پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آلبر کامو» ثبت شده است

 نویسنده ی قصه ی قایقِ بی حفاظِ استفن کرین، که قایقِ بی شراع و تن شکسته شان به تقدیرِ موج ها گرفتار آمده بود، ناگهان شعری را مزه مزه به یاد می آوَرَد. شعری را که از یاد برده بود که از یاد برده است. پاورچین، در یاد نویسنده چون گلی از اعماق می شکفد تا شورِ دلِ او را ضرب دهد. شعر، حکایتِ سربازی بود مرده، دور از شهر و دیار و آرزوی جانی پیش از مرگِ مقدرش برای دوباره دیدنِ گوشه ای از خاکِ میهنش. نویسنده  پیش تر به پشیزی هم نگرفته بود. اکنون این مرگ، این حادثه، چون چیزی زنده، انسانی، سوی او آمده بود.

 در یک تشبیه کتاب به قبرستان می ماندَ و کتاب خواندن به احضارِ ارواح. هر سطر و گاهی هر کلمه در تجدیدِ احضار معنایی و موقعیتی دیگر دارند از آنچه پیش تر بوده اند یا نبوده اند اصلا. این هم نظری است که ما در هر خواندنی نه نویسنده را که خودمان را می خوانیم. نویسنده اگر ترجمانِ حادثه ای است ما نیز از حادثاتی انبوهیم و ترجمانِ خودیم. بنابر این هر بازخوانی قدری دارد و قدری بیش تر. چرا که تجربه امری محدود است و آگاهی و حواس هر لحظه در حالِ افزایش اند و همین می تواند در هر خوانشی گهری تازه برایمان صیقل بیندازد. پیش آمده مشغول خواندنی بوده ایم که به چیزی نگرفته ایم یا اصلا در مخیله مان نگنجیده و بر آن دست نیافته ایم. کاستی از ماست و نه از متن. ما باید به خود می افزودیم و از آنچه خوانده ایم، کم دیده ایم! همیشه کتاب هایی را طلبیده ام که بطلبند مرا. گاهی کتاب هایی خوانده ام که احساس چیرگی داشتم برشان و خوشم هم آمده اما در همان حد محدود وَ یا اینکه به توهمی از چیرگی دچار بوده ام ورنه همیشه کتاب هایی را دوست داشته ام که دوباره بخوانمشان. نه که واقعا همه شان را باز خوانده ام اما میلِ دوباره خوانی را برانگیخته باشند. شگفتی و معمایی را حمل کنند که مشمولشان نبوده ام. محمولشان نبوده ام. بلکه زندگی را خواسته ناخواسته، با میل و بی میل به آن تویی بکشانم که در عمقِ عمیقتری بشود خیره نگریست.

 مثال ها یکی دوتا نیستند. در شعر و قصه و فکر و مکالمه و خطابه محدود نمی شوند. مورسویِ بیگانه را تنها در بی تفاوتی و مسخرگی و لودگی اش خوانده بودم در اوایلِ دبیرستان. فروغ را فقط در شهوت و جسارت و مظلومیت دیده بودم. افسانه ی نیما را پاره پاره می خواندم و از شازده احتجابِ گلشیری تنها یک قابِ قاجاری می دیدم. هیچکدام از این ها ناقابل یا نادرست نیستند اما هر بازخوانی به پتکی مانده است که بر فرقِ سرم کوبیده ام. این ارواح کجا بودند؟ این قبورِ ممتحن یا مشعوف سر از کدام پاره سنگ برآورده اند؟ من چه خوانده ام؟ چه نخوانده ام! چرا که ترجمانِ حادثه ای که لازم نبوده ام و حادثه ای را که باید ندیده ام. فهمِ این قضیه هم به کار نوشتن می آید و هم به کارِ خواندن؛ اگر صادق باشم یا اقل کم در صداقت ورزی با خود و عالم بکوشم.

 

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۳
شایان تدین

  فوتبال آخرین تجسمِ مقدس دوران ماست، فوتبال در لایه های زیرینش حتی اگر یک سرگرمی هم باشد، چیزی مانند یک آیین مقدس است. در حالی که دیگر آیین های مقدس، در حال زوال اند، فوتبال تنها چیزی است که با ما باقی می ماند، فوتبال نمایشی است که جایگزین تئاتر شده است.

پیر پائولو پاوزلینی

 

  85 دقیقه گذشته است. پاریسی ها زهرِ خود را ریخته اند. بارسلونا 3 پاریسن ژرمن 1. 85 دقیقه گذشته است و دی ماریا در آستانه ی دروازه می لغزد. 9 دقیه ی بعد: بارسلونا5 پاریسن ژرمن 1. حالا وقتِ لغزیدنِ آردا توران است. آیا رویای شهر بارسلونا به پایان می رسد؟ صدمِ ثانیه معین است. ترشتگن خودش را سراسیمه به سمت توپ می کشد و توپ را در چشم اندازِ خالیِ دروازه پس می گیرد. چند ثانیه ی بعد نیمار، توپ به نیمار می رسد. پاسِ بلندِ عمقی می دهد و سرخیو روبرتو پیش از آنکه توپ به زمین بخورد آن را به سمت تورِ سفید دروازه راهی می کند. ماموریت غیر ممکن به قول عادل فردوسی پور ممکن می شود. معجزه اتفاق می افتد. از لغزشی به لغزشی دیگر. 10 دقیقه تاریخ.

 

  معجزه ها کم اتفاق می افتند. معجزه برای آدم های دست و پا بسته هیچ وقت اتفاق نمی افتد. اصلاح می کنم؛ معجزه اصلا اتفاق نمی افتد. معجزه رقم می خورد. بازیِ دیشب، بختِ خوبِ نسلِ ما بود که می توانیم تا سال ها برای همه تعریفش کنیم و پزِ تماشای سرِ وقتش را بدهیم. می توانیم از شبی تعریف کنیم که دیگر سال هاست تکرار نشده است. معجزه های فوتبالی آن هم از این نوعش به ندرت رقم می خورند. معجزه ای از جنسِ همین نیوکمپ. 1999. بازگشت ناباورانه ی شیاطین سرخ و بهتِ مونیخی ها. شبی را که به عنوان یک یونایتدی همیشه حسرتِ ندیدنِ سر وقتش را خورده ام. دیشب چنین شبی بود. شبی که  فوتبال لبخند زد. شبِ دوباره ای که به خودمان یادآوری کردیم فوتبال مساله ی مرگ و زندگی نیست؛ چیزی فراتر از آن است. از نیوکمپ تا نیوکمپ. 1999 تا 2017. دو شبِ تاریخ.

 

  با همه ی ناباوری یک اطمینانِ قلبی داشتم که بارسلونا برنده است. در این اطمینانِ نهفته ی کوچک اما سنگین انگار خودِ پاریسی هام شریک بودند. این شراکت عملا به گل به خودی و دادنِ پنالتی رسید و حتی شلیکِ سردِ کاوانی هم چاره نکرد. بارسلونا طوری بازی را شروع کرد انگار حداقل 5 نفر بیشتر اند در زمین. آن ها 90 دقیقه با همه ی قوا جنگیدند. شب، شبِ نیمار و ترشتگن و عاقبت، سرخیو روبرتو بود. شبِ آن هایی که کم خونِ جگر به عشاقِ بارسلونا نچشانده اند. در شبی که مسی فوق العاده نبود اینیستا با پیگیریِ تا آخرین قوای توپ و آن پاسِ بیرون پای شگفت انگیزش سببِ گل های دوم و سوم بود و آن سه ( ترشتگن و سرخیو روبرتو و نیمار) رقم به معجزه دادند. فوتبال بازیِ جزئیات است و لحظه ها تایین کننده اند. فوتبال خطابه نمی کند اما قوا می بخشد و صحنه ی نمایش است. در فوتبال لحظه ها مثلِ لحظه های حساسِ اخلاقی اند. یک انتخاب اشتباه، یک لغزش نا به هنگام از اوج به حضیض می کشاند. فوتبال بی رحم است. 15 سال دیگر کسی بازیِ درخشان پاریسی ها در پاریس و درخششِ دی ماریا را به یاد نخواهد آورد. حتی خودِ کاوانی نیز باید آن ضربه ی تماشایی اش را در بازیِ دیشب به فراموشی بسپارد.  

 

  فوتبال خطابه نمی کند اما درسِ زندگی است. آلبر کامو هم مثلِ پازولینی در جوانی فوتبال بازی می کرد و سل که سببِ مرگش بود سال ها پیش تر از آن سببِ کناره گیری اش از مستطیل سبز شده بود. او یک بار گفته بود " می توانم بگویم اندک اخلاقی را که تحصیل کرده ام بر روی صحنه تئاتر و استادیوم فوتبال به دست آورده ام." پازولینی نیز از جایگزینی فوتبال به جای تئاتر گفته بود. در این وانفسای عصرِ ما که سرمایه داری و فساد با چنگالِ تیزش به جانِ همه چیز افتاده است و هر چیز را بی چیز نموده فوتبال نیز در سراشیبی است. فوتبال به مثابه ی یک دراما در داخل و بیرون از مستطیل سبز همواره در فراز و فرود است. نفسِ خودش امروزه در خطر است. در همچین شرایطی است که بازیِ دیشب قدرش بیشتر می نماید. خوشحالی ها و توییت های همگان قابل درک تر می شود. مالدینی و جرارد و ریو فردیناند و گری لینه کر. من و شما و هر شیفته ی فوتبالِ دیگری. مایکل اوون دورِ استودیو را از فرط خوشحالی می چرخد؛ هم او که روزی دروازه ی بارسلونا را باز کرده است. بنابراین بازی دیشب را نه به بارسلونایی ها و عشاق آبی اناری که به هر آدم نگران وضعیت و عاشق فوتبالی تبریک می گویم و به نوبه ی خودم خوش حالم. 

پیر پائولو پازولینی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شایان تدین

 کامو:.. ما به جهانی تعلق داریم که نمی پاید. و هر آنچه نمی پاید _ و فقط آنچه نمی پاید _ از آنِ ماست. پس مسئله، مسئله ی پس گرفتن عشق از ابدیت یا دست کم از کسانی است که در تصویر مبدل ابدیت عرضه اش می کنند...

                        یادداشت ها: جلد دوم، دفتر چهارم، ترجمه ی خشایار دیهیمی  

 

   

                      

۱ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۳
شایان تدین

 " آن که از وقایع سر می خورد بزدل است، اما آن که به وضعِ بشری امید می بندد احمق است."

کامو، یادداشت ها: جلد دوم، دفتر چهارم، ترجمه ی خشایار دیهیمی

حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. این روزها بدتر از روزهای قبل نیست. آن چه از پای در می آورد یکی امیدواری ست: آرمانی که در عدمِ پویایی نوید بخش است. آن دیگری، رسانه است. یکی احمق بار می آورد آن دیگری، مقهور.

 روزگارِ ما بدترین روزگار ممکن نیست. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است و نبضش به خون می تپد. خونِ تازه یِ آدمی. هر بار تازه تر. جنگ ها، مصیبت ها، جنایات و بی عدالتی ها همیشه بوده اند. همین منطقه ی خودمان. جنگ هایِ قومی و مذهبی که مالِ این سال ها نیست. هر بار به بهانه ای، به کوچکترین بهانه ای سرِ دیگری بریده شده است. نوبت به نوبت. خروار خروار. مظلوم، ظالمی بوده که زورش نمی رسیده است. تاریخ گواهی می دهد. ورق به ورقش. من اما ترجیح می دهم به آدم ها فکر کنم. و دلمشغولی های روزمره شان. به روابط. و بی سرانجامی شان. من اما ترجیح می دهم طرفِ احساساتِ فردی باشم. آنچه سلبِ اراده می کند این روزها "رسانه" است. دغدغه ی نوشتنِ این یادداشت هم اصلا همین است. نه خودِ رسانه به طورِ جامع البته که خودباختگیِ مخاطبانش. که تاریخ زداییِ عجیب و سریعی به راه افتاده است. رسانه تصویرِ فاجعه را ترجیح می دهد. نه از سرِ خباثت بلکه از سرِ بدبیاری. بدبیاری اما ناچاری می آورد. سلبِ اراده می کند. سلبِ زندگی. اوضاعِ جهان خراب است. اخبار از جانِ آدمی می کاهند. از مرده ها می گویند و از زنده های پای تلویزیون کم می کنند. هر روز چیزی را در سینه، در تنِ آن ها می فِسُرند که نمی سوزد. بر همین منوال بوده است اما. دنیا همیشه خراب بوده است. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است. و همیشه بوده اند آدم ها. مابینِ فجایع. نه مستتر که بی های و هوی. زندگی می کرده اند. روزها و شب هاشان را. عاشق می شده اند. دل می بُریده اند. اذیت آزار می کرده اند. مهربانی تحویل می داده اند. کتاب می خوانده اند. همخوابه می شده اند. سرِ جزییات کَل می انداخته اند. تاریخ اما کلیات است. چرخِ تاریخ اما همیشه از لاشه ی تن ها رد می شده است. همیشه بوده اند کسانی که حیثیتِ آدمی را به تمسخر می گرفته اند. همیشه بوده اند کسانی بیشتر یا کمتر که سعی در رعایتِ آدمی داشته اند. دنیا جای بدی ست. وقاحت، علمدار است. خبرها نفَسِ آدمی را بند می آورند. غول ها بی نشان اند، ستاره ها کم یاب. همه چیز رونوشت شده است. اسبابِ دروغ و تملق مهیاست. خلاصه که دنیا دارِ مکافات است. مابینِ این همه مصیبت، ورایِ آوارِ معصومِ این همه خانه از حیثیتِ جان ها باید دفاع کرد. در هر فرصتی. در شعر و شعار. در زندگیِ روزمره. با پرداختن به جزئیات. اگر جهان بیمار است ما باید بپذیریم که قدم های بعدی پیش بیایند. اگر ناشاد است باید بر طبلِ شادمانی بکوبیم. اگر حالِ جهان خراب است، همیشه بر این منوال سپری شده است. ما باید حالِ خوبمان را از سر تعریف کنیم. "ما نباید دیگران را محکوم به مرگ کنیم چون خودمان محکوم به مرگ هستیم." رسانه اسباب است. در چون و چرایِ آن بکوشیم. نه از خودمان سلب کنیم. که حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. که دریچه ها همیشه به سمتِ مصیبت باز می شده اند. و سیاستمداران غالبا دلقک بوده اند. با لبخندهایی زننده تر. "دندان پزشکی در خدمتِ دیپلماسی". نمی شود از دامان این یکی به دامانِ آن یکی پناه برد. چرا که هر دو جانی اند. و این قضایا سنجیدنی نیست. و رفعِ جنایت در دفعِ جانی است.

 جهان در هاله ای از مرگ فرو رفته است. آن چه به کار می آید حالا زندگی ست. با همه ی روزمرگی ها، همه ی شب مرگی ها، همه ی پوچی هایش.

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۴۵
شایان تدین

 تصویر بر آمده از سایه است و زندگی در کرانگیِ مرگ ارزشی می یابد. هجاهای مضمر، آواها را هویدا میکنند و سفیدیِ کاغذ، بسترِ کلیتِ متن است.

 سخن از دو رویِ یک سکه نیست. سخن از تنازع و تضاد نیست. سخن از بستر است و پیدایش و پویش. سخن از  انتظام استُ خلاصه سخن از کاویدنِ درنگ هاست. نت های صدا دار به لطفِ سکوت جریان و عمق می یابند. کلمات زاده یِ درنگ هایند و درنگ ها زاده یِ کلمات. واقعیت نه مرزناپذیر که مرزگریز است. حین خواندن کتابهای اصیل، ناگفته ها به اندازه ی گفته ها اصالت دارند. و از همین جهت خواندن، علاوه بر کشف، بالقوه آفرینش است. بالقوه ارتباط است و قرارِ ملاقات. بالقوه حجمی ست که سطح، مسیر پر پیچ و خمش است.

 هر شخصی میتواند به شیوه ی خوش بخواند. به شیوه ی خودش گرفتارِ متن شود و مسیرِ خودش را پی ریزی کند. به جهان نویسنده نقب بزند و به جهان خودش. از جهان نویسنده بگریزد و از جهان خودش. هر کلمه راهیِ انسجام متن است و هر خواننده دری تازه به سمتِ متن. هر آنچه کاسته شده، هر آنچه پیراسته شده، هر آنچه اضافه، کلیدهایِ آفرینشِ خوانش اند.  

 کامو پیش از این، این همانیِ اندیشیدن و خلاقیت هنری را اینگونه موجز گفته بود که "اندیشیدن آفرینش نوعی جهان است". هم حالا اگر توامان به شیوه ی خاص خودمان کتابها را بخوانیم و بگذاریم کتابها به شیوه ی خاص خوشان ما را بخوانند، در سرورِ ارتباطی مبارک مشغولِ پی ریزیِ نوعی جهان و آفرینشی پیوسته ایم.

فرخنده باد!

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۷
شایان تدین