پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

  این مطلب با عنوان یادی از عباس کیارستمی: دوربین به مثابه ی قلم در دو ماهنامه ی سی و پنج میلی متری/ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز/ سال دوم، شماره سوم/ مهر و آبان 95 انتشار یافته است.

سینماتوگرافی، نوشتن به کمک تصاویر متحرک و اصوات است.

روبر برسون

 

 *یک روز درباره ی ژان کلود کاری یر در مصاحبه ای گفته بود " او یکی از همین آدم هایی ست که درونش خیلی چیزها، زندگی ها و معرفت های زیادی رسوب کرده و به نوعی شادکامی و رهایی از تطاهر به دانستگی، به نوعی سبکی رسیده." عباس کیارستمی یکی از همین آدم ها بود.

 

 *یک بار هم در پایان "١٠ درباره ی ده" آنجا که دوربین دیجیتالش را به سوی لانه ی مورچه ها بر می گرداند ذکر کرده بود" تو آتش بر افروز تا من چیزی نشانت بدهم/ چیزی نادیدنی اگر نخواهی اش ببینی/ چیزی که قابل شنیدن نیست اگر نخواهی بشنوی صدای نفسهایش را." و خلاصه که نه حرف من درباره ی او دریک یا دو مقال تمامی دارد و نه حرف واقعا در این باره. چه که حرف زدن درباره ی او حرف زدن درباره ی همه چیز این زندگی ست. علاوه بر همه ی جنبه های نظری و عملیِ سینما. درباره ی عشق، کودکی، پیچیدگیِ پسِ هر سادگی و چیزهایی علاوه بر این. چه که آن روز روز قلم بود و او مرد. او که دوربین را به مثابه ی قلم بر می تافت. مساله اش نگاه به زندگی بود. به همسایه. دوست. برادر. بچه ها و مردم. مساله اش تمرکز و تجدید بیعت با زندگی بود که با همه ی روزمرگی ها، شگفتیها و قشنگی ها و رازهای سر به مهر خودش را دارد. او که مایل به ضد نمایش بود. در این جهان تصویر زده، ما را به لمس مجدد زندگی دعوت می کرد. از دریچه ی شخصی خودمان. و من از همین دریچه ی شخصی خودم است که او را دوست داشته ام. دوست می دارم. فارغ از هر هیاهوی و هر ستایشی. آرام. خلاق. متمرکز. چنان که او بود. چنان که او ما را دعوت می کند. به نگاه مستقیم به دنیا. به خم اندر خم خود و پیرامن مان. به آنچه گرفتارشیم. نه از دریچه ی جهان اولی یا سومی. نه از زوایه ی استبداد و استعمار. بلکه با اسلحه ی نگاه خودمان.

 

 *آن که با حداقل ها کار کرده بالقوه توانِ کار با حداکثرها را هم دارد. عکسِ این اما صادق نیست. چنان که ناصر تقوایی می گفت "عباس هر وقت اراده کند یک فیلم فیلم تجاری پرفروش خوب هم می تواند برای شما بسازد اما..." مساله سر همین اماست. اما او کارکردن از نوعِ خودش را می پسندید. خواسته نا خواسته او به زبانِ سینما اضافه کرد. و این یکی از آن چیزهایی ست که ستایش همگانیِ او را به ارمغان آورد. شیوه ی کارِ او تلفیقی ست از انتخاب و مقدرات. و در واقع انتخاب در چهارچوبِ مقدرات. شیوه ی کارِ اوست که الهام بخش است. که دنیا را به بازبینی و دیدنِ سینمای ایران فراخواند. او اولین نبود. ابراهیم گلستان و سهراب شهید ثالث و دیگرانی نیز بودند که پیشرو اند. لاجرم اما سینما و فرهنگِ ایران سالیانِ سال هم نشینِ نامِ او بود. نامی که به قدر همت او در سرزمین خودش قدردانی نشد. توهین و تشر و حسادت در مملکتِ گل و بلبل حکایتی تازه نیست. نوشدارو پس از مرگِ سهراب هم حکایتی تازه نیست. آن هم چنین مرگی. چنینِ مرگ پوچی. کیارستمی همیشه به سوالاتِ خبرنگاران با رندی خاص خودش پاسخ می داد. او سینماگر شدنش را یک اتفاق می دانست. مرگِ او اما اتفاقی تر بود. ناگاه تر. متاسفیم و به قول بهرام بیضایی "متاسفیم که همیشه با متاسفیم حرف هامان را شروع می کنیم" که چنین استوانه ای را با چنین ندانم کاری از دست دادیم. حالا دیگر کمتر کسی در عالم سینما هست که سوگوار او نباشد. همچنان که کمتر کسی در سینما هست که به نوعی از طریق فیلم ها، عکس ها، شعرها، نقاشی ها، گفتگوها، کارگاه ها و مراوده ی های رو در رو تحت تاثیرِ غریبِ آشنایِ او نباشد. همنچنان اما نام او عباس کیارستمی ست. سینماگر بزرگ. بی هیچ پیشوند و پسوندی. ازجمله مرحوم و فلان و بهمان. عباس کیارستمی.

 عباس کیارستمی عباس کیارستمی عباس کیارستمی

۰ نظر ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۹
شایان تدین

  این مطلبِ کوتاه به همراه یادداشتی دیگر درباره ی تاریخ، روزمرگی و رسانه در نشریه فرهنگی، اجتماعی کولاژ/ انجمن فرهنگ و سیاست دانشگاه شیراز/ سال دوم، شماره دوم/ آذر 95 منتشر شده است.

  اگر شبکه های اجتماعی و تلویزیون رسانه های فراموشی اند، سینما هنرِ به یاد آوردن است. سینما پوسیدگی را رج نمی زند. بر جنازه های تلنبار شده نمی تازد و بنگاهِ خبرپراکنی نیست. اخبار، پوک می کنند و سینما، تهی. فرق است میان پوسیدگی و جا افتادگی. بغرنجیِ اوضاعِ جهان حاصلِ فراموشی است. در همه ی جنگ ها، پس از چندی ارزش ها فراموش می شوند و انگیزه های شخصی چیرگی می یابند. همه از یاد می برند چراییِ جنگ و ارزشها و خصومت های ایدئولوژیک را. هر کس برای خودش، به قدر خودش، با کینه و خونِ دلِ خودش می جنگد. جهان، جنگ زده است. بغرنجی اوضاع از فراموشی است. سینما جهانِ یادهاست و عاطفه ها. حیف که تا درجه ی مخدراتِ صرف سقوط کند. حیف که قدرش بکاهد و به مصرفِ روزمره ی بیهودگی برسد. هنر از قول بهمن محصص ویرانگر است. خواه با ستایشِ زیبایی یا نشان دادنِ خدایان هولناک. هدف اما یگانه بوده است: بر انگیختن آدمی و خلاص کردنش از شر روزمرگی. هر هنرمند امروزه یک مدیاست. یک دریچه است. دریچه ای به سمتِ پریشانی کوچه ی بن بستِ خودش! رسانه ای است در برابر جهان رسانه زده. سینما از ابتدا جهانِ موازی بوده است. در عالمِ واقع و خیال راهِ خودش را رفته است و برای هر بنی بشری، چهارراه خودش را داشته است. گدار از "کشورِ سینما" می گوید. کشوری ورای هر مرزی. فرقی نمی کند کجا، با چه اتفاقی و به چه انگیزه و بی رمقی. توی تاریکخانه، توی تاریکی اتاق، فکرِ ناگهانِ پریده از سر سینماست. فکری که از دریچه ی چشم هاست که متجلی می شود و می دَرَد و برقِ نگاه می بخشد. سینما انکارِ آشفتگیِ عالم نیست. معیار زندگی نیز نیست. برای من همیشه قدرش آنجا بیشتر دیده شده که ابزار تعالی بوده است. هر تعالی. حتی اگر تعالی را از یاد برده بودم. حتی اگر جنگ و جنایت، حتی اگر تصویر تلفات و تلنبارِ اجساد تعالی را از یادِ دنیا برده باشند.

سگ آندلسی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۷
شایان تدین

 دچارِ تردیدهای بزرگی شده ام؛ نسبت به خودم و دوستانم. نسبت به جایگاهی که دارم و دارند. تردیدهایی که از پسِ ذهن پیش ­تر آمده اند و توانِ باز­پس بردنشان را ندارم. تردیدهایی عینی، طاقت­ فرسا و جان کاه.

 تردیدها دو دسته اند: دسته ای مربوط به خود و عوالمِ ذهنی و شخصی تر. مربوط به علایق و سلایق و ترجیحات. مربوط به کاری که می کنم و خصوصا سرِ نوشتن، اکثر مواقع لزومی برای آشکاری ندارند و گاهی موتور محرکه اند یا حداقل موجب تحرک. دسته­ ای دیگر تردید­های مربوط به موقعیت ­اند. تردیدهایی در رابطه. با زمین. با زمان. با خود. با دیگری. رابطه­ هایی عملی و جسمانی. رابطه ­هایی جاری. این یکی اگر از حدی بیشتر شود آزارنده است. پرخاشگری می­ آورد و قدمی به عقب می ­طلبد برای باز­ اندیشی و باز­ گُزینی. هر دوباره­ ای هم قربانی می گیرد.  قربانیِ این میان  ایده­ ها و آمال ­ها و اشخاص و رابطه ­هایند. این یکی تردید دشوار است و از جان می ­کاهد. حداقل حالا که طاقتم را بُریده است و از جانم کاسته است.

 تردیدهایی از این دست حاصل چه ­اند؟ حاصلِ آنچه مستقیما بر سرم آمده. حاصلِ یک سری نگفتنی. دیده­ ام و نادیده نتوانسته­ ام بگیرم. مقداری از آن محضِ برخوردِ مستقیم با رذیلت­ هایی است که فراتر از کلمه شده اند و پیش­ تر حتی تصورِ رویارویی با چنین چیزهایی نداشته­ ام و حل ­شده پنداشته بودمشان. محک اما، تجربه است و نه دانایی. محک، رویارویی است و نه تصور. با این که می دانم شگفت­ زده می­ شوم. با این که می­ دانم سر­ خورده می­ شوم و با این که می­ دانم می­ بُرم. حدِ محدودی دارم، توانِ اندکی.

 دچارِ تردیدهای بزرگی ام که دست و پنجه­ ام را نرم و گرم که نه، خونین و مالین کرده اند. تردیدهایی تیز که نباید و نمی شود اینطور لاینحل بمانند. باید کاری کنم و کم کنم و قربانی بدهم و قربانی بکنم.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۰۹
شایان تدین

 همه چیز تمام می شود. همه چیزِ این دنیا تمام می شود جز مرگ که مالِ این دنیا نیست. پروسه ی کنار آمدن یکی دو روزه نیست. دایمی ست. هر وقت چیزهای خودش را برای کنار آمدن و جنگیدن دارد. جنگیدنِ سر چیزی که منطقا نمی ارزد. اما خب دلِ آدم به دنیا و جاذبه های جان فرسایش عاشق می شود. عاشقی هم عالمِ دودو تا چارتا نیست. کنار آمدن همه ی زندگی است و برای بودن عمری باید درنگ کرد. ساعاتِ متمادی باید گریست. خودت بهتر می دانی که در خلوتِ خالی. عمیقا. از درون. مثلِ یک ایده. مثلِ یک فکر. پشت به آدم ها باید گریست و فرو خورد همه ی افسردگی ها و ماتم ها را. این عاشقیِ فرهاد است که بر بیستون نقش می بندد و این عاشقیِ بی وقفه ی ما خواهد بود که روزی نقش خواهد بست. ثمری بلکه نباشد اما نقشی از ما می مانَد. نقشی حاصلِ عشقی جان فرسا. عشقی کاهنده. عشقی که ثابت نیست و تمام می شود اما به پا، تاب دویدن می دهد و به چشم، فرصتِ دیدن. همه چیز این دنیا تمام می شود. همه ی این روزها نمی مانند و عکس ها و خاطره هایشان سنگینی می کنند. همه ی دنیا آنی می شود که به آنی گذشت. آن چه نیست و نمی ماند اما نگهداری می خواهد. عاشقی نگهداری می خواهد. تو روزی شاهدِ دنیای نیستِ خودت خواهی شد. دنیایی که به تردیدت می اندازد. در این که اصلا دیده ای و بوده ای یا نه؟ آن چه می ماند اما تردیدِ آغشته به تایید است و گاهی به تمامی تایید. تردیدها هم مثلِ گریستن اند. پشت به آدم ها. در خلوت. توی تاریکی. روزی تو شاهد دنیایت خواهی بود. تنها شاهدِ دنیایی که دیگر نیست. عاشقی به تو فرصتِ شهادت می دهد.

 

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳
شایان تدین

 قصه ی شاعری که شعرهایش را برای کسی نمی خواند. نه که عُزلت گُزیده و پا در از میدان گذاشته باشد. نه که سر به بیابان، دل به دریا زده باشد. هست. در همه ی روزمرگی حی و حاضر است. بلکه کارمندِ اداره ی مالیات باشد اصلا! خلاصه که در همه ی هیاتِ زندگی حاضر است. روزگاری شهره به شاعری بوده و حالا یا از یاد همه رفته یا در مراوداتِ تازه نشانی از آن روزها ندارد. اگر هم در خلوتی کسانی پیشِ خودشان یادی می کنند این است که خودش هم یادش رفته و از این قبیل. اما او شاعر است. هر روز که نه اما هرزگاهی شعر می نویسد. بیشتر از پیشتر. می نویسدشان هر جا که دستش برسد. طبقِ معمولِ همه ی شعر نویسانِ دنیا. او از یاد نبرده چیزی را. حالا می خواهم درباره اش بنویسم. قصه ی شاعری که شعرهایش را برای کمتر کسی می خواند! 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۹
شایان تدین

  یکی از دلایلی که آدمِ سیر از خواب جَست نمی کند این که نمی داند با بیداری اش چه کار کند. خودم را می گویم. نه که کاری نداشته باشم یا کاری نشود کرد. نمی دانم. یک ترس هایی هم هستند از جنسِ همین نمی دانم. لابد هر چه میل از سرِ لج می طلبد لذاتی هم دارد اما این که نشد زندگی! از همیشه ی خودم یادم است این سری ترس های بی پشتوانه باهام بوده. ترس های سراب گونه ای که به سمتِ هیچی کشیدندم. به سمتِ این که چک نکنم، پا در نگذارم و خلاصه به پا نشدنم ادامه دهم. میلی اگر به لذت هست اصلا باید که بماند. اما کاش خالص باشد. لذتِ آنیِ خالص. نه زیرِ سایه های ترسِ پوچ و اضطرابِ پوچ.

۳ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۹
شایان تدین

  وقت هایی هستند کافی. سرِ وقت که باشم. با وقت که باشم بَسَم است. گفتن و شنفتن و نوشتن و خوانده شدن نمی خواهد. آنچه نباید راهی بدان ندارد. خودش ارضای خودش است. نوشتن و میلش مال آن وقت ها نیست. جورِ دیگری از نوشتن شاید؛ این جورش نه. مالِ حالاست. که فقدان در جریان است. حتی توی صدای یکنواختِ کولر. حتی پشتِ سیاهیِ یکنواختِ شبِ پشتِ پنجره. مالِ حالا که می دانم چه می خواهم و نمی دانم چطور. آن چه می خواهم فدای طریقِ خواستنم شده. فدایِ بی چارگی ام. و عدمِ شناختی که همه ی فاصله ها را پُر کرده است. همه ی دوروبرم را گرفته است. عدمِ شناختی که شده جانمایه ی هر رابطه ای. هر دیالوگی. عدمِ شناختی که از سرِ پذیرش عدمِ شناخت نیست و قدمی فراتر از شناخت را نمی طلبد آن چنان که غایتِ میلِ من است. عدم شناختی که قضاوت قاطی اش است. که قضاوت را برانگیخته. و ترس. ترسِ مدام و فرافکنی. وقت هایی هستند که هضمشان مشکل است. که بی وقت اند. که خالی اند. که سنگین اند. که چیزی باید باشد عوضشان. که جبرانشان کند. حالا وقتِ نوشتن است. 

۲ نظر ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۳:۲۲
شایان تدین

 صادره ام از بندر لنگه. دو مرتبه. از هفدهم مرداد هفتاد و شش تا بیست و پنجم خرداد هشتاد و هشت. به خیالِ خودم دو بار متولد شده ام و هر دو مرتبه در لنگه. شهرِ ارواح. شهری که بارِ سنگینِ فراموشی را حمل می کند و سنگین راه می رود. شهری که آدم هایش رهایش کرده اند. شاید هشتاد درصد مردم بومی شهر بندرلنگه به کشورهای حاشیه خلیج فارس هجرت کرده اند. "لنگه ای ها در مدت کوتاهی بندر را تخلیه کرده و به جاهای دیگری که امن تر بوده کوچیده اند. لنگه ای های قدیم هم اکنون تجار معتبر شیخ نشین ها و بحرین و بمبئی هستند." و خرابه هایی هنوز هست که خانه های اعیان بوده اند و قفل آهنی شان حتا دیگر پُکیده است. بندر لنگه شهری دچارِ سرنوشت است. و سرنوشت من به این شهر گره خورده است.

 اما اینک تجارتخانه ها و خانه های اعیانی رها شده از درون خرد می شوند و فرو می ریزند. سال ها پیش ثروت از این شهر گریخته است و غواصان تهی دست و جاشوان همچون خوابگردهایی درخرابه های خاطر خویش سرگردان اند. حالا هیچ کس به یاد نمی آورد. شنیده ها. حکایت ها شنیده می شوند.

 آن خانه ی یکی از پسکوچه های بازار قدیم را با ناصر دیدیم. آن آپارتمان قدیمی رنگ و رو رفته را. و خوب یادم آمد. خردادِ آن سالِ کذایی را. حال و هوایش را. دریا را. سبز را. گفت و شنود و شوق و ذوق ها را. و پیش بینی این را که چه می شود اگر نشود و میرحسین در نیاید از صندوق و اصلا مگر همچه چیزی ممکن است؟ و آشوب می شود اگر غیر این بشود. که شد. و بودیم. و دیدیم. و غلتید و خوابید و مرد. که می بینیم. که هستیم. خلاصه که آن روزها خوب به یادم باز آمدند.

 جنوبی ها کم خیالاتی نیستند و لنگه از خیالاتی ترین شهرهای جنوب است. همه خیال می کنند شهر سال هاست افتاده به دست موجودات اثیری که اگرچه همه جا هستند اما خب طبعا اینجا بیشترند. و از سال ها پیش بوده اند. رسومات غریب هم که کم ندارد. و چند فیلم و کتاب هم در آورده اند. نه به قدر لازم البته. از تقوایی تا بنی هاشمی. تا غلامحسین ساعدی و تک نگاریِ گرانقدرِ اهل هوا. خیلی ها این جا تبعید بوده اند یکی احمد محمود. و خیلی ها کودکی و نوجوانی شان گره خورده به این شهرِ اثیری. و نتوانسته اند از سنگینی اش کم کنند و ازش بگذرند. از ردی که این شهر برجا می نهد نمی شود به همین سادگی ها گذشت. اصلا نمی شود گذشت. و حالا من یکی از همین هام. درست که قدرِ این نام هایی که گفتم و در خاطرم است را ندارم اما به هر حال به قدرِ کوچکِ خودم. سهیمم. در خاطراتِ مشترکی که این بندر دارد و دیده یا ندیده ام. در دلِ خوشی که ازش نداشته ام و دلخوشیهایی که سنجاق شده اند به بر و بحرش. به خانه به خانه ی عمه ها و عزیزانم. به بادگیرها و خانه های دربسته ی اعیانی و بازار و دریا و حجمِ وسیعی از دلمردگیش. که از هیچ زلزله و طوفان و جنگی چنین چیزی بر نمی آید. که تنها بی آدمی ست که با یک شهر چنین می کند. آن هم شهری که روزگاری مهم ترین بندر جنوب بوده است. چند سِری. و هنوزم از مهم ترین گمرک های مملکت مان را دارد. سری به دهاتِ اطراف زدیم. به "گَشِه" و به "شِناس". که مشرف به دریایند و دریا عادتِ روزمره شان است. و گفتیم از تاثیری که ناگفته، ناشنوده دریا بر آدمی می نهد. آن هم روزمره اش. و دلِ تنگی که به بار می آورد. و سبکی و وسعتی که می بخشد. و این که " من به دریا نیندیشیده ام؟ فکرهای مرا دریا اندیشیده است." که شبِ قبلش دیده بودیم چند قسمت از مستند راهِ دورِ دریای حسن بنی هاشمی را. که دریغ جان و جهان بر او باد. که من از لنگه اش بیشتر خوشم آمد و به دلم نشست. و چقدر بلدی و سوادِ بصری دیدم در همین چند کارِ کوتاه و حیفم آمد و حیفم می آید و حیف هم از عاداتِ روزمره ام شده است. خلاصه که دریا آموختِ تن و جان می شود. نه در تماشایِ آنی. که در مقابله ی روزمره. و بی اعتنایی و کم محلی که گردنِ دریا ننداز. دیگر از حواسم افتاده و این حرف ها خام اند. که دریا تا آخرین قطره ی خونم رسوخ کرده و در ذره ذره ی پوستم رسوب کرده. و من که ام؟ که تنها به تمایش نشسته ام. مقابله با آن کارِ اهالیِ رسمیِ این دیار است. نه منِ مدعایِ مهجور. روستاهایی زیبا. شریف. با نخل هایی زنده و مرده که گاهی به موهای شانه خورده شبیه اند و گاهی به ماه. این چنین دور افتاده. این چنین غریب! با عاداتی که غریبه ها غریب می بینندش تازه اگر جرات و توانِ دیدار کنند.

 به آن صندلیِ خالی در حرکت، به آن شکستن مکرر شیشه های رنگی و آن مترسکِ نمای ابتدایی بر زمینِ بی کشت فکر میکنم . که تنها نشانِ دلمرده ای از روزهای خرمی بود. و هشدار برای من که به سرنوشت فکر می کنم. به سرنوشت خودم و بندر لنگه. شهری که در فراموشی محتومِ خود فرو رفته است.

 صادره ام از بندر لنگه. از هوایِ کم رطوب تر از بندرش. از لزجیِ هواش. از زیبایی و صراحتِ دریایش. دریا به این صافی ندیده ام. به این آبی. و ساحلش که هر باردستشان بیفتد بیشتر خرابش می کنند. بی آدمی ست دیگر. سری هم به کُنگ زدیم. از خوردنی های همیشه مطبوعش که بگذریم گذرمان افتاد به موزه ی مردم شناسی. چه موزه ای آقا. بودند. بود. خانه ای بود قدیمی. با همه ی آنچه خانه های قدیمیِ این منطقه دارند. با انواع و اقسام اسم هاشان که از یادِ من هی میگریزند و هی یکی باید باشد برشان گرداند. و گاهی اصلا نمی دانم و نمیشناسم. و وسایلی که اسبابِ دریا و خشکی این مردمان اند. بیشتر وابسته به آب. و کتابخانه ای آنطرفِ حیاط. تا جایی که توانستم گرد و خاک بر گرفتم از کتاب ها. که فقط لِمِز (موریانه) به جانشان نیفتاده بود و غریقِ غبار بودند. گندِ گند. کتاب بودند به هر حال و دلم به درد آمد. اگر چه نود درصدشان کمترین ربطی به محل شان و منطقه ی مان نداشتند و آنقدر پراکنده بودند که همینطور مبهوت مانده بودم. خلاصه که حیف از عاداتِ روزمره مان شده و ماندن در این حیف نه به صلاح است.

 بندرِ مرواریدهای غلتان. صدای هلهله و سرودخوانی از درون سفینه ای با بادبان های افراشته و تق تقِ چرتکه ی تجار در تصاویر نیست می شوند. مهاجرینِ دست بسته. پا بسته. مهاجرینِ منتظر. هندی و بلوچ و افغان. لنگه به خوبی نشان می دهد که ثروت تا جایی تحمل ماندن دارد که افزوده شود. وطنی برای خود نمی شناسد. و می تواند تا هر جا که اطمینان سلامت یابد بار سفر ببندد.

 گاهی انس ها یادم می رود. چه کنم دیگر. خاصیتی ست. نه که زایل شود و محو. هرگز. فقط یادم می رود و این موقع است که کسی باید تا ضربتی بزند و باز بروم توی خودم وَ گذشته ام. و واقعیتِ زندگی ام که چندان ربطی هم به واقعیت ندارد و همه اش علاقه است. میل و علاقه ی مفرط. و بی چارگی در سهیم بودن و هم سرنوشت بودن. در واقع بی چارگی در علاقمند بودن. همین روزها که زمان امانِ ناصر را گرفته لنگه هم گذرش به جان و گذر ما به کوچه ها و خیابان هاش افتاد. که زمان همینطوری که دارد کش می آید مثل تیر هم می گذرد. چه برسد به لنگه. که سه روزِ معمولی اش انگار که سه ماه. و حالا که کنارِ قفسه های کتابِ خانه ی هادی  دارم می نویسم از این ها می دانم که چقدر دلم برای هر چیزِ کوچکش تنگ شده است. انگار که سه ماه است برگشته ام بندر. حالا که آفتاب لا به لای پرده ی سفیدِ خانه افتاده به روی مبل و لب تاب و من و کتاب ها. و رامی کنار دستم است با گفتنی های ناگفته اش. و حسن از لای کتاب ها با چشمانِ نافذِ بی سویش سو سو می زند و ترانه های صالح به دهنم خوش افتاده به این فکر می کنم که چه کنم تا به دریغی دچار نشویم. مثل همه ی این ها و همه این جا. و آینه ی عبرت ننماییم. و آدمی باشیم. تا به قول ابرام دچار نشوم که " که ما/ دریغ بزرگ هستی بودیم/ و یادمان به خیر باد." تا از شر هر آنچه نباید خلاص شوم و راهم هموار گردد و حداقل کاری بکنم که خودم بدانم کاری کرده ام. و دست پشتِ دست بگیرم تا بلکه کسی دستم را بگیرد. و راهی بروم که فکرِ زندگی از سرم نپرد.

 صادره ام. دو مرتبه. از بندر لنگه. به شماره های 3430196272 و 88 س.

شهریور 95

۳ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۴
شایان تدین

 دست و پنجه نرم می کنم. با دشواریِ عظیمی که زندگی مان را در بر گرفته است. در عاقبتی که معلوم نیست. در حکایتی که انگار از جایی دیگر ادامه پیدا نکرد. و در زمانی که اعتنایی نمی کند و می گذرد. از عمر می ترسم. از زندگی. از آنچه سپری شده و آنچه مانده. از سپری شدنِ آنچه باقی ست بیشتر می ترسم. همه می دانیم. دریافتنش آنی ست. گوشه ی چشمی به اعتنا. لرزش دست و دلی. جرقه ی پی امی. فرقی نمی کند. فاصله ها برداشته می شوند در زمان. و سنگینی مانده ای که از قفسه ی سینه نمی پرد. نه با شعر و قصه و ترانه. نه با سحر و سفر و سکونت. حالا درمانده تر و کوچکتر از آنم که به پاسخی دست یافته باشم. یا چاره ای پی گرفته باشم. از جادوی عشق هم شنیده ام اما درد، درد است. خو گرفتن از عاداتِ آدمی ست. خاصه به دردهای قدیمی تر. سنگین تر. از لفاظی که بگذرم جایی باید بترکد دیگر. زمان که کم نمی آورد؛ آدم از نا می افتد. هی پا می شود. هی می افتد. خب جایی باید بالا بیاورد یا نه؟ جایی باید غارِ خودش را خالی کند دیگر. انقدر تو خالی. انقدر مشوش. انقدر آشوب. آشوبِ دل. سراسیمگی و ترس و سطرهای افتاده. قلب های خاک خورده. حالا که این همه زندگی این همه حکایت ناتمام دارد و سبکی و سنگینی در هم گره خورده، افتاده اند به جان. جایی باید بترکد. وقتی باید سرازیر شود یا نه؟ مانده ام این روزها آرامشِ قبل طوفان اند و فاجعه ای جمعی در راه است یا خیالات خام حالِ خودم و دیده هام اند که یک به یک از تک و تا می افتند و خواب و خامِ زمان می شوند. هر طور که صلاح بدانید.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۲۴
شایان تدین

 به یک پاکسازی احتیاج دارم. حالا که چیزی به ماهِ مهر و بی مهری هایش نمانده. به یک پاکسازی از جنسِ سفر. نه خودِ سفر. به یک پاکسازی تا کم کند از آشوب. آشوبِ قلبم. خودم را زده ام به کوچه ی علی چپ. نادیده گرفته ام. فرض به غیر کرده ام. از خودم علاوه بر آن بی معنایی که می تواند هر کسی را سرِ هر خیابانی در بربگیرد حرف می زنم. از خودم علاوه بر ضد قهرمان های نمایش های معاصر حرف می زنم. که اغلب نه گذشته ای دارند و نه آینده ای و نه درکِ درستی از پیرامون خود و فقط به صورتِ جزئی دریافت می شوند. از خودم حرف می زنم. که حرف هایم را خورده ام. با آن که می دانستم آن چه سر وقت خودش گفته و روشن نشود دیگر گفته شدنش هم از سنگینی سایه اش کم نمی کند. حالا نفسم را می توانم قاب بگیرم. یکی یکی. و بشمارم آن چه را که می توانسته ام بر سرِ کسی بکوبانم با جمله ای و فقط جمله ای و جملگی بر سرم آمده. با همان کلمه ها و تندتر از آن چه فرض می کرده ام. و تمرین می کرده ام. و خطاب به دیگری در خواب و سکوت و تنهایی به خودم می گفته ام. فرافکنی عادتِ تلخی ست. تلخی اش از دهن نمی افتد. دانستن کفایت نمی کند و وقتش هم که سر رسیده است.

 یک پاکسازی. همین که تابستان باشد و کاری نکنم. حتی اگر زندگی این نباشد. می ارزد به همه ی روزگار. همین که از کسی نرنجم. کسی را نرنجانم. به فکر و خیالِ دیگری هدر نروم. آخِر آدم ها را که نمی شود شناخت. می شود درباره شان حرف زد. مساله سر رعایت است. رعایت کردن یا نکردن. و احترام. و گرنه از هر دوره و رابطه و سفر یک مشت خاطرات می ماند و صمیمیتی اگر به وجود آمده باشد. برای من تا همیشه فرضا. و البته حس احترام. فقدان احترام را نمی شود جبران کرد. با هیچ غرق شدنی نمی توان از یاد برد. صمیمیتی را که خوش به پنج روز و شش باشد چه احترامی است؟ احترام همپای صمیمیت است. نه که قرار است ماند. مانده شد. نه. بلکه باید رفت. و اجازه ی رفتن داد. اما بازی در آوردن و انکار و فرافکنی عادات حقیری اند. در بی چارگی همه ی ما مشترکیم. چاره در همین بی چارگی است. و اعتراف به آن. و رعایت. نمی گویم که عالَمی را رعایت کرده ام. فکرش را کرده ام. سعیش را کرده ام. و تنها چیزی که در اختیار دارم آن هم نه به تمامی رفتارِ خودم است. مسئولیتِ رفتار و تصورات دیگری با من نیست. من به خیلِ خیالاتِ خودم دچارم. و به این فکر می کنم که کلاهخودی حتما لازم است. از جنسِ خواب و بیداری. خیال و واقعیت. فکر و تجربه. چاره و بی چارگی. تا از شر هر آن چه باید مصون بمانم. بهتر بگویم؛ کمتر آسیب بخورم.

۳ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۶
شایان تدین