پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تهران» ثبت شده است

 آنچه عقلِ سلیم انتظارش را بر می شمرد، اتفاق افتاد. شد آنچه متاسفانه پیش بینی پذیر بود و سخت ساده دلانه می شود متصور بود همه چیز همینجا ختم و مدفون بشود. دامنی که آلوده باشد، دامن امنی نیست. نفرتِ پیش آمده از خون است و با کلمه آن را نمی توان زدود. طبلِ انتحار، پیش تر آمده است. سرنوشتِ ما از سرنوشتِ منطقه ی جغرافیایی مان منفک نیست و تقاصِ حضورِ گسترده ی نظامی و نفرت پراکنی ایدئولوژیک را ما مردم پس خواهیم داد. ناگهان به کوچه و خیابان هم نزده اند، به دلِ قوه ی مقننه زده اند. به دُژ زده اند. مسئولیت و شرایطِ دولتِ روحانی حالا حادتر است. به بهانه ی امنیت کاش چه ها سرمان نیاورند. خوش بین بودن تحتِ این شرایط اما کفری است که به واقعیات ورزیده ایم. آنچه در این راهِ درازِ پرپیچ و خم و مه آلود به گوش می رسد، آوای وحشتِ فراگیر است و سخت است، سخت است، سخت است و سخت است بارانی که خواهد بارید.

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۲
شایان تدین

  در همه ی زندگی، نه راهِ پیشی دارم، داشته ام، نه راهِ پس. حال و هوای خوابگاه، اینجا، گرفته است. تلخ است. آرامشی دارد. که زهرِ مار است. به تردید افتاده ام. تیز. به همه ی از سر گذرانده ام، به دیده ی جسارت می نگرم. دلم افتاده، سینه ام سنگین است. گفته بود. چند روزِ پیش، در آمد و رفتِ سیاهی که "تو هم پُر نوسانی ها." به دیده ی تردید شنیده بودم. حالا که دچارِ اطوارم. "من ناگزیرم!" اشتباهِ راه اگر پشیمانم کند؟ من، گفته بودم "هر چه بیراهه، راه تر..." سردیِ هوا، رمقی بود به جانِ نزارم. از یادِ خستگی هایی که سر کشیده ام. درهایی که دیگران آتیه اش گفتند و بسته ام. یکی پس از دیگری، می بندم. بر سطحِ سیمانیِ روزگار کشیده می شوم. تا تباهیِ تمام فرصتِ بسیاری هست. برای همچنان پیش رفتن. همچنان فرو رفتن.

 کلمه ها، الفبای دریای من اند. ماهی، هر بار، سر به آب می کوبد. من، به کلمات. متواری. هر دو. صرفاً محضِ زنده ماندن. دور خودم می چینمشان. با آن ها ور می روم. خیال می کنم این جا، اگر مسکنِ دانشجویی ام بود. از شش ماهِ قبل. چقدر می توانست که متفاوت باشد، زندگی ام، در متنِ رابطه هام؟ طیِ همین شش ماه. شش ماهِ نا آزِگار. محسن از فکرم پرسید. فکرِ در جریانم. چیزهایی گفتم. چیزهای بیشتری نگفتم. حالام نمی نویسم. که همیشه، ضربه ی مهلک، به سکوتم وامی دارد. از تاثراتِ بزرگ، کمتر نوشته ام. در نوشتنِ آنچه بیشتر دوست می دارم هم، بیشتر ناتوانم. بر سفیدیِ صفحات، در دلِ تنهایی، بر یکدسته جاری بوده ام. "متوسط." و این میانمایگی، اگر که بدانی، مهیب است. عذاب تر آن که زبان، صرفا تسلیِ خاطر باشد و توهمِ شناخت. محضِ زنده ماندن.

 ول می کنم. که فراموش شوم. فراموشم کنند. بلکه راحت ترم. بغض اگر به موقع نترکد، به حرف نیاید، هر چه پیرتر شوی، تازه تر به سراغت می رسد. هر بار، بیشتر، گلویت را می فشارد. حالام نه. بگذار گلو گیر شود. گلو سوز. حالا بگذار در این تاریکی، کسی، تنی به من نزند. دستی به سر و رویم نکشد. یادی هم از من نکند. یادش هم نیفتم. می گذارم مسکوت بمانند. خاطره ها در خرام شان. زخم ها در لَهَب شان. هیچ کس سر از هیچ چیزی در نمی آورد. خاصه من. سر از غمِ هر شبی ام. که کم کم دارد، دارد به بلوغ، می رسد.

 

ولنجک

١٣ اسفند ٩٤

۳ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
شایان تدین

سفر وسوسه است و تهران، مقصد وسوسه برانگیزی ست. خاصه آنکه اندک زمانی مانده تا سکونتِ دانشجوییِ من در آن کلانشهرِ بی در و پیکر. 

سفرِ 7 روزه ای را که با نیما و امیرحسین توکل پشت سر گذراندیم مانندِ هر سفرِ دیگری، فراز و فرودها داشت. شور و شوق در بر گرفتمان. کلافگی و رخوت هم. فیلم های جانانه ای دیدیم. فیلم های بی سر و تهِ عذاب آور هم. مهربانی دیدیم. -گر چه اندک- پریشانی و خصم هم. پیروزی و شادمانیِ پسین اش را احساس کردیم. شکست و ناراحتی را هم. 

خلاصه تجربه ای ناکافی اما گرانبها بود. تجربه ی رویارویی با جبرهای کلانشهری که انبوهِ جمعیت اش، برقراریِ ارتباط را دشوارتر از آنچه متصور بودم، کرده است. تجربه ی تماشای اولین تیاترِ زندگی ام -که نیما آن را صادقانه ترین هنر میداند- و نقشْ خاطرگیِ حسن معجونی. تجربه ی گذراندن فاصله های مکانیِ طولانی و ادراک نه چندان عمیقِ فاصله های ی بزرگِ اقتصادی و احساسی. و البته تجربه یِ حجیمِ بیگانگی.

حینِ این کلام آن کلام هایِ خودمانی با دوستان، دلایلِ قانع کننده ای آورده ام برای انتخابِ رفتنم به تهران. -قانع کننده لااقل برای خودم- بدیهی ست که بی تجربه ام اما انتخابم ناشی از بی تجربگی نیست. این دو سفرِ اخیر هم اگر چه بسیاری خیالاتم را فروریخته لیکن دلایلِ مرا مستحکم تر نموده اند. انتخاب رفتنِ من، کاشفانه است. از کشفِ فرصت های بیشمار گرفته تا کشفِ پتانسیلِ با دیگری ُ تنهاییِ خودم. رفتنِ من، انتخابی از سرِ جبر است. انتخابی که زاییده ی شوقِ دوردست ها و شهوتِ آموختن است. انتخابی ست دشوار اما شدیدا خودخواهانه. وَ من این دشواریِ خودخواهانه را شدیدا میپسندم.

تهران، شهر هیبت است. کاونده میخواهد و هوشیار. یک مسیر است با دو مقصد. یکی به سمتِ خشنودی و دیگری به سمتِ تباهی. و هر مقصدش خود پلکانی دیگر دارد. جوینده آن است که فرازِ آن همه سیاهی، خلوت و خلاصه ای یابدُ پله پله بیافریند. تا خود لحظه چگونه پیش آید. من اما نه چندان هوشیارم و نه چندان زوداُخت. بیگانه ای مداممُ به گمانم  همیشه در تهران مسافر خواهم ماند. تا خود لحظه چگونه پیش آیدم.


۴ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۵
شایان تدین