بدان دامن می زده اند. چنان که از اهل سنت و جماعت دیگری ساخته اند، آنان را به مرزها رانده اند یا بهتر که بگویم خود آنان وادار شده اند برای حفظ جان و مال و آیین خود به مرزها بگریزند و چنین بوده است که گاهی هم کیشی، جای هم میهنی را می گرفته است. چنین که عثمانی ها و ازبک ها و افغان ها و ترکمن ها بنا بر هم کیشی خود همدلی بیشتری ایجاد می کرده اند تا هم میهنانی که از کیشِ دیگری بوده اند. این فرایندِ مکرری است که امروزه با توجه به حساسیت های منطقه ای و بین المللی باید آن را جدی تر از همیشه پیشِ چشمِ منتقد و نگرانِ خود قرار بدهیم. این که چطور مردمانی در کتاب های تاریخ و سیاست های برخاسته از ایدئولوژی ها نادیده گرفته شده اند. تاریخِ آن ها تحریف شده است و در نهایت به دیگری تبدیل شده اند و حال مدام در مظان اتهام هایی اند که به آن ها به ضرب و زور نسبت داده شده است. آیا در نهایت راهِ دیگری جز پیش روی در مسیرِ همین اتهام ها برای آن ها باقی می مانَد؟

 

 

موخره

 

  در نهایت این که سرگذشتِ خودِ کتاب با ماجراهایی که روایت می کند داستانِ مشترکی دارند. هر دو از چشم ها افتاده اند و سیاستِ مسلط علاقه ای به بازخوانیِ آن ها ندارد. نایده گرفتن چنین کتابِ درخوری با وجودِ دغدغه های ملی میهنیِ نویسنده و نادیده گرفتنِ تاریخِ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاق آن به کل منطقه و نادیده گرفتنِ تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است. نویسنده همچون مردمِ این مناطق و اغلبِ حاکمانِ محلیِ آن، خود را خودی می دانَد و به تأسی از نیاکان و هم ولایتی های خود در پی ایجادِ فرصت های برابر و آبادانیِ منطقه ای و محله ای است. با این همه سیاست های مرکزگرایانه ی حاکم جز در بی پناهیِ خود آنان را نمی خواهد. فرهنگِ این مناطق تنها در صورتی اجازه ی بروز دارند و خودی محسوب می شوند که در سیاست های حاکم حل و بهتر که بگویم منحل گردند. باز هم یادِ احمد خان اقتداری به خیر که در گفت و گویی همین اواخر گفته بود: «خلاصه قضایا گذشت، ولی تاریخ نمی گذرد. تاریخ قصه ی زندگی مردمان است. سرنوشت نیست.»

 

 بازخوانی تاریخ های محلی در این روزگار چشم ها را به سوی مسیرهایی تازه می گشاید که اغلب طرد شده اند و پرده از قصه ی مردمانی بر می دارد که اغلب در تاریخ رسمی نایده گرفته شده اند. بازخوانی چنین کتاب ها و روایت هایی در موقعیتِ فعلی ضروری است و به ما فرصتِ ترکیبِ چیزهایی را می دهد که اغلب آن ها را به دلایلی خارج از بحث، مانعة الجمع در نظر گرفته اند؛ ترکیبی از دغدغه های محلی و ملی و به نفعِ تاریخ محلی، آن جا که تاریخِ رسمی اعتنایی به آن ندارد.

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین