پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

 نویسنده ی قصه ی قایقِ بی حفاظِ استفن کرین، که قایقِ بی شراع و تن شکسته شان به تقدیرِ موج ها گرفتار آمده بود، ناگهان شعری را مزه مزه به یاد می آوَرَد. شعری را که از یاد برده بود که از یاد برده است. پاورچین، در یاد نویسنده چون گلی از اعماق می شکفد تا شورِ دلِ او را ضرب دهد. شعر، حکایتِ سربازی بود مرده، دور از شهر و دیار و آرزوی جانی پیش از مرگِ مقدرش برای دوباره دیدنِ گوشه ای از خاکِ میهنش. نویسنده  پیش تر به پشیزی هم نگرفته بود. اکنون این مرگ، این حادثه، چون چیزی زنده، انسانی، سوی او آمده بود.

 در یک تشبیه کتاب به قبرستان می ماندَ و کتاب خواندن به احضارِ ارواح. هر سطر و گاهی هر کلمه در تجدیدِ احضار معنایی و موقعیتی دیگر دارند از آنچه پیش تر بوده اند یا نبوده اند اصلا. این هم نظری است که ما در هر خواندنی نه نویسنده را که خودمان را می خوانیم. نویسنده اگر ترجمانِ حادثه ای است ما نیز از حادثاتی انبوهیم و ترجمانِ خودیم. بنابر این هر بازخوانی قدری دارد و قدری بیش تر. چرا که تجربه امری محدود است و آگاهی و حواس هر لحظه در حالِ افزایش اند و همین می تواند در هر خوانشی گهری تازه برایمان صیقل بیندازد. پیش آمده مشغول خواندنی بوده ایم که به چیزی نگرفته ایم یا اصلا در مخیله مان نگنجیده و بر آن دست نیافته ایم. کاستی از ماست و نه از متن. ما باید به خود می افزودیم و از آنچه خوانده ایم، کم دیده ایم! همیشه کتاب هایی را طلبیده ام که بطلبند مرا. گاهی کتاب هایی خوانده ام که احساس چیرگی داشتم برشان و خوشم هم آمده اما در همان حد محدود وَ یا اینکه به توهمی از چیرگی دچار بوده ام ورنه همیشه کتاب هایی را دوست داشته ام که دوباره بخوانمشان. نه که واقعا همه شان را باز خوانده ام اما میلِ دوباره خوانی را برانگیخته باشند. شگفتی و معمایی را حمل کنند که مشمولشان نبوده ام. محمولشان نبوده ام. بلکه زندگی را خواسته ناخواسته، با میل و بی میل به آن تویی بکشانم که در عمقِ عمیقتری بشود خیره نگریست.

 مثال ها یکی دوتا نیستند. در شعر و قصه و فکر و مکالمه و خطابه محدود نمی شوند. مورسویِ بیگانه را تنها در بی تفاوتی و مسخرگی و لودگی اش خوانده بودم در اوایلِ دبیرستان. فروغ را فقط در شهوت و جسارت و مظلومیت دیده بودم. افسانه ی نیما را پاره پاره می خواندم و از شازده احتجابِ گلشیری تنها یک قابِ قاجاری می دیدم. هیچکدام از این ها ناقابل یا نادرست نیستند اما هر بازخوانی به پتکی مانده است که بر فرقِ سرم کوبیده ام. این ارواح کجا بودند؟ این قبورِ ممتحن یا مشعوف سر از کدام پاره سنگ برآورده اند؟ من چه خوانده ام؟ چه نخوانده ام! چرا که ترجمانِ حادثه ای که لازم نبوده ام و حادثه ای را که باید ندیده ام. فهمِ این قضیه هم به کار نوشتن می آید و هم به کارِ خواندن؛ اگر صادق باشم یا اقل کم در صداقت ورزی با خود و عالم بکوشم.

 

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۳
شایان تدین

 موجوداتی هستیم به غایت محتاج. درگیر و دارِ شناخت های تحریف شده مان از واقعیت، زندگی را به روی آسفالتِ دلمه بسته ای از آنچه پس زده ایم می گذرانیم. کسی نمی خواهد خودت باشی. وقتی کسی می گوید خودت را پیدا کن منظور خودِ کاسته شده در حمقِ عمیقِشان است. خودِ پوسیده و جویده جویده شده به دندان شان. به دندان خودت. موجوداتی هستیم به غایت فریبکار و زننده. جهان همه چیز داشت مگر ابتزال. ابتزل را ما به جهان اضافه کردیم. هیچ کس نخواسته امیالت را دنبال کنی یا کمی صادقانه تر خودت را بکاوی. همه از تو پرسونا می خواهند. پرسونایی برای دوست داشتن، برای منزجر شدن، برای رد شدن، برای قاچ زدن، برای شستن و رفتن و به گند کشیدن. جماعت از آدمی پلاک می خواهد. جماعت ادا و اطوار می طلبد و چنان به خودش مطئن است که دلت می خواهد ریدمانش کنی. نوکِ سوزنِ ته گردی برای ترکیدن این همه دلمه ی چروکیده کافی ست. جهان سال هاست از آن ویرانیِ موعود گذشته است. دروغ ها وز وز وز می وزند. این جماعت به روی خودشان نمی آورند. همه چیز را زیرِ جیغِ برنده ی خنده ای مخفی نموده اند. کسی نمی خواهد باور کند تمام شده است. کسی نمی خواهد ایمان بیاورد به فصلِ سرد. کسی نیست که اعتنایی بورزد به اندکی صداقت ورزیدن در برخورد با عالم و آدم. اندکی کاستن از ابتزال. شکافتنِ دروغ و دغل. شکوفه ی کوچکی پروریدن. ما جانیانی کوچکیم. با شناسنامه هایی که قاطعانه وجود را برایمان به ارمغان آورده اند. و اعدادی که ارزشمان اند. هر روز صبح از همه می خواهیم بابِ یقینِ حقیرِ ما باشند و خود نقشِ فقیر و فریبنده ای از این یقین را به نماش می گذاریم. منطق، فاحشگی است و اخلاق، بردگی. کسی اما به روی خودش نمی آورد. 

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰
شایان تدین

 این مطلب که در واقع خلاصه ای است از نوشتاری طولانی تر در چالش/ گاهنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی مستقل دانشگاه شیراز/ سال دوم/ شماره پنجم/ بهمن 95 به عنوان تحلیلی بر کتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری، نمونه ای برای سرمشق گرفتن، منتشر گردیده است.

 برجسته ترین فرزندان هر عصر بارزترین ویژگی های عصر خود را دارند. آنان در انتزاع از سیستمِ اجتماعی خود نمی زیند. آنان زاده ی تناقضات فرهنگی اند و دست یابی به تعارضات و تناقضاتِ آن ها از قدرِ آن ها که نمی کاهد هیچ، به شناختِ ما از خودمان می افزاید. نباید از شناختِ خود و آنانی که دوستشان داریم هراسی به دل داشته باشیم و یا بنا بر مصلحت هایی مدام به تاخیرش بیندازیم. اصلِ مشکل همگانی است و مختص به گروهِ خاصی نیست بلکه شدت و ضعف مطرح است. همه جای ما به هم می آید و در جامعه ای استعمار زده  با چنینِ تاریخ استبدادی کهنی " نمی توان تنها یک گروه یا بخش را مبتلا به ابتلایی دانست، و بقیه را مصون انگاشت." شاعرِ برجسته خود با همه ی صلابتش گفته بود "طوفان، کودکان ناهمگون می زاید." و کارِ مختاری عموما و خاصه در این کتاب در واقع کنار زدن گرد و غبار و دود است. کنار زدنِ طوفان. برای بررسی آن چه ناهمگون است. آن چه ناموزون است. آن چه عارضه است. آن چه بازدارنده است.

 انسان در شعر معاصر چنان که از نامش بر می آید علی الظاهر کاوشی ست در چند و چونِ شعرِ نیما، شاملو، اخوان و فروغ فرخزاد برای کشف و تبیینِ چگونگیِ رویکردشان در برابرِ انسان.

 مختاری رویکرد انسان گرایانه ی امروز را با آفاق انسان دوستی کهن خلط نمی کند؛ آن ها را در مقابل هم قرار می دهد. با دستمایه قرار دادنِ برجسته ترین شاعران معاصر به تسلطِ سنت در عملکرد و "ساختِ استبدادیِ ذهن" می پردازد. که چیزی ست فراتر از ادعا و انسان دوستی و خیرخواهی. و چه بسا دیده ایم آزادی خواهانی را که کاربست شان استبدادی بوده است. او همچنین ضمنِ انتقاداتِ فراوان به ناپختگی و ناهماهنگی اندیشگیِ اندیشمندان ما به ذهنِ اندیشمندِ فروغ فرخزاد نقب می زند که در هیچ چارچوبِ بیرونی و نظام مندی نمی گنجد و ذکرِ این را جدای از حسن و قبح می پندارد. مهم ترین فصلِ کتاب و خواندنی ترینش بدون تردید فصلِ پایانی اش است. و چه کسی شایسته تر از فروغ فرخزاد برای ایده آلی که مختاری می طلبد. ایده آلی که طرحی ست گویا از سعی به درکِ دیگری. به رغمِ گرفتاری ها و بازدارنده ها.

 او در مقدمه شرح مختصری می دهد از کانون نویسندگان و چگونگیِ شکل گیری چنین دغدغه ای در خودش که ناشی از روابط و مشاهدات اوست و نتیجه ای که متعاقبا به دست آمده که "اما دمکراتیسم یک امرِ تجربی و یک دستاورد جمعی ست، و نه یک مساله ی صرفا آموزشی یا اخلاقی که بشود آن را به افراد توصیه کرد، اما در موقعیتِ جمعی آن را از یاد برد." چه که " در جامعه ای که از راه قانون و تعلیم و تربیت اجتماعی نظام یافته باشد، نیازی به این اهمه ادبیات اندرزی نیست."

 مختاری ابتدای از همه به خودِ مساله ی درک حضور دیگری پرداخته است. به مراحلی که از نوزایی تا روشنگری طی شده است تا به عدالت اجتماعی و در نهایت رابطه ی بی واسطه رسیده است. او به شرحِ مساله ی اصلی کتاب می پردازد تا ذهنِ خواننده را آشنا کند به آن چه تاکید نویسنده بر آن است در تحلیل هایش بر نیما، شاملو، اخوان و فرخزاد. "پس برای این که چنین رابطه گیری مستقیمی پدیدار شود، از یک سو باید بازدارنده ها و فاصله های درونی و بیرونی را کشف و افشا کرد، و با آنها به مبارزه پرداخت، و از سوی دیگر باید افقهای رابطه ی بیواسطه را کشف و تصویر کرد، و شکل آرمانی آن را نشان داد، و پیشنهاد کرد." و از آن جا که چنین درکی "یک گرایش تجربی برای فرد" و "یک گرایش تاریخی برای جامعه" می باشد و از راه مبارزه ی مستمر تاریخی و فرهنگی پدید می آید؛ بس دشوار و بطئی صورت می گیرد، نه قابل تقلید است و نه توصیه کارآمد است. نه می توان از آفاق انسان دوستی کهن انتظارش را داشت و نه باید با این همانی به خلط مبحث بیفتیم. "آنچه مهم است یکی نینگاشتنِ آن ها، و تسری ندادن دریافتها و ارزش های کهن به امروز، یا جا به جا نگرفتن ارزش های امروز و دیروز است."

 عدم توجه به زمینه و منشا، ظاهرگرایی و ساده انگاریِ مفرط منجر به خلطِ مباحث متنوعی در مسائل عملا لاینحل فرهنگی شده است. مختاری به آشکارسازی این سری مسائل می پردازد و سعی می کند ایده ی خودش را در تک تکِ عناصرِ موردِ بحث گسترش دهد. پاره ای از این موارد به شرح زیر است:

 _ نگرش بی واسطه ی او به انسان هیچ ربطی به انسان دوستی کهن ندارد.

 _رابطه ی بی واسطه با طبیعت قرابتی با بازگشت به دوران بدونِ موانع اجتماعی و بدوی گرایی ندارد. رابطه ی انسانی نه با انسانی دیگر و نه با طبیعت یکسویه نیست. "در حالی که رابطه ی یک سویه یا منفعل با طبیعت، نه انسانی کردن طبیعت، بلکه تابع طبیعت شدن است." و انسان بارور به گونه ی فعال با جهان هم بسته است.

 _ در جایی دیگر به سرفصلِ "نابرابری" که می رسد انگشت به آن چه برابری پنداشته اند عده ای در دستگاه نظری تاریخِ ما می گذارد و به صراحت می نویسد " این گونه اعتقاد به برابری عملا تعارفی بیش نبوده است."  چه که اساسا مربوط به منشا پیدایش و آفرینش بوده و چیزی جدای از نظام سلسه مراتبی نبوده و در واقع " تنها تصوری از برابری در ارزش زیستی و مجرد انسان است..." و نه مسلما " در تحقق ارزش اجتماعی او."

 _ اگر تشابهی دیده می شود میان دانش معاصر و عمق یابی های تجریدی و عرفانی کهن نباید از یاد برد که از یک جنس نیستند. این یک از سر فرو رفتن در ذات هستی پدید آمده است. آن یک از سر فاصله گیری از همین هستی.

 

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

  و درخشان ترین فصلِ کتاب. فصل نهایی. "نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن." خواندنِ هر باره این هفتاد و شش صفحه را دوست دارم. چنین میل شدیدی از وجد و علاقه و اندوه مکرری ست که از فروغ با خودم حمل می کنم. در همه ی دقیقه های زندگی ام. فصل فروغ فصل چاره اندیشی است. فصل برانگیختنِ احترام است. فصل پیوستن است. فصلِ درکِ حضور دیگری. فصل رابطه است. " او هم این رابطه را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است." "یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است." نگرش فروغ غنایی است. او از آن بر نخاسته بلکه با آن یکی شده است. او مکتبی نیست. انسان را از دریچه ی شعر و عاطفه ارزیابی می کند. نه دریک زمان یا حرکت معین سیاسی. یا که یک برش فلسفی خاص. او خود را به شعر می سپارد. شعر همه ی لحظه های زندگی اوست. پالودنِ درون برایش اساسی است. "حریص شکموی ظالم تنگ نظر بدبخت حسود فقیر" که نمی تواند شاعر باشد. او به زندگی بیشتر اهمیت می دهد. " او اندیشمند است، نه بیانگر ارزش های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی." نقطه ی عزیمت او زندگی است. حرکت او مجرد نیست. چرا که رابطه مجرد نیست. محسوس است و ملموس. گرایش انسانی نیما بیرون از او پرداخته شده است. نیما آن را درونی نموده. چنان که باید. حسن او همین است. گرایش فروغ اما این چنین هم نیست. نمی شود نشانش داد، در غیرِ او، به عنوان یک دستگاهِ منتظم. تربیتِ فکری از روی یک سری اصول نشده است. چنان که خودش به تاسف می گوید. اما نوع نگرش غنایی اش گسترده است. احساس شدید زندگی در او می تپد. جز "درک حس زنده بودن" چیزی نمی طلبد. "روی خاک ایستاده است." " باد و آفتاب و آب را/ می مکد که زندگی کند." با تنش " که مثل ساقه ی گیاه." او "از داشتن فضای فکری خاص" می گوید. از این که نیما برایش وسعت یک نگاه را ترسیم کرد. و حدی که یک حد انسانی است. او دچار رمانتیسم شکست نیست. او از عشقی می گوید که "می تواند آغاز همه چیز باشد." و نه وصالی که پایان همه چیز است. حد انسانی، عاطفی و غنایی او وسعتی به او می بخشد از جنسی دیگر. در تولدی دیگر. "پوسیدگی و غربت برای من مرگ نیست. یک مرحله ای است که از آنجا می شود با نگاهی دیگر، و دیدی دیگر، زندگی را شروع کرد. خود دوست داشتن است منهای اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقع و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس." مختاری می نویسد " توجه او به درون، برای فاصله گیری از واقعیت بیرون نیست. بلکه به منزله ی غور و غوطه وری در بخشی از واقعیت است." او از آدم های ساده و عادی می نویسد. ساده و عادی می نویسد. از فضای آکنده از بیماری مینویسد. از نفس کشیدن می نویسد. او از فقدان آگاهی دردمند است و بدین فقدان از راه فقدانِ آگاهی در خودش پی برده است. که این زندگی "فاقد آن چیزی است که در خور انسان است." فروغ فرخزاد جهان را مشترک با درد دیگران درک و ترسیم می کند. فاجعه بر سر همه ی ما آمده است. "شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست اینکه نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست."

 

حرف آخر

 همیشه فکر می کنم محمد مختاری با این همه سلامتِ فکری و سنجیدگی اش چگونه از میانِ آن همه تلاطم سر برآورده که خود هم یکی از قربانیان اش گردید. آن که در پی درکِ دیگری بود با خشمِ دیگری طرف شد. آن که در پی رابطه ای بی واسطه بود خونش تلف شد. محمدِ مختاری نمونه ای ست برای سرمشق گرفتن. آن که باید راهش را پی گرفت. بهترین ستایش از او ادامه دادن سنجیدگی و صلابتِ فکری اش است. مساله این نیست که هر آنچه او پی اش را در این سلسله مقالات افکنده به تمامی درست است و غیر از این نیست. مساله صداقت فکریِ اوست. کاوشی از سرِ کوششی بی غرض. خواستِ صمیمانه ی او برای گسترشِ ادراک است که احترام برانگیز است. محمد مختاری"نمونه ای است از کار شدید و سخت برای کسب زلال صداقت در اندیشه،" و "استواری و استحکام در فرهنگ برای پرهیز از لفاظی پوچ و انتزاعی."

 کتاب در بر دارنده ی مطالعات گسترده ی مولف است. مولفی که از یک طرف خوانده است و به درستی خوانده و از طرف دیگر سنجیده است و به صداقت اندیشیده است. انسان در شعر معاصر به رغم ظاهر کتابی درباره ی شاملو و اخوان و فروغ و نیما نیست. کتابی درباره ی شعر هم نیست. کتابی ست درباره ی همه ی آدم های عصرِ حاضر. عصر تلاطم. عصر بدگمانی. تا از احساس رابطه به ضرورتِ رابطه پی ببریم. به ادراکِ آن بیندیشیم. تا شاهدی صادق از حضور آدمی باشیم. و با عشق حضور فراگیر تری را در یابیم و نویدِ رابطه ی بی واسطه تری باشیم. با خود. با دیگری. با طبیعت.

محمد مختاری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شایان تدین

  این مطلب بدون عنوان با تفاوت هایی به همراه مطلبی دیگر درباره ی همین فیلم در دو ماهنامه ی سی و پنج میلی متر/ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز/ سال دوم، شماره سوم/ مهر و آبان نود و پنج منتشر شده است. 

 نقش شهره آغداشلو در فیلم گزارش اولین هنرنمایی او در سینمای ایران است و همه ی آن هایی که از عدم حضور زن در آثار کیارستمی می گویند ندیده اند مسلما اعظم را؛ زنی که سعی می کند خودش را بروز دهد که "بالاخره باید کاری کرد"، در مقابلِ مردی که دست بسته است.


شرحِ سکانس: بد آورده. سر کار نرسیده برگشته است. حکمش آمده که راهش ندهند. محمد فیروزکوهی تعلیق شده است. نما از اداره کات می خورد به نوزاد. مهرنوش. که با چشم هایی بغض آلود دراز کشیده است. سر جای خودش. پشت ستون های تختش. یک کاتِ دیگر. همه ی اتاق را می بینیم. و مادر را. اعظم را. که سر و سامان می دهد به جا خوابِ دخترک تا خوابش ببرد.  فیروز کوهی روی تخت دو نفره خوابیده است. دید می زند و پریشان است. دستی به مویش می کشد و چشم هایش ترس خورده اند. اعظم ملافه را که میکشد کنار می خوابد سمت دوربین. فیروزکوهی بلافاصله دستش را می کشد به بازوی لختِ زنش.

 _شیرو سفت نکردی...چیکه می کنه.

 _خرابه. صد دفه بت گفتم برو یه نفرو بیار بیاد اینو درست کنه.

 _مگه نیومد؟

 سعی می کند اعظم را بکشد سمتِ خودش. زمان به کندی می گذرد و مرد عجله دارد. هیچ اروتیسمی در کار نیست و تنها خستگی و رخوت است که در جریان است.

 _چرا صب اومد و این و ول کرد و رفت...نکن!

 یک کاتِ ناخواسته. نبوده. از سر ناچاری. چرا که حالا دیگر هیچ نسخه ی کاملی از فیلم در دست نیست. مگر به نقل از محسن آزرم در دست کورش افشار پناه. بازیگر نقش اول فیلم که حالا ساکن لندن است. که کاش کاری کند تا نسخه ی تمامِ فیلم را ببینیم. که این نسخه هرچند کیفیت مطلوب اما کاستی هایی دارد.

  مرد به آنچه سرسری می خواسته رسیده است. نشانی از عشق نیست. از تمایل و ارضای اعظم هم. اعظم می نشیند. پشت به فیروز کوهی.

 _نرفتی وامُ بگیری یه خاکی تو سرمون بریزیم.

مرد دستی به سر و رویش می کشد.

 _با این پولا هیچ کاری نمیشه کرد.

 _ناهید اینا مگه چقد دارن خیال می کنی؟ اونام شصت تومن دارن دیگه...تو اینو بگیر بقیه شو یه جور جور می کنیم دیگه.

به طعنه که

 _تو بقیه شو جور کن منم وامو می گیرم.

 _خونه ی مامانم اینارو می زاریم گرو.

 _مگه بدهی نداره؟

 _چرا.

 _وامُ می گیریم سندشو آزاد می کنیم دوباره وام می گیریم...ناهید اینام می خوان همینکارو بکنن.

 _چقد بدهی داره؟

 _چل. چل و پنج تومن.

 فیروزکوهی پوزخندی می زند و اعظم ملافه را می کشد کنار. از میزانسن می رود بیرون. دوربین کات می خورد به کلوزآپ او. نخی از سیگار بهمنش می کشد بیرون تا بکشد. پنجه اش را می گیرد جلوی دوربین. سیگار می کشد و به حلقه ی جا تنگ کرده در انگشتش نگاه می کند. موو بک به نمای قبلی. اعظم همچنان نیست اما صداش می آید.

 _به هر حال یه کاری باید کرد دیگه.

می آید جلوی دوربین. سرش سمت شوهرش.

 _تو خیال می کنی همه چه جوری خونه دار شدن؟ خدا خودش پول خونه رو یه جوری جور می کنه.

 _این جوری می خوام جور نکنه.

اعظم زیر پتو را می گردد.

 _پس چه جوری می خوای جور کنه؟ کیسه ی پول که زیر بالشت نمی زاره. همینه دیگه. به صورت قرض و وام.

اعظم لباس زیرش را که کشیده از زیر پتو بیرون بالا می کشد. فیروزکوهی ادامه میدهد.

 _پس معلوم میشه خودشم با بانکدارا شریکه.

 _خودش کیه؟

 _همونی که جور میکنه دیگه.

 _چرت نگو ممد. من برای این کار نذر کردم. خرابش نکن. یه جوری پولشو می دیم. قستشو می دیم. تموم میشه میره دیگه.

 _تا قستش تموم شه جونمون هم تموم شده.

 

_قرار بود اضافه حقوق بهتون بدن چی شد؟

_فعلا که خبری نیست. ولش کن.

 اعظم سرش را می گذارد. می رود به آغوش شوهرش. ممد سیگارش را خاموش می کند و چراغ خواب را وهمه چیز در سیاهیِ آغوش فرو می رود. صدای نفس ها به گوش می رسد. حسرت. درماندگیِ تمام. فردایی که کسی منتظرشان نیست. فردای مقدر. 

گزارش

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۱
شایان تدین

 هنگامی که زمین سیاه چالی مرطوب می شود

که در آن امید چون خفاشی با بال های ظریفش

بر دیوارها ضربه می زند 

و بر تیرک های پوسیده سر می کوبد

شارل بودلر 
به فارسیِ مراد فرهادپور
 کافکا امید را محکوم نمی کند. این را هدایت می گوید و به درستی می گوید. گریگوری سامسای مسخ شده بر درماندگی همه سویه ی خویش چنگ می زند. او در تکاپوست و جبرا امیدوار است و خواننده نیز بر همین جبر امیدی دارد. کافکا امید را شکنجه می دهد. هدایت می گوید و حق می گوید. حقی که حق مطلب زندگی مرا در این حال و هوا ادا کرده است. زندگی سربی-جوهریِ بنده با همه بیگانگی ها و شور و شعف ها موازی با وضعیت بغرنج سیاسی و اجتماعی این مملکت و بلکه کل عالم است؛ در پیچ و تاب مسخرگیِ چند لایه و با چشم اندازی سراشیبی و خفقان آور. تحت این غلظت غیر امیدی از سر اجبار و ایمانی از سر انکار راه و بیراهه ای مگر هست؟؟ سایه می خزد و سکونت بی امان تند و تندتر  پیش می  رود. تراکمی رقیق میخکوبم نموده و این میخ در گوشت و استخوان منِ خرابه تیز و عمیق تر می شود. امید اما محکوم نیست. تراژدی و وحشت از سرنوشت است. سرنوشتی که رمق از امید می سِتاند و آن را به مسخرگی فرو می کاهد. امید اما محکوم نیست هر چند سرنوشت _که مگر این همه چشم و دست در کار و بی کار نیست_ با نگاه ممتدِ پیرمردی به خنده ای ریز و مرموز، با قبا و ریش خدایی شکنجه ام می دهد. 
 چنان که می شنوی 
هق هقِ امیدی را 
که در سکوت می گرید 
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۶
شایان تدین
   عقب افتاده ام 
   از جهانی
           که به سوی 
                           مرگ 
  پیش
        می رود...
  چندین قدم آن طرف تر از قرن 
  با گوشه ی عشقی در دلم
  در کنجی امان از زمین، 
  از پروازِ
          جهانی 
    عقب افتاده ام 
  که سرنوشتش
  سقوط است.

 خیالِ خالی نیست که به یکی بیداری بپرد از سر. شاخ و برگ های خودش را دارد. داربست و تنه و خشکی و سایه ی خودش را. هر وقت که نفرین روی سرم زیادی کند و گندش در بیاید وقت و جای خودم را دارم. خیالِ خالی نیست. با واقعیت عجین شده مثلِ بارانی که حالا می بارد و با خاک عجین می شود. صدای باران را می شنوم و خیالِ خالی نمی ورزم. فکر محتاجِ تعمیر است. رویا باید تجدید شود. خیالبافی هم بسترِ خودش را می خواهد. اینجا هر بار قصه ی تازه تری دارد که در آسفالت های نو و ساختمان های بد ریختِ تازه و میدان های بی جا پیدا نیست. اینجا هر بار از گذشته قصه های تازه دارد. نمی شود ماند اما همیشه باید برگشت. در هر رفتن چند برگشتن است و در هر برگشتن چند رفتن و از کودکی عادت کرده ام به این  اگر کودک بوده باشم! دلم می خواهد تازگی بیاورم با نقش برجسته ای از گذشته ها. دلم می خواهد قد بگیرد و رهایش کنم بروم. خیالِ خالی نیست. زمانی آمده، زمانی هست، زمانی می آید و این ها همه یک لحظه اند. یکجا و یک لحظه همه در سرِ من اند و خیالشان می کنم. کاش می شد در عکسی فشردشان و در جیبی گذاشت و گذاشت و رفت. غم و شادی و شعر و سکوت چنان به هم آمیخته اند که خاک و باران که خیال و واقعیت. دستِ خودم است و به واقعیتِ خیال کُش زندگی ام باز می گردم. میعاد در لجن سرنوشتِ همه ی آنانی است که با روسپی خانه های داد و ستد گلاویز اند. باید به نفرین و گنداب بازگشت و از خدشه به بکارت نترسید اگر بکارتی در کار بوده باشد! خیال گونه در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد خوابِ بیداری می بینم و صدای باران می  شنوم و مشامم از خاک سرشار است. باید بروم رهایم کنم.



... نه پیش تاختن به سوی مرگ نیست

بر سرِ گورِ خویش ایستادن است.

#سوگ_مرگ



اسفند 95

لمزان

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۲
شایان تدین

  فوتبال آخرین تجسمِ مقدس دوران ماست، فوتبال در لایه های زیرینش حتی اگر یک سرگرمی هم باشد، چیزی مانند یک آیین مقدس است. در حالی که دیگر آیین های مقدس، در حال زوال اند، فوتبال تنها چیزی است که با ما باقی می ماند، فوتبال نمایشی است که جایگزین تئاتر شده است.

پیر پائولو پاوزلینی

 

  85 دقیقه گذشته است. پاریسی ها زهرِ خود را ریخته اند. بارسلونا 3 پاریسن ژرمن 1. 85 دقیقه گذشته است و دی ماریا در آستانه ی دروازه می لغزد. 9 دقیه ی بعد: بارسلونا5 پاریسن ژرمن 1. حالا وقتِ لغزیدنِ آردا توران است. آیا رویای شهر بارسلونا به پایان می رسد؟ صدمِ ثانیه معین است. ترشتگن خودش را سراسیمه به سمت توپ می کشد و توپ را در چشم اندازِ خالیِ دروازه پس می گیرد. چند ثانیه ی بعد نیمار، توپ به نیمار می رسد. پاسِ بلندِ عمقی می دهد و سرخیو روبرتو پیش از آنکه توپ به زمین بخورد آن را به سمت تورِ سفید دروازه راهی می کند. ماموریت غیر ممکن به قول عادل فردوسی پور ممکن می شود. معجزه اتفاق می افتد. از لغزشی به لغزشی دیگر. 10 دقیقه تاریخ.

 

  معجزه ها کم اتفاق می افتند. معجزه برای آدم های دست و پا بسته هیچ وقت اتفاق نمی افتد. اصلاح می کنم؛ معجزه اصلا اتفاق نمی افتد. معجزه رقم می خورد. بازیِ دیشب، بختِ خوبِ نسلِ ما بود که می توانیم تا سال ها برای همه تعریفش کنیم و پزِ تماشای سرِ وقتش را بدهیم. می توانیم از شبی تعریف کنیم که دیگر سال هاست تکرار نشده است. معجزه های فوتبالی آن هم از این نوعش به ندرت رقم می خورند. معجزه ای از جنسِ همین نیوکمپ. 1999. بازگشت ناباورانه ی شیاطین سرخ و بهتِ مونیخی ها. شبی را که به عنوان یک یونایتدی همیشه حسرتِ ندیدنِ سر وقتش را خورده ام. دیشب چنین شبی بود. شبی که  فوتبال لبخند زد. شبِ دوباره ای که به خودمان یادآوری کردیم فوتبال مساله ی مرگ و زندگی نیست؛ چیزی فراتر از آن است. از نیوکمپ تا نیوکمپ. 1999 تا 2017. دو شبِ تاریخ.

 

  با همه ی ناباوری یک اطمینانِ قلبی داشتم که بارسلونا برنده است. در این اطمینانِ نهفته ی کوچک اما سنگین انگار خودِ پاریسی هام شریک بودند. این شراکت عملا به گل به خودی و دادنِ پنالتی رسید و حتی شلیکِ سردِ کاوانی هم چاره نکرد. بارسلونا طوری بازی را شروع کرد انگار حداقل 5 نفر بیشتر اند در زمین. آن ها 90 دقیقه با همه ی قوا جنگیدند. شب، شبِ نیمار و ترشتگن و عاقبت، سرخیو روبرتو بود. شبِ آن هایی که کم خونِ جگر به عشاقِ بارسلونا نچشانده اند. در شبی که مسی فوق العاده نبود اینیستا با پیگیریِ تا آخرین قوای توپ و آن پاسِ بیرون پای شگفت انگیزش سببِ گل های دوم و سوم بود و آن سه ( ترشتگن و سرخیو روبرتو و نیمار) رقم به معجزه دادند. فوتبال بازیِ جزئیات است و لحظه ها تایین کننده اند. فوتبال خطابه نمی کند اما قوا می بخشد و صحنه ی نمایش است. در فوتبال لحظه ها مثلِ لحظه های حساسِ اخلاقی اند. یک انتخاب اشتباه، یک لغزش نا به هنگام از اوج به حضیض می کشاند. فوتبال بی رحم است. 15 سال دیگر کسی بازیِ درخشان پاریسی ها در پاریس و درخششِ دی ماریا را به یاد نخواهد آورد. حتی خودِ کاوانی نیز باید آن ضربه ی تماشایی اش را در بازیِ دیشب به فراموشی بسپارد.  

 

  فوتبال خطابه نمی کند اما درسِ زندگی است. آلبر کامو هم مثلِ پازولینی در جوانی فوتبال بازی می کرد و سل که سببِ مرگش بود سال ها پیش تر از آن سببِ کناره گیری اش از مستطیل سبز شده بود. او یک بار گفته بود " می توانم بگویم اندک اخلاقی را که تحصیل کرده ام بر روی صحنه تئاتر و استادیوم فوتبال به دست آورده ام." پازولینی نیز از جایگزینی فوتبال به جای تئاتر گفته بود. در این وانفسای عصرِ ما که سرمایه داری و فساد با چنگالِ تیزش به جانِ همه چیز افتاده است و هر چیز را بی چیز نموده فوتبال نیز در سراشیبی است. فوتبال به مثابه ی یک دراما در داخل و بیرون از مستطیل سبز همواره در فراز و فرود است. نفسِ خودش امروزه در خطر است. در همچین شرایطی است که بازیِ دیشب قدرش بیشتر می نماید. خوشحالی ها و توییت های همگان قابل درک تر می شود. مالدینی و جرارد و ریو فردیناند و گری لینه کر. من و شما و هر شیفته ی فوتبالِ دیگری. مایکل اوون دورِ استودیو را از فرط خوشحالی می چرخد؛ هم او که روزی دروازه ی بارسلونا را باز کرده است. بنابراین بازی دیشب را نه به بارسلونایی ها و عشاق آبی اناری که به هر آدم نگران وضعیت و عاشق فوتبالی تبریک می گویم و به نوبه ی خودم خوش حالم. 

پیر پائولو پازولینی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شایان تدین

 این مطلب با تغییراتی پسند و ناپسند، لازم و نالازم (به هر حال بدون اطلاع مولف) در پیش تر دو هفته نامه و اکنون گاهنامه ی اختر/ سال دوم/ شماره هشتم/ چهارشنبه 17 آذر 1395 منتشر شده است. 

 این روزها، بازار فیلم دیدن و نمایش فیلم در شهر و دانشگاه داغ است. در همین دانشگاهِ خودمان علاوه بر شروعِ خوب کانون فیلم در پخش های هفتگی و برگزاری نشست ها، تشکل ها و انجمن های علمی نیز هر کدام به نوبه ی خود درصدد نمایش فیلم برآمده اند. علاوه بر این ها، همه ی ما از فرصتِ تماشای بی سانسور هر فیلمی در صفحه های کوچک و بزرگِ خانگی و همراه برخورداریم اما به راستی این ها همه در چه شرایطی و به چه قیمتی است؟

 فیلم دیدن این روزها عادت شده است. عادتی عجله ای مثل هر چیز دیگرِ این روزها. فیلم دیدن بی آداب شده است و هرکس هرطور دلش بخواهد به مصرف روزمره اش می رساند. موسیقی و کتابخوانی و اساسا مقوله ی فرهنگ امروزه به چنین بلایی دچار است. همه ی ما هر روزه درباره ی هر چیزی که سرِ زبان ها می آید، هر نظری می دهیم بی آن که اطلاع درستی از آن مساله داشته باشیم و حتی پیش تر به آن فکرده باشیم. شرایط ایجاب می کند. شرایط، اطلاعاتِ سریع و بی شماری است که پسِ ذهنِ ما ته نشین می شود و به ما جراتِ حرف زدن می دهد بی آن که قوه ی اندیشیدن و سکوت بخشیده باشد. فیلم دیدن هم از این شرایطِ ایجابی مستثنا نیست. شده است تنقلات و روزمرگی. شده است عاملی برای فراموشی. غافل از این که سینما هنرِ به یاد آوردن است. هنرِ دقیقه های عاطفی. هنرِ سکوت و خیال و تمنا. هنرخاصه سینما باید سرانگشتانش را به روی نبضِ ما بفشارد و قلقلمان داده به حرکتمان وا دارد. حرکتی ذهنی اقل کم. برای آسوده شدن از شرِ هر چه نباید و هر چه اضافه است. برای یه یاد آوردن آنچه طبیعی و انسانی است. آنچه گیرنده های احساسیِ ما را تیزتر و ادراکاتِ ما را گسترده تر می کند. این روزها اما شلوغی مجال نمی دهد. مجالی برای تمرکز نیست و فیلم دیدن از اعتبارِ لازم افتاده است. فرصتی برای تغییر و انگیزه بخشی نیست. همه چیز در وقت گذرانی مابینِ مشغله های بیهوده خلاصه شده است. در چنین شرایطی اعتلا مطرح نیست. زیبایی شناسی قدری ندارد. سینما دیگر هنرِ به یادآوردن نیست و همه چیز به همان سرعتی که به ذهن می رسند، فراموش می شوند. 

 ایجادِ فرصتی برای فیلم دیدن و گپ و گفت و برگزاری نشست و کارگاه و ... اعتلای سطح سلیقه ی مخاطب است. اعتلایی که پیش  و بیش از هر چیز به تمرکز، حساسیت و ادراک احتیاج دارد و البته فرصت مناسبی برای همه ی این ها؛ فرصتی که آدابِ فیلم دیدن را به ما بازگرداند.
۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۳۴
شایان تدین

  در کردنِ سمومِ ذهنی طی یک عملیاتِ انتحاری، فاصله گرفتن از هر چه رابطه ی به عفونت رسیده و فاصله که منجر به سوءتفاهمِ بیشتر می شود. هر چه دست و پا زده ام این مدت برای یکی کردن ایده با عمل بوده است. برای از سر متولد نمودنِ کلمه ها. عصبی بوده ام و بد شنیده ام و بد دیده ام و نیتم همین فاصله ی پیش آمده بوده است. گاهی قضاوت های دوستان دور و نزدیک اذیتم کرده است و بیشتر تصورِ قضاوتِ آنها. همین که به خودم اجازه ی قضاوتِ پی در پی می دهم جای گله گذاری نیست اما طور دیگری نمی توانستم باشم و سعی کرده ام خودشان را منفک از فاصله ای که گرفته ام قضاوت کنم با این که این روزها با هر کاری هر که می کند سرِ سازش ندارم. نمی شود توی بازی قواعدِ بازی را عوض کرد، باید کشید زیرش. درکِ داشته ام از طرف های مقابل در این فاصله محدود مانده به محیطِ شخصی و درونیِ خودم و مشکل شاید از همین باشد. آن وقت هم که فراتر رفته ام با حماقتِ مجسم رویارو گشته ام. عصبانی بوده ام اگر، از دستِ مادامِ کج فهمی هایی بوده که پیش تر هم می دیدم اما یا نادیده می گرفتم و یا شفقت و دوست داشتن و قرابت مانعِ ضدیت می شد و به سهل انگاری پیوسته در استفاده از کلمات و برخوردها می انجامید. در همچه فضای متعفن و عفونی که دروغ، همین سرنخِ ساده نه تنها وزیدن گرفته که دودِمان بر باد داده و در معیتِ پول نسخه ی همه چیز را پیچیده جز در فاصله، تنهایی و گام به گام نمی شود کاری کرد. نمی شود تنها به حرص چیزی نوشت و منتشر کرد و نمی شود بر طبلِ نادانی کوبید که حالا چهار یا چهارصد کتاب خوانده ام و پنج یا پانصد شعر نوشته ام. باید فرصت داد و امان نداد. امان دادن به دیگری امانِ مرا گرفته بود و حالا _هر چه پیش آید خوش آید_ گمان می برم امانِ هر کس مالِ خودش است و دستِ خودش. من نه قرار است خوشایند و خوشامد هر کسی باشم و نه جزئی از بازی. جز در عشق و نفسِ رابطه هیچ امانی نمی دهم و در جریانی از خون به پیش خواهم تاخت. از سرِ شکم سیری و برای جلبِ توجه و دلبری و خلسه و نفهمی نیامده ام به این وادی که جز بادیه نشینی و سرکوفت و تشنگیِ مدام و سردردِ مزمن چیزی برایم ندارد و نداشته است. عشقی اگر باشد جدا شدنی نیست و در خون است. خون ادعایی ندارد و در جریان ملتهبِ خودش به پیش می تازد. درکِ درست واقعیت، تهِ واقعیت و سنجش دنیایی که در خلوصِ خلوت می مانَد با معیارِ آنچه بیرون از این چهار دیواری می گذرد برای من مهم است و زندگی در توهماتِ خوشایند با خودارضایی های ریاکارانه را نمی پسندم. نورِ مریضِ توی سرم کفایت نمی کند و زمینه، ساختار، جامعه و سیاست را نمی توان از آنچه می طلبم جدا نمایم.  پیش رفتن در همه ی این بحرانها با این رابطه های عفونی و کلماتِ سقط شده و هوای متعفن چیزی مگر قربانی نمی طلبد و فرصتی مگر تنهایی نمی خواهد. سر به هر درندشتی کوبیدن کافی است. زندگی با هر دافعه کافی ست. گردن، کجِ کجی ها نمی کنم و راهِ خودم را حتی اگر اشتباه به خیالِ درست می روم؛ در سنجش با خودم و در تهِ واقعیات. برای خلسه پا در این وادی ننهاده ام و قلبم را شده به دندان می خراشم اما ترشحاتش را عیان نمی کنم. کلمات باید سرِ جای خودشان باشند و خودارضایی و زاری در ملا عام را بر نمی تابم. دانش چیزی جدای از عشق نیست و آن هم عشقی که به چشم نمی آید و مصر است. "قلب باید کوره ای نامریی باشد." هر کس به قدرِ خوذش راهِ خودش را باید برود و حرفِ حسابِ خودش را از ناحسابی ها سر فرصت با صدای بلند جدا کند. کاری نمی کنم که صرفا کاری کرده باشم و اگر بر جَوّی می شورم و از گروهی بیزارم، گریزان نیز هستم و فکر می کنم ناپسندی وابسته به شخص و گروهِ خاصی نیست و کارِ اشتباه مورد توجه است و تکرار ننمودنش. برای جزئی از هوا بودن بر جوِ مریض نمی افزایم. این سرزمین گُهی شده است و برای اعلام وجود باید در ملاءِ عام رید. (بی ادبی ام را ببخشید! خسته از ادبم.) من چنین نمی کنم و نسخه هم نمی پیچم بلکه همه این ها پژواک هایی کوتاه و فشرده از سکوت هایی دراز و زخمی اند. 

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۶
شایان تدین

  این مطلب با عنوان گزارش، فیلمی مهم در تاریخ سینمای ایران  به همراه یادداشتی دیگر در این باره به عنوان "طعم گس یک هم آغوشی" در دو ماهنامه ی سی و پنج میلی متر/ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز/ سال دوم، شماره سوم/ مهر و آبان 95 منتشر شده است. 

 گزارش یک فیلم داستانی شهری بی نظیر در تاریخ سینمای ایران است. گویی  رد سینمای فرهادی را می شود دنبال کرد. هر دو سینماگری که اگرچه از یک طبقه اند، یکی طبقِ حساسیت ها و سلیقه و انتخابش راهیِ مسیری دیگری شد تا دیگری پس از سال ها همان راه را ادامه بدهد؛ با همان دغدغه های طبقه ی متوسط. با ریزه کاری ها و جزئیاتی تقریبا از همان جنس.

 فیلم حول زندگی محمد فیروزکوهی می گردد. مامور مالیاتی که متهم به گرفتن رشوه شده است و مشکلات خانگی هم گریبانگیرش است. در واقع بحران بیرونی به بحران عمیق تر درونی رسوخ کرده و رابطه ای در حال فروپاشی ست.

 گزارش، گزارش درماندگی است. درماندگی در برابر قدرت، درماندگی در برابر زیردست. درماندگی در برابر شهر و اسبابش. گزارشی از جوان تر هایی که به عیش و عشرت می گذرانند و پیرترهایی که به حسرت و ناله و پند. مردانی که در خلوت خوشان تخلیه ی روانی می شوند و ناکامی ها حکمِ باورهاشان را دارد. خودِ کیارستمی نیز ناظری است که گزارش می دهد تا کاری کرده باشد فراتر از انفعالی صرف.

 فیلم از آن نمونه هاست که نه تنها در سینما که در ادبیاتمان هم کم نظیر است و بخشی از این فقدان به گردنِ سانسور است. چه که فقدانِ حضورِ حساسِ زن در دوره ای از آثار کیارستمی ناچاری از سر حساسیت های موجود بود و واکنش سینماگری که نمی توانست در بیانِ رابطه دروغی مضحک را به نمایش بگذارد.

 گزارش درباره ی ازدواجی است در حالِ فروپاشی. داستانِ مردی در آستانه ی گرفتن رشوه برای حل معظلات زندگی اش و مواجهه ی جدی او با وجدانش. مساله گرفتن یا نگرفتن رشوه نیست که پوستر فیلم، آن چتری که راه بر اسکناس ها بسته، تلویحا پاسخی ست بدین مساله و تاکیدی بر این که مساله ی فیلم این نیست که پوستر پیش از نمایش بخواهد فیلم را لو بدهد. مساله سرِ فاجعه ای است که انگار باید حتما اتفاق بیفتد تا کاری کرد. مساله دورِ باطل فرهنگی است که همه چیز بر همان محور می چرخد و گذرِ زمان ازش نکاسته که برجسته ترش نموده؛ آدم هایی که متوجه دقایق همدیگر نیستند. اگرچه فیلمساز ماجرای گزارش را تاریخ مصرف گذشته می داند اما خود اشاره می کند به نزدیکیِ عاطفی آدم ها در طبقه ها ی مختلف و اضافه می کنم در زمان های مختلف. چه که ما نه تنها از گزارشی که می بینیم عبوری نکرده ایم بلکه سیرِ قهقرایی پیموده ایم و فراموش کرده ایم، غرق شده ایم و کار از تلنگر و عذابِ وجدان مدت هاست که گذشته است. دغدغه های بیرونی همچنان همان اند و بحران های درونی عمیق تر شده اند.

 این سینما مسیری بود که کیارستمی پس از این پی ش را نگرفت و از همین رو در کارنامه ی او از اهمیت به سزا و منحصر به فردی برخوردار است. اهمیتِ آن رئالیسمِ چیدمانی که در فیلم های فرهادی مسیرِ رو به رشدِ خود را در سینمای ایران حالا با شتابِ بیشتری ادامه می دهد؛ از دغدغه ها و جزییاتِ داستان پردازی گرفته تا کاربستِ دوربین روی دست. با این همه گزارش منفک از کیارستمی و کارنامه ی او نیست. عشق اندیشی در این فیلم هم حضور دارد. حضوری غایب. در عدمِ عشق. همچنین گوش به حرفِ آدم های غریبه سپردن و فرصت دادن به شنیدن از جمله در سکانسِ ابتدایی اتوموبیل. که خود همین اتوموبیل بعد ها از موتیف های سینمای کیارستمی گردید و در "ده" به اوج خود رسید. آن نقش آفرینی شگفت انگیزِ نوزاد و آن دیالوگ ها و آن نگاهِ بغض آلود به بابا نیز تاکید می کند که با کارگردانی طرفیم که معجزه می کند؛ بی آن که به رخ کسی بکشد.

 

 دریغا که عاقبت عباس کیارستمی قربانی همین دور باطلِ فرهنگی و بی مسئولیتی شهری شد. که دور همچنان بر قرار است. حتا با مرگِ او. پس از مرگِ او. همچون محمد فیروزکوهی که با به هوش آمدن زنش از پنجره ی بیمارستان نگاهی می اندازد به خیابان و آنی می رود پی کارش. تا در همچنان بر همان پاشنه بچرخد. که می چرخد...

گزارش

۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۸
شایان تدین