پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه» ثبت شده است

  همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.

 

 از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم می کاهد و به هیچ چیزی هم اضافه نمی کنم. این روزها که غرقم در خیالاتِ بیهوده ی خودم. عرق ریزِ بیهودگی چهره های خودم. که کارهایِ نوشتنی ام را پیش نمی برم که کارهایم پیش نمی رود با این که می دانم چه کار دارم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم. با این که با این همه کتاب نمی دانم چه کنم با این که خود خواندن و نوشتن حالا دردی مضاعف اند، فرار را بر قرار ترجیح می دهم. شاید آنجا از این بیهودگی کمی کم بشود. کمتر هدر کنم و هدر بدهم. کم تر مکیده شوم و بیشتر در خودم فرو بروم. تا از خودم از عمیق ترین حالاتم بشود که با کسی بگویم. بشود که اقل کم با خودم زمزمه کنم.

 

 زندگی در عصر ارتباطات، ارتباطِ آدمی با خودش را نیز قطع کرده. حتی مجالی برای فکر کردن به بلایا نیست. ورطه گشوده و سایه ی آسمان، سنگی است بر سرِ خیالات. مختاری مقاله ای دارد تحتِ این عنوان: بی ارتباطی در عصر ارتباطات. در آن به جا به درستی می گوید در دورانی زندگی می کنیم که کسی حتی به صرافتِ این نمی افتد که عملا بی ارتباط است. به این فکر کنید که هرگز این همه آدم ها کپیِ همدیگر نبوده اند. هرگز این همه تیپیک و احمقانه و کلیشه ای نگفته اند و نپوشیده اند و نخورده اند و ننوشته اند و احساس نکرده اند. با این همه هر کس به خیالِ خودش تحفه ی یگانه ای است در دنیای خودش. خاص و منحصر به فردی است که خلافِ جهت پیش می رود. حتی دیگر متوجه نادانیِ و نگرانیِ خود نمی شویم. با هر چه داریم و نداریم چیزِ دیگری غیر از خود می نماییم و از یکدیگر می مکیم. از ذهن و شعور و تن و جانِ همدیگر. پیش تر شاعران منزوی در گوشه کنارِ این مملکت، شاعرانی که همه از آن ها بی خبر بودند، از حالِ هم خبر داشتند. به خبرِ آن ها از بی کسی شان غبطه می خورم. به شجاعتشان در عمل. چه کاغذها که برای هم می فرستادند. آن ها که توانِ آن را داشتند تا حالِ خود را به زبانِ بیاورند. من اما در خود چنین چیزی نمی بینم. عمیقا از عمقی که ندارم رنج می برم. از این پوشالی بودن بیزارم. حالم از این همه اصرار به هم می خورد. از این همه میل به بودنی که ناشی از نبودنی شدید است. از این همه نبودن به خیالِ از سر نرفته ی بودن.

 

 استانبول که بودم می دیدم در موزه ها برخی ورقه های مانده از پادشاهان و مقاماتِ عثمانی را که به خط عربی شعر فارسی می نوشته اند. دانایانِ سرزمین خودمان نیز اغلب تا همین اواخر عربی و ترکی را حداقل می دانسته اند. عرب ها هم آن طور که امروز هستند، بی خبر از احوال ایرانی ها نبوده اند. این ورطه ی عظیمی که خاورمیانه در آن گرفتار است والله که پیش از همه ناشی از همین بی ارتباطی است. آن دسته از متفکران و نویسندگان، که باید در ارتباط بکوشند، گاهی بیشتر از هم بی خبراند یا که اسیرِ امیالِ وطن پرستانه و سیاست ورزانه ی خویش اند. درد از این جاست که شروع می شود. این عدمِ ارتباط و بی خبری درعصرِ خبرهای فوری خاصیتِ دورانِ ماست.

 

 غرض، ابرازِ دل-تنگی بابتِ گرفتاری های خودم بود. از این که دستم به کاری نمی رود و خواندن و نوشتن هم دیگر کافی نیست. بیشتر از این که سِر ضمیرم به زبان نمی رود. رها نیستم پوشالی ام. پوشیده مانده ام حتی برای خودم. غرض ابراز آرزوی مستمعی بود که باید آفرید تا ذوقِ جان آدمی را به سخن وا دارد. غرض، فریادی است که تا دنیا دنیاست باید شنیده شود: آی آدم ها! شما رها نشده اید، پوشالی شده اید.

 

رویا به نقل از بادیه نشین می گوید: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰
شایان تدین

  

  آشناییِ اولیه ی من با حسین دریابند و عزالدین ماه رویان به واسطه ی دوستِ دور و دلْ نزدیکِ نادیده ای بود و آشناییِ عمیق ترم به لطفِ مرضیه. با خواندن نامه ها، حالا به روی کاغذ، در بی نظمیِ ترتیبشان، انگار پا به قصه ای ناتمام می گذارم. به ناتمامیِ خیال و خطابِ دریابند در فکر و کلام عزالدین. به ناتمامیِ دریابند که از شیفتگی به گم گشتگی رسیده بود. به قول فریدونِ فریاد: همه ی راه ها به دریا بسته می شوند. دریا اما حکایتِ بی پایانی است.

 

 خواندنِ نامه ها و دقت در دقیقه های اصیلِ کلماتشان از خود بیخودم می کند تا دوباره به خودم بیایم. دیروز، سرِ کلاس از بچه ها درباره ی نامه های قدیمی ترها، پدر مادرهاشان پرسیدم. غالب، مواجهه ای نداشتند و این غم انگیز بود. چند تایی که داشتند، به نظرشان عجیب رسیده بود. طورِ ادای کلمه ها، رسمی بودن ها و ادبی بودن ها متعجب و گاهی اذیتشان کرده بود. غرض، پی بردن به این نکته ی اساسی بود که تغییر در ابزار، تغییری صرفا ابزاری نیست بلکه الگوهای فکریِ ما را عوض می کند و آن چه زبان را تغییر بدهد، تغییری بنیادین و بنیادین ترین نوعِ تغییر است. غرض در دل یک مسیرِ کلی نهفته بود طی بحثمان. و این صرفا یک مثالِ ساده بود در مقایسه ی ایمیل ها و پیام ها و پی ام های امروزی با فرمتِ نامه ها. بحث سر دلتنگی نیست که اصلا من متعلق به آن دوره نیستم که یادی خاطرِ غربتی برانگیزد. اما نامه نویسی برای من یک ساختار است. گر چه از مد و قوتِ غالبش افتاده . اما تفاوت ها در گذرِ زمان هر اندازه محوتر، تیزتراند. نامه نوشتن گشادگی است سرِ حوصله. و پیام های امروزی انتقال داده های اطلاعاتی، سرِ تنگی وقت و حوصله. نامه انگار فکری گشاده است و زخمی برهنه. حایلِ هر حجابی را می شود زدود و خودِ عشقِ، خودِ لمس، خودِ زخم و خودِ بی خود شده بود. تا دوباره به خود آمد. فرصت ها در شتابِ این دنیا همه به هدر می روند اما گاه به گاه، بسیار خیال کرده ام به نوشتنِ نامه. به برانداختنِ پرده ها و پراندنِ پرنده های شوریده و شوربختِ فکرم. گاه مختصری چنین کرده ام. مقصد؛ معلوم یا نامعلوم. و گاه پاکتی نامه گرفته ام. عزیز و اصیل.

 

 نامه ها جنس های مختلفی دارند. زبان در آن ها بر مدارهای مختلفی می چرخد. بعضا رسمی تر و بعضا صمیمانه تراند. بعضا از جُستنِ پناه و رابطه ای و بعضا برای کشفِ بیشترِ خود اند. بعضا تمرینِ نوشتن و بعضا الگوی نوشتن اند. غالب اما از دل یک تنهایی، احساسِ عمیقِ تنهایی، به جوش می آیند. مجموعه نامه های ناتمامی که در صفحه ی تلگرام زخمآروز تدریجا در حالِ انتشار اند؛ با محوریتِ زندگی و نامه های عزالدین و دریابند و دوستیِ دیرینه، عمیق و عجیبِ آن دو، تقریبا همه ی انواع نامه ها را در بر می گیرند. در واقع، در فرصتی کوتاه، با شوریدگیِ تمام، در دلِ یک تاریخِ جنون زده ی سوگوار، هر یک مشغول به مشاغلی و درگیرِ گیرِ و داری اند که هر فکر و کلام و ایده ای را از یک دیگر می گسلد. این نامه ها، تکه تکه های تن هایی تاریخی و تنهایند. از فرطِ دوست داشتن، غم انگیز و از فرطِ شیفتگی، سرگشته.  عشق. مفاصلِ شکسته ی عشق در فاصله ها. فاصله های گاه بی انتها! در جایی دریابند، از رم، خطاب به عزالدین، از آوازی سحر آمیز می گوید در دهانِ دختری کولی. در همان سفری که با مختاری و ساعدی و چند تن دیگر به دعوت انجمن قلم ایتالیا رفته بودند. دو سال پیش از انقلاب. در انتهای نامه ترجمه ی ترانه آمده است: عشق هم به معنی عشق است و هم معشوق را با این اسم صدا می کنند... مرا از این فکر رها کن که من خود توام... مرا از خودم برهان... چرا که تنهایی من میان اشک هایم در باد حل شده است... چرا که می خواهم برای خود نیز زندگی کنم. ترانه را، به ایتالیایی، از بر بودم. دانه های پراکنده به یکدیگر پیوستند و شکفتند و چنین است از خود بی خودی. شکفتنِ گلی از اعماق. چنین است غرقه در چیزی شدن. آواز از دهان دختر کولی در سرِ من سراسیمه گشته بود. گم، گشته بودم. در تنهایی ها و عشق پراکنده ی غزل، گلاویژ، عزالدین و سپیدار. در نژمار و مریوان و کردستان. در جواهرده و غزاله و درخت هایی که خواب از سرشان پریده. در دلِ ایرانِ شکسته ام. و در امتدادِ خطوطِ گم گشتگی و ناپدید شدنِ دریابند. نظقه ی پایانِ متنی بی پایان.

 

 نامه هایی از این جنس، شخصی، نه ادبیات که خودِ نوشتن اند. پیش تر این تمایز بر خودم معلوم گشته بود و از آن گفته بودم. خودِ نوشتن چیزی ورای ادبیات است. اگر چه در همین متن، کمی بالاتر، از فرمتِ نامه نویسی گفتم اما این فرمت در مواجهه و تعریف، برای مای مخاطب معنی دارد. برای من است که سعی در چپاندنِ چیزی، فکرِ ناپخته ای، حرفِ ناشنیده ای، عشقِ خجلت زده و لمسِ شکسته ای در آن دارم. اکثرا نیز خیالِ آن را دارم و آن هم نه در سفیدیِ کاغذ که بر سفیدی مانیتور و به واسطه ی احتمالا ایمیل. برای آن ها که نوشته اند اما نوشتن است. نوشتن چیزِ دیگری است. شعر برای بسیاری شاعران و قصه برای بسیاری نویسندگان شگردی ادبی نه، قهرِ سرنوشت بر پیشانی شان بوده است. شاید بکت یا هر کس دیگری بود که در جوابی گفته بود می توانی ننویسی و همچنان می نویسی؟ سعی با سالیان برای گفتنِ چیزی است که توامان از گفتن و نگفتنش عاجز مانده بوند. و شاید برای برای همین رویا نوشته بود: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم. و شاید این استغاثه، این آرزو، این میلِ دریابند از همین تمنا می آید: این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی، مثل باد و باران است بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتنِ گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه، ضروری است... می گویم قربانت بروم، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی دفاع می کند. می گویم می خواهم بروم دریک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می روم، به غاری پناه می برم. هر وقت دنیا جای بهتری شد، خبرم کن.

 

 دریابند، خونِ گرمی در کلامِ گلاویژ و عزالدین. خون گرمی که در فکرشان جاری بود. و حالا خونِ گرمی که در من جریانی جدی دارد. هوای شیراز آفتابی است، چنان که خیالِ باران خاطره ی بعیدی به نظر می رسد. من اما در دلِ اتاقم، کنار به کنارِ ماهی به ماهیِ سبز و تک ماهیِ قرمزِ زده به بیراهه، طرحی که از فکرِ امیر بر جلدِ زخمآروز نقش بسته، به بارانِ پاییزی در پاریسی فکر می کنم که عزالدین را خیس می کرد. از آن پاریسِ خیالباف های دهه ی شصتِ میلادی تا این شیرازِ تکیده ی در آستانه ی سنه ی چهارصدِ شمسی. به سرنوشتی فکر می کنم که انگار از دلِ باران جهیده بود. به استعاره ای که انگار سرنوشتی را مقهور می کرد. به آینده ای که برای همیشه در گذشته مانده است. به اولین نامه:

 

غزل بانو جان! فرشته صفت جان!

این جا شدید باران می بارد. باران را دوست دارم. باران را عاشقم. اما ته ته ته دلم می گوید روزی یا شبی در باران، مصیبتی خواهد آمد. بارانِ این چند روز از همان هاست انگار. باران نیست شاید. زهرابه ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه ی این چند سال است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مایوس شدند و خود را رها کردند. عجیب است. واقعی شاید. فکر کن! دو شبانه روز است که از آسمان دعاهای مرده به زمین می خورد.  

 

عزالدین تو

پاییز در پاریس

بیست و پنج شهریور هزار و سیصد و سی و هفت

۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۰
شایان تدین

 برای پدیده و قصه نویسی اش:

 می دانی. قصه باید پیش بیاید. قصه نویس نمی آفریند. حساسیت نشان می دهد. پس تو لایق تری. بین همه ی ماها. برای قصه نوشتن. و تنها تویی که نمی آفرینی بلکه حساسیتت را بروز می دهی.

 باید به سانِ ماهیگیری بود که ماهی نمی گیرد.  تو این را بهتر می دانی. که " همیشه حرف هایی برای گفتن هست. اما سکوت می کنم." قصه باید باید نویسنده اش را از کار و زندگی بیندازد. با او راه برود. به جای او فکر کند. کنارِ او سکوت کند. قصه باید با نویسنده اش همخوابه شود. امانِ او را بگیرد. نه یک روز. نه یک شب. نه یک بار. که هر روز. سالیانِ سال.

 سعی که می کنم. اما چیزی برای ثابت کردن ندارم و نمی دانم این چه ارزشی دارد یا ندارد. من دیگر چیزی برای ثابت کردن ندارم و دروغ می گویم. من دیگر چیزی برای ثابت کردن ندارم و این به نوزده سالگی نمی آید. به بیست سالگی هم. به جوانی اصلا. در جوابِ تو باید گفت ما به اندازه ی چاره ای که نداشتیم انتخاب کردیم. تو برای ادبیات نمی نویسی. قصه های تو همه نوشتن اند. و چیزی کم از یادداشت های شخصی ندارند. که همیشه بهترین نوشته های من بوده اند. از جانبِ خودم. که هیچوقت برای کسی نخوانده ام. نمی خوانم. قصه های تو نوشتن اند و نوشتن خوب است. ادبیات پیرایه بردار است. همیشه چیزی کم دارد. نوشتن اما حساسیت است. قصه نویسی حساسیت است. و نویسنده شدن هم که شغل نیست. یکهو می بینی به هیچ کارِ دیگری نمی آیی. چاره ای نداریم. جز به کار انداختنِ شاخک هامان. و پیش رفتن در سیری نامعلوم. به سمتِ هدفی نامشخص. خب میدانی. زمان هیچ چیزی را درست نمی کند. دردهای بزرگتر از دردهای کوچکتر کم نمی کنند. و زخم ها همیشه ملتهب می مانند. گذشته هیچ وقت نمی گذرد. زمان نه تنها پیری که هیچِ چیزِ دیگری را هم درست نمی کند. زمان سایه است. خط خطی می کند. فقط همین. از اهمیت می اندازد. دیگر آن قدرها برایمان مهم نیست. همین. قصه نویس از آبشخورِ گذشته می نوشد. اهل دیروز نیست. پشتواره حمل می کند. تو این کاره ای. تروفو درباره ی چهارصد ضربه گفته بود " برای شما این چیزی بیش از یک فیلم نیست. برای من اما همه ی زندگی ام است." خلاصه که قصه یعنی همین. باید پیش بیاید.

 قصه های تو از من بزرگ ترند. هر چه دربارشان بنویسم جسارت است. اما جسارت می کنم. که دلم یک معمولیِ بزرگ می خواهد. یک رفتن برای همیشه. گفته ام به تو. که یا می روم و یا قصه ای می نویسم. فیلمی می سازم که برود. آدمش برود. یک رفتنِ معمولی. اما برای همیشه. می دانی. من همیشه فرصتِ فاصله داشته ام. همیشه. همیشه می توانسته ام بروم. این مابین خیلی چیزها ته نشین شده اند. ته نشینی منجر به فاصله می شود. فاصه ی بیشتر. نه به قدرِ تو. یا هر کسِ دیگری. به اندازه ی ظرفیتِ خودم. و خب سنجیدنی نیست. آدم همیشه از خودش پیشی میگیرد. تازه اگر پیش و پسی باشد. ورای مساله ی زمانی. نوشتن هم که سلسه بردار نیست. زندگی هم. خلاصه فرصتِ فاصله داشته ام. و فاصله یعنی رنگ باختن. از اهمیت انداختن. فاصله یعنی زمان. یعنی خط خطی. یعنی سایه. فاصله فراتر از این هام هست. عکسِ همه ی این هام هست. مثلا پر رنگ شدن. رنگ و رو گرفتن. من همیشه حد فاصل بوده ام. برای خیلی ها. و زمان هاشورم زده. بارها. آن قدر که کفاف داده ام. کفاف داده است. پیش آمده که پررنگ هم شده ام. اما ترجیح نداده ام. نوزده سالگی که مال این حرف ها نیست. خوب می دانم. همچنان که درباره ی پیری می نویسی. و خوب میدانی.

 قصه های تو حال خوبی دارند. چون طبیعی اند. چون غمی معمولی بر چهره شان نشته. از آن آدم ها که شیمبورسکا به پیشوازشان می رفت. که انسان ذاتا غمگین است. " منتظر چنین انسانی هستم. و پیشاپیش به او خوشامد می گویم." که نوشته ای "من غمگینم. و تنها. مثل همیشه. مثل همه." این جماعت سرشان نمی شود. قصه های تو از کار نمی اندازند. از آدم های از کار افتاده گفتن از کار افتادن نیست. نوشتن مالِ آدم های افسرده نیست. قصه های تو کرخت نیستند. غمگین اند. همین. انتظار همیشه بیجاست. از این جماعت که بی جاتر. که این "رجاله ها" هدایت را هم نمی فهمند. حجمِ دوست داشتن او را، دست و پا زدنِ مدامِ او را برای گرهی بستن، یا چنگی انداختن را نمی فهمند. این جماعت کاریکاتور می طلبند. این جماعت حالِ خوب را عوضی گرفته اند. غصه را خوار می کنند. سبکی و سنگینی نمی فهمند. فقط خوار می کنند. خوار می کنند. خوار می کنند.

 اسم ها برای تو مهم اند. و درست هم می گویی. فوج فوجِ نام هایِ بی پر در سرِ تو وول می خورند. بالشِ تو از پرِ همین نامهاست. لیلا، حبیب، غلامرضا، بابک، مژگان، مهرگان، حسام و ... سر بر همین ها می گذاری. می گویند خاطره ی بلافصل مهم است. می گویند لازم است روی شانه ی دیگران باشیم. می گویند نسلِ پیش همیشه مهم است. ما اما جدای افتاده ایم. نسلی هستیم پرتاب شده. بی شانه ای که از ورایِ آن به کسی، به منظره ای نگاه کنیم. انقلاب، انفصال بود. گسستی بود تاریخی. چیزی شبیهِ عصر تجدد و مشروطه خواهی. اما عقبگرد. من فکر می کنم کوشش در رفعِ این گسست مساله ای جدی ست. و این ها همه به تو مربوط اند. حتا اگر نتوانم مشروحش کنم. تو خاطراتِ بلافصلِ خودت را داری. گذشته ای که باید را داری. برای نوشتن. برای قصه نوشتن. و مهم تر از همه این که خوب می دانی برای هر کاری "قرار" لازم است. و این ها همه ی آن چیزهایی ست که نسلِ پرتاب شده نمی داند. این ها به کتاب ها مربوط اند اما در آن خلاصه نمی شوند. تجربه همیشه خاصیتِ بیشتری دارد. و انبوهِ کتاب هاست که تجربه می آورد. و کتابخوانی ست که تجربه می آورد. این ها را کمتر می شود فهماند. بیشتر می شود فهمید. کاش می شد بر گردیم. به دهه ی پنجاه. با انتخابی شخصی. و از آن جا ادامه دهیم. به همه ی زندگی.

 این ها درباره ی تو نبودند. برای قصه هایت نبودند. تعریف نکردم. تعریف ها برای خودم. تعریف ها خیلی خصوصی اند. از جنس دوست داشتن اند. دوست داشتن اند. اصلا قصه هات تعریفی نیستند. مگر این که بی دغلی. همین.

 خب این نامه همه اش جسارت است. چرا که بی اختیار همه از خودم گفتم. برای تو خیلی چیزها دیگر گفتن ندارد. من خوب می دانم لحظاتی را که نبودنم اهمیتی ندارد. بس که هستم. نه دستی به تسلا گشوده. نه دلی به دلسوزی تپیده. حضور، چیزی دیگر است. به فاصله و زمان مربوط نیست. نبض و لمسی اگر هست، لمسِ نبضِ بودنمان است. فهمِ نفسِ زنده بودنمان. نه به قدرِ تو. نه به اندازه ی تجربه های نداشته ام. که در حدِ خودم. در حد و اندازه یِ محدودِ خودم!

 قصه نوشتن لیاقت می خوهد. تو لیاقتش را داری. من ندارم!

دوم مرداد 95
۳ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۱
شایان تدین