پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

 همه چیز تمام می شود. همه چیزِ این دنیا تمام می شود جز مرگ که مالِ این دنیا نیست. پروسه ی کنار آمدن یکی دو روزه نیست. دایمی ست. هر وقت چیزهای خودش را برای کنار آمدن و جنگیدن دارد. جنگیدنِ سر چیزی که منطقا نمی ارزد. اما خب دلِ آدم به دنیا و جاذبه های جان فرسایش عاشق می شود. عاشقی هم عالمِ دودو تا چارتا نیست. کنار آمدن همه ی زندگی است و برای بودن عمری باید درنگ کرد. ساعاتِ متمادی باید گریست. خودت بهتر می دانی که در خلوتِ خالی. عمیقا. از درون. مثلِ یک ایده. مثلِ یک فکر. پشت به آدم ها باید گریست و فرو خورد همه ی افسردگی ها و ماتم ها را. این عاشقیِ فرهاد است که بر بیستون نقش می بندد و این عاشقیِ بی وقفه ی ما خواهد بود که روزی نقش خواهد بست. ثمری بلکه نباشد اما نقشی از ما می مانَد. نقشی حاصلِ عشقی جان فرسا. عشقی کاهنده. عشقی که ثابت نیست و تمام می شود اما به پا، تاب دویدن می دهد و به چشم، فرصتِ دیدن. همه چیز این دنیا تمام می شود. همه ی این روزها نمی مانند و عکس ها و خاطره هایشان سنگینی می کنند. همه ی دنیا آنی می شود که به آنی گذشت. آن چه نیست و نمی ماند اما نگهداری می خواهد. عاشقی نگهداری می خواهد. تو روزی شاهدِ دنیای نیستِ خودت خواهی شد. دنیایی که به تردیدت می اندازد. در این که اصلا دیده ای و بوده ای یا نه؟ آن چه می ماند اما تردیدِ آغشته به تایید است و گاهی به تمامی تایید. تردیدها هم مثلِ گریستن اند. پشت به آدم ها. در خلوت. توی تاریکی. روزی تو شاهد دنیایت خواهی بود. تنها شاهدِ دنیایی که دیگر نیست. عاشقی به تو فرصتِ شهادت می دهد.

 

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳
شایان تدین

 کامو:.. ما به جهانی تعلق داریم که نمی پاید. و هر آنچه نمی پاید _ و فقط آنچه نمی پاید _ از آنِ ماست. پس مسئله، مسئله ی پس گرفتن عشق از ابدیت یا دست کم از کسانی است که در تصویر مبدل ابدیت عرضه اش می کنند...

                        یادداشت ها: جلد دوم، دفتر چهارم، ترجمه ی خشایار دیهیمی  

 

   

                      

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۳
شایان تدین

 وان گوگ: اما مساله عشق، گمان نمی کنم دانسته باشی که عشق هم الفبایی دارد، شاید این گفته را حمل بر ادعا و گزافگویی نمایی؟ به عقیده ام عشق، بیش از همه، موقعی احساس می شود که شخص بر بالین بیماری بنشیند، در حالی که دیناری در جیب نداشته باشد، البته این عشق مانند گل بهار نیست که پنج روز و شش باشد. این یک نوع غم و افسردگی همیشگی است که هر آن نکات تازه ای به شخص می آموزد. نمی دانم تو به ارزش و اهمیت این دقایق غم انگیز واقفی یا نه. می خواهم عشق و رنج عشق را در شرایط و اوضاع و احوال خانه و زندگی خانوادگی بیازمایم و احساس دردهایش را در قالب نقاشی بریزم. وقتی به آمستردام بازگشتم، حس کردم که عشق من، عشق پاک و بی آلایشم عملا کشته شده، در این مورد است که زندگی پس از مرگ مصداق پیدا می کند. از نو زنده می شوم.

 نامه های وان گوگ؛ جلد اول؛ ترجمه رضا فروزی؛ چاپ دوم،1349؛ انتشارات مرواید و خانه کتاب

 

                                                                                                       

۰ نظر ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۵۷
شایان تدین

 _به چه دلت خوش است؟ به دستی که نفشرده ای و آغوشی که نسپرده ای؟ به دلی که ستاره چینِ خلوتِ رویاهاش استُ ستاره های مرده از آب میگیرد؟ به چه دلت خوش است شایان؟ به سفرِ بی انجام و شعرهای نا سرانجامت؟ به مانده های نوشتنایِ نهانت؟ به نخوانده های گوشه ی اتاقت؟ به دانشگاه و انزجارت؟ به لاقیدی و لاابالی گری کلامی ت؟ به بندِ سرسختانه ی اخلاقی ت؟ به ضعفِ بیشینه ات؟ به کمینه شرفی که به زندگی ات نداری؟

 دریا دور استُ تویِ مرتد، به عشقِ دورادورِ مسخره ات ایمان آورده ای. و هر روزه، بیشتر به رابطه های نداشته ت، دل میبندی!

 _به دیگری که جهنم است و جهنمی که دیگری ست، شبانه هایم، هدر میروند. به چه دلم خوش است؟ به غبار. به ابهامِ پیش رو. به نقطه ی ننهاده. به خطِّ آخر نرسیده. به دردی که توامان است و خیالی که بی امان است. به چه دلم خوش است؟ به اینکه _خب... نمیدانم. نمی فهمم. نمیشناسم!

 

دریا دور است

عشق، دورا دور است!

۵ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
شایان تدین

مثل خون در رگ های من

نامه های احمدشاملو به آیدا

نشر چشمه _ 1393

22000تومان


"تا در آیینه پدیدار آیی

عمری دراز در آن نگریستم"

 عشقِ احمد و آیدا به مذهبی میمانَد. مذهبی که خدای بنده را پرستد هم از آنگونه که بنده خدای را. آیدا، معبدِ این مذهب، لبخندِ آمرزشِ شاملو و فسخِ عزیمتِ جاودانه یِ او بود. شاملو چنانکه خود به طرقِ گوناگون گفته در آیدا خود را دوباره یافت و در تجلی او خود متجلی شد. آیدا دریچه ای تازه به زندگیِ احمد و بیش از آن، آینه یِ مکررِ آن بود. آن هم در بحرانی ترین دورانِ زندگی اش. شاملو در او شور و شرارتِ معصومانه یِ خود را رویت کرد و به او/به خود دل سپرد تا وسعتی که همه پیرامونش به هیاتِ بی کرانگیِ او/خود در آمد. عشقِ آیدا لازمه و جهت دهنده ی زندگانی دژخیم او بود. "در آستانه ی مرگی مایوس"،"در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" او را یافته بود. در گذرانِ روزهای ابتزال، آیدا، "رستاخیزِ حیاتِ" او بود. و واقعیتِ این عشقِ معاصر آن قدر غریبِ زندگی هامان و آن قدر عظیم است که به افسانه های دور میمانَد. مانا که احمد و آیدا دو خداوندگارِ در یاد مانده اند. دو اسطوره ای که لاجرعه سر شدند و سر کشیدند.

 "مثلِ خون در رگ هایِ من" مثلِ خون در رگ های من جاری شد. در این روزهایِ تنهاییِ "مرگزای"، در این گذرانِ مایوسانه ای که سخت و سخت و سخت تر میشود دوست داشتن. در همین  روزهایِ خرابِ خودم. غولِ زیبایِ ادبیات معاصر از عشقی آتشین میگوید. عشقی زمینی و جسمانی. بی هیچ هراس و شرمندگی که "یک بار با تو گفتم که عشق شاهراهِ بزرگِ انسانیت است...پس در میانِ مرزهایِ عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیزِ شرم آور راه ندارد." زبانِ نامه ها، فارسیِ جانانه ی شاملوستُ سرشار از ملاحت و ظرافت طبع. او در شمایلِ خدایی بیتاب، عاشقی زود رنج، ترانه ای ژرف، شاعری مغرور با صمیمیتی پیدا در کلمات میتپد و به زیستنِ ابدیِ خویش ادامه میدهد.

 "فکر کردن به زندگی معنای دیگرش فکر کردن به توست." "با تو میخواهم همراهِ همه یِ وجودم زندگی کنم." "شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده ام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی." "ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست! پیروزی عشق نصیب تو باد" "برکت عشق تو با من باد"   اشک هایِ شوق من در بستری از غبطه هایی بزرگ جاری میشوند. بر کلمه هایی که زاییده ی عشق و جسارت و ایمان اند. و حفره های زوال در من عمیق و عمیق تر میشوند. حفره های فقدانِ حلولِ پدری اینچنین در من. و البته انتظار. و البته انتظار...  آیدا تن پوشِ تنهایی و خلوتِ شاملوست و درفشِ میدانِ نبردش. درفشی که احمد، جسورانه برای اثباتِ بی همتایی اش حمل میکند. اثباتِ عشقی که احمد آن را نه ضعفِ خود که قدرتِ معشوق میداند. 

 "شرحی در باب ((آیدا در آینه)) در مجله یی چاپ شده بود. نوشته اند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبه ی گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت ((هدف نهایی شعر)) درآمده است...  اگر واقعا چنین است، زهی سعادت!  بگذار بگویم که: انسانی سرگردان سرانجام سامانی یافته است!"

 آیدا مکملِ هستیِ شاملو شد. شاملو از دریچه یِ آیدا شعارهای بلندپروازانه ی خویش را متجلی کرد. و فارغ از شرِ رجاله ها آنگونه زیست که شایسته یِ شرافتِ انسانی اش بود. آنگونه که بکارتِ سربلندش را سر به مهر از روسپی خانه های داد و ستد بازآورد. او همچو شیمبورسکا ارجحیتِ دوست داشتن انسانها را بر دوست داشتنِ بشریت دریافت و دروازه ی آن دریافتن، آیدا بود. آن دو در یکدیگر مستحیل شدند و هریک دیگری را به بیشینه ی خویشتن رسانید. چه که عظیم ترین یادآوریِ وجودِ آیدا برای احمدِ در آستانه ی فروپاشی این بود که "دوست داشتن، چه زیبا، چه پرشکوه، چه انسانی ست!" همچو نازنین فروغ :

 "وقتی که اعتماد از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغهای مرا تکه تکه میکردند.

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم، باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم"

 زیرنوشتِ یکی از نامه ها چنین است "احمد،پسرِ تو،پسرِ روحانیت" شاملو در صداقتی ممتد باخویشتن است. انگاری او به راستی دریافته بود که آیدا، مادرانگیِ اوست. وجه زنانه ی اوست که چندی فراموش شده بود. جدای از آنچه روانشناسی به تفصیل میگوید، برایِ خودِ من رابطه یِ مستقیمِ زنانگی و مداومتِ صلح و کاوشگری چیزی قریب به یقین است. شاملو با رویتِ آیدا، با لمس جان و تنِ او، به قربی نایل آمد از جنسِ ابریشمِ مداومت و انگیزه ی کاوش و پیشرفت. و چه سعادتی؟ به راستی چه سعادتی بیش از این؟     

 آری. برای شاملویِ بزرگ که "به هیچ قوه یی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم." چنین عشقی، مذهب است. آیدا معبدِ چنین مذهبِ سرشاری ست. آیدا، معبد و بت و نیایشِ احمد است. سرودی ست که مومنانه میخواندش. شعری ست که میسُرایدش. جامی ست که مینوشدش. آیدا خدایِ زندگانیِ احمد است. یگانه خدایِ زندگانیِ او.


 16 تیر 94

۲ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۱
شایان تدین