پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درماندگی» ثبت شده است

 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، بر سرم خراب شده بود همه بودند و همه جا بیجا بودم. او هم پناهم نمی داد. این یکی تنهایی اصلا دلبرانه نبود آنطور که خیال می کردم. حالا حتی نوشتن مسلطم نمی کند، مضطرب ترم می کند. همین است که شعر قرصِ خوابم نشد. چند جمله امانم نداد و این حرف هام بی فایده اند. به بی امانی دنیا و عشق فکر می کنم. به همه ی آن چیزها که خب انگار می دانستم و انگار خواهم دانست و انگار این دانستن به کارِ شکستگی ها نمی خورد. به آنچه در طول زندگی خش می اندازد. به ناتمامی که در من ناتمام است. به ناتمامی که تا تمام من، با تمامِ من، تمام می شود. قدرِ مسلمی نیست. چشم اندازی کو؟ نوشته بودم چشم چاره نمی کند. این بلایی است که خودم در آن شریکم. بلایی که بر سرمان آمده را، بر سرِ خودم در می آورم. این همه چند می بافم، چون می کشم، تا چیزی کسی مجاب شود تا بلکه چیزی کسی مجابم کند که نمی شود و نمی کند. وقتی نمی خوابم چه کار می کنم؟ چطور نمی خوابم؟ گاهی فکر می شوردم، گاهی شور می زنم و گاهی، دلم، رختشورخانه می شود. دلشوره و بلبشو امانِ خواب نمی دهند. اگر روزی فاصله به خواست بود حالا فاصله خشی است که در طول زندگی کشیده شده. امشب بود. در جمعی که بودم. در خلوتِ سردِ خیابان که راه می رفتم و می لرزیدم. در خانه و در آن ورِ خط و در پاسخ های بی جواب. در چشم ها و گفت ها و گوها و پرس ها و جوها. در دست و پایی که ابلهانه می زدم و می زنم. حالا که فاصله کامم نمی دهد. تنهایی کامم نمی دهد. عشق کامم نمی دهد. حالا غمِ مادرمرده ی بی زبان است و گرهی در گلو. بی انتهایی تنهایی و ناکجای قعری که مسیرِ من است. گام به گام و کام بی کام. 


۳۰ دی ۹۷
۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۲۸
شایان تدین

 در یکی از روزهای 92، وقتی فقط شانزده سالم بود، رمانِ قبلی اش را، بدونِ آشناییِ قبلی خریدم. فقط به این خاطر که منچستر یونایتد را دوست داشتم و دارم. همان حوالی نیز یکسره خواندمش. جزئیاتِ کمی از آن در ذهنم مانده است همراه با یک لذتِ گنگ.

 

 باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. مهدی یزدانی خرم در این دو رمان (رمان اولش را نخوانده ام)، تلاشِ بی وقفه ای را برای دست یابی به سبکِ بیانی و طرزِ روایی خاصِ خود دنبال کرده است. سرخِ سفید، بستگیِ عمیقی به تهران، تاریخ، حال و هوا، جغرافیات و تحولاتِ آن دارد و هر یک از این ها از حلقه های اساسیِ معمولا نادیده گرفته شده در بسیاری داستان های کوتاه و بلندِ فارسی است. زبان، ضرباهنگِ تندی هماهنگ با ویژگی های رواییِ رمان دارد اگر چه همچنان می تواند، با ویرایشِ بهتر و بیشتر، پیراسته تر باشد.

 

 سرخِ سفید پر از جزئیات است. جزئیات، مایحتاجِ اصلیِ هر رمانی است. سرخِ سفید از این حیث رمانِ پرداخته و جان داری است. جزئیاتی پر دامنه که نویسنده همه ی سعی اش را نموده سازنده ی یک کلِ واحد نیز باشند. با این همه برخی فرازها و فصل های کتاب، مستقلا ارزشمندتر، جذاب تر و خواندنی تر اند. (درباره ی سه چهار تا از آن ها به طورِ خاص بعدتر خواهم نوشت!) و همه ی فصل ها طبعا با یکدیگر برابر نیستند و همه ی پیوندها هم استحکامِ کافی و به یک اندازه ای ندارند.

 

 " هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را..."

 در این رمان 226 صفحه ای، زمان، کاویده و بازکشف می شود. از فاصله ی بین راندها، تنفس ها و مصدومیت های 15 مبارزه ی رزمی کارِ سی و ساله در خیابان شانزده آذر در سال 91، بارها به آستانه ی انتخابات اولین دوره ی ریاست جمهوری، آن روزهای برفی دی ماهِ 58 بُرده می شویم و این طور، زمان کِش می آید و کاویده می شود. اطلاعات درباره ی شخصیتِ محوری نیز، در همان اوایلِ رمان، جا به جا داده می شود. طی همراهی با مسیرِ ترسیم شده کم کم با روحیات و موقعیتِ رزمی کارِ سی و سه ساله بهتر آشنا می شویم از جمله با ژاپنِ شخصیِ دامنه دارش که از بن مایه های تکرار شونده ی کتاب است. "هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را."

 

 از برجستگی های رمان، توصیفِ جسورانه اش از روحیه ی روزهای پس از انقلاب، متمرکز در یک ماهِ خاص، دی، ماهِ به دنیا آمدن نویسنده، راوی و ماهِ شکل گیری نطفه های متعددِ فصل های کتاب است. یزدانی خرم آن روحیه را با طنازی واقع گرایانه ای در جا به جای کتاب توصیف نموده است. روزهایی که همه در یک شوک و هیجان فرو رفته اند و همه چیز تند و بی قفه و غیر قابلِ تصور پیش می رود. "شور انقلابی چیزِ عجیبی است. جان را می گیرد و تاریخ را کنار می زند." با این همه او به روحیاتِ تاریخیِ آن روزگارِ پر تلاطمِ خونین وفادار مانده است.

 

اقبال و بخت باید، فضل و هنر چه سود ...

 ماجراهای رمان در جهانی است که اتفاقات بر سرِ آدم ها خراب می شوند. اتفاق گاهی، جنازه یخ زده ی لک لکی زیر برف است، گاه تیرِ بر سینه فرو نشسته، گاه تصادفی هولناک، گاه استخوان های رضا خان و استالین، گاه جنازه ی دریده شده ی هویدا، گاه نشستِ زمین و بسیار ریز و درشتِ دیگر. ترجیع بندِ رسمِ روزگار است شاید بیانگرِ جهان بینیِ حاکم بر جو رخدادهای کتاب است. جبر و اتفاق (بخت و اقبال) عناصر محوریِ این جهان بینی اند. آدم هایی در زمانی نامناسب و مکانی نامناسب با ترس های فراگیر که امکانِ بهترین انتخاب از آنان سلب شده است. 

 

 وضعیت و ویژگی مشترک بین همه ی شخصیت های حاضر در این رمانِ پر پیچ و خم، سرنوشت و عاقبتِ دخترِ نه چندان زیبایی است، در صفحاتِ ابتدایی، که در یکی از روزهای دی ماه 58، دارد برای خودش چای می ریزد و اتفاقی گلوله ای که دیگری را نشانه رفته بود، بر سینه ی چپ او می نشیند و دختر به سادگی جان می دهد. مریم بابایی می میرد و هیچ چیز از او به یاد نمی مانَد. تاریخ فوتش را حتی به اشتباه ثبت می کنند و راوی، شوخی روزگار تعبیرش می کند. دختری که راوی هم درباره اش چیزی به یقین نمی داند و تنها یک سری احتمالات ردیف می کند و بلاتردید، قرار است فراموش بشود. شوخی روزگار است دیگر.

 

 

 از شگردهای کتاب یکی تغییرِ جایگاهِ راوی است. دو فصل مانده به پایان، راوی از سومِ شخصِ غایب به مبارزِ پانزدهم، تغییرِ جایگاه می دهد. این جا به جایی به گمان من توجیهِ قابل قبولی در دلِ کتاب ندارد غیر اینکه تاکیدی است بر شخصِ نویسنده  که راویِ کتاب است است و متولدِ دی ماهِ 58. همان ماهِ کذایی که شخصیت های رمان در آن پرسه می زنند و اتفاقاتِ ناغافل یکی پس از دیگری بر سرشان هوار می شود.

 

 ارواحِ سرگردان در کتابِ حضوری سراسری دارند. رابطه ی میانِ ارواح مشروطه خواهانی که به فکرِ فتحِ دوباره ی تهران اند با  روحیاتِ شخصیِ رزمی کارِ سی و ساله خیلی از اشاره هایی در سطح فراتر نمی رود و شوخ طبعی های مابینِ دیالوگ های ارواح نیز برایم چندان قابلِ درک نیست. ارواح سرگردانِ اگرچه گاه بر جذابیتِ فضا افزوده اند اما چفت و بستِ لازم را ندارند و با این که جا به جا تکرار می شوند، شوخ طبعی های لوثشان قوت و توجیه خاصی ندارد و اقل کم برای من که نداشت.  

 

" گاهی آدم ها جوری فراموش می شوند که خودشان هم نمی توانند از این فراموشی نجات پیدا کنند."

 همه ی شخصیت های غمگینِ کتاب، به سوی فراموشی پیش می روند. سرخِ سفید با تکرارِ شعارِ پیشین، "گورِ پدرِ تاریخ..." رمانی است وابسته به تاریخ؛ آن جا که تاریخ نویسان برایشان جذابیت و لزوم ندارد. تاریخِ تنهایان، شکست خوردگان و عاقبت، فراموش شدگان. "همه ی گم شده ها روزی پیدا می شوند." یزدانی خرم در این کتاب، پیروِ کتاب قبلی اش، جدی تر و مستحکم تر از آن، با قلم و خیالاتِ خلاق و جسورش، گم شده های فراوانی را احضار می کند. باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. خواندنِ سرخِ سفید، خاصه نیمه ی اولِ آن، لذتِ بی همتایی بود.

مرداد 96

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۲
شایان تدین

  این مطلب با عنوان گزارش، فیلمی مهم در تاریخ سینمای ایران  به همراه یادداشتی دیگر در این باره به عنوان "طعم گس یک هم آغوشی" در دو ماهنامه ی سی و پنج میلی متر/ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز/ سال دوم، شماره سوم/ مهر و آبان 95 منتشر شده است. 

 گزارش یک فیلم داستانی شهری بی نظیر در تاریخ سینمای ایران است. گویی  رد سینمای فرهادی را می شود دنبال کرد. هر دو سینماگری که اگرچه از یک طبقه اند، یکی طبقِ حساسیت ها و سلیقه و انتخابش راهیِ مسیری دیگری شد تا دیگری پس از سال ها همان راه را ادامه بدهد؛ با همان دغدغه های طبقه ی متوسط. با ریزه کاری ها و جزئیاتی تقریبا از همان جنس.

 فیلم حول زندگی محمد فیروزکوهی می گردد. مامور مالیاتی که متهم به گرفتن رشوه شده است و مشکلات خانگی هم گریبانگیرش است. در واقع بحران بیرونی به بحران عمیق تر درونی رسوخ کرده و رابطه ای در حال فروپاشی ست.

 گزارش، گزارش درماندگی است. درماندگی در برابر قدرت، درماندگی در برابر زیردست. درماندگی در برابر شهر و اسبابش. گزارشی از جوان تر هایی که به عیش و عشرت می گذرانند و پیرترهایی که به حسرت و ناله و پند. مردانی که در خلوت خوشان تخلیه ی روانی می شوند و ناکامی ها حکمِ باورهاشان را دارد. خودِ کیارستمی نیز ناظری است که گزارش می دهد تا کاری کرده باشد فراتر از انفعالی صرف.

 فیلم از آن نمونه هاست که نه تنها در سینما که در ادبیاتمان هم کم نظیر است و بخشی از این فقدان به گردنِ سانسور است. چه که فقدانِ حضورِ حساسِ زن در دوره ای از آثار کیارستمی ناچاری از سر حساسیت های موجود بود و واکنش سینماگری که نمی توانست در بیانِ رابطه دروغی مضحک را به نمایش بگذارد.

 گزارش درباره ی ازدواجی است در حالِ فروپاشی. داستانِ مردی در آستانه ی گرفتن رشوه برای حل معظلات زندگی اش و مواجهه ی جدی او با وجدانش. مساله گرفتن یا نگرفتن رشوه نیست که پوستر فیلم، آن چتری که راه بر اسکناس ها بسته، تلویحا پاسخی ست بدین مساله و تاکیدی بر این که مساله ی فیلم این نیست که پوستر پیش از نمایش بخواهد فیلم را لو بدهد. مساله سرِ فاجعه ای است که انگار باید حتما اتفاق بیفتد تا کاری کرد. مساله دورِ باطل فرهنگی است که همه چیز بر همان محور می چرخد و گذرِ زمان ازش نکاسته که برجسته ترش نموده؛ آدم هایی که متوجه دقایق همدیگر نیستند. اگرچه فیلمساز ماجرای گزارش را تاریخ مصرف گذشته می داند اما خود اشاره می کند به نزدیکیِ عاطفی آدم ها در طبقه ها ی مختلف و اضافه می کنم در زمان های مختلف. چه که ما نه تنها از گزارشی که می بینیم عبوری نکرده ایم بلکه سیرِ قهقرایی پیموده ایم و فراموش کرده ایم، غرق شده ایم و کار از تلنگر و عذابِ وجدان مدت هاست که گذشته است. دغدغه های بیرونی همچنان همان اند و بحران های درونی عمیق تر شده اند.

 این سینما مسیری بود که کیارستمی پس از این پی ش را نگرفت و از همین رو در کارنامه ی او از اهمیت به سزا و منحصر به فردی برخوردار است. اهمیتِ آن رئالیسمِ چیدمانی که در فیلم های فرهادی مسیرِ رو به رشدِ خود را در سینمای ایران حالا با شتابِ بیشتری ادامه می دهد؛ از دغدغه ها و جزییاتِ داستان پردازی گرفته تا کاربستِ دوربین روی دست. با این همه گزارش منفک از کیارستمی و کارنامه ی او نیست. عشق اندیشی در این فیلم هم حضور دارد. حضوری غایب. در عدمِ عشق. همچنین گوش به حرفِ آدم های غریبه سپردن و فرصت دادن به شنیدن از جمله در سکانسِ ابتدایی اتوموبیل. که خود همین اتوموبیل بعد ها از موتیف های سینمای کیارستمی گردید و در "ده" به اوج خود رسید. آن نقش آفرینی شگفت انگیزِ نوزاد و آن دیالوگ ها و آن نگاهِ بغض آلود به بابا نیز تاکید می کند که با کارگردانی طرفیم که معجزه می کند؛ بی آن که به رخ کسی بکشد.

 

 دریغا که عاقبت عباس کیارستمی قربانی همین دور باطلِ فرهنگی و بی مسئولیتی شهری شد. که دور همچنان بر قرار است. حتا با مرگِ او. پس از مرگِ او. همچون محمد فیروزکوهی که با به هوش آمدن زنش از پنجره ی بیمارستان نگاهی می اندازد به خیابان و آنی می رود پی کارش. تا در همچنان بر همان پاشنه بچرخد. که می چرخد...

گزارش

۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۸
شایان تدین