پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳۰ مطلب با موضوع «سیاست و اجتماع» ثبت شده است

  چند روزِ پیش جایی نوشتم: با احترام به همه ی آنانی که به فردا و سیاست می اندیشند من رای نخواهم داد. نه با صدای بلند و این حرف ها که اصلا در کار نیست بلکه با صدای کوتاه و معمولِ خودم.

 

 ترسیمِ ترسِ منتشر غلبه کرد یا احساسِ بدِ دگم بودن نمی دانم دقیقا. من اما حالا تصمیمم را گرفته ام. به پای صندوق خواهم رفت و رایم را با خاکی بر سر و خاکی در دهان به داخل آن صندوقِ کذایی خواهم انداخت. به نامِ یک تن: حسن روحانی. کارِ درستی می کنم؟ تصمیمی است که متکی به منطقِ عمیقِ خود بدان رسیده باشم؟ تهییج شده ام؟ یا دوستانی داشته ام که نتوانسته ام رویشان را زمین بیندازم؟ همه ی این ها می توانند دلایلی باشند. دلایلی ناکافی.

 

 طی این روزها بارها گفته ام نه با غالبِ رای دهندگان همدلی دارم و نه در بی شکلیِ رای ندهندگان غوطه ورم. منطقِ عده ای از دو سو را محکوم نمی دانم اما همچنان ملاک سنجش را پای صندوق رای رفتن یا نرفتن نمی دانم و فعالیتِ سیاسی را نیز محدود بدان نمی کنم که اگر چنین باشد خود انتخابات ابزاری خواهد بود در پیش بردِ سیاست زدایی که چنین نیز گردیده است.

 

 رای می دهم اما تیرِ خطا نمی زنم. دوست و دشمن نمی تراشم و مشت به دهان کسی جز حاکمیتِ مطلقه نمی کوبم. رای می دهم اما چشم انداز روشن نیست. مساله از بد و بدتر نیز گذشته است. سپرِ بلای اعظم شدن مطرح است. سرداران خزیده اند و لانه هایی را در هر کجای این وطنِ در آستانه حفر نموده اند. لانه هایی که جز مار پس نخواهند داد. از خودم، انتظاراتم و واقعیت به نفعِ هیچ رانت و فریبی کوتاه نخواهم آمد. رای می دهم اما کوری ویرانی می آورد. ویرانیِ در آستانه ای که از فرطِ فراگیری کورمان نموده است. رای می دهم اما در همین خُردیِ انتخابات پا پس نخواهم کشید. موضعم را در آن فشرده و محدود نخواهم کرد و به هیچ احساسات گراییِ سیاسی پابند نخواهم بود. به هر نحوی مطالبه گر خواهم ماند و چوب در آستینِ لانه ی مارانِ خفته و بیدار خواهم کرد. همه این ها بلکه از توان یکِ تنِ من بیرون اما آرزوی جانی ام است.

 

 

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است؟

 در این وانفسای حافظه های معیوب نه کسی را خواهم بخشید و نه فراموش خواهم کرد. نماینده ای نداشته ام که به سوپاپ اطمینانش اعتماد کنم. رای خواهم داد تا بلکه در این هجومِ جابر از خودخواهی ام کم کرده باشم اما تصور می کنم پیروزیِ روحانی خواستِ حقیقیِ فعلیِ هسته ی مرکزی نظام است؛ اگر نه بیشتر از بدنه ی مردم که به همان اندازه. رای خواهم داد اما از مرکزگرایی عمومِ رای دهندگان بیزارم. اختلالی که در فکر و زبان ایجاد کرده اند را کمتر از آفتِ احمدی نژاد نمی دانم و همین آینده را، تصویرِ ترس می کند برایم. رای می دهم اما این سرزمین از درون و بیرون در آستانه ی جهنم است و ندیدن، آوارِ دیدنی های فردا را عوض نخواهد کرد. رای خواهم داد اما رای دادن یا ندادن مساله ی اصلی من نیست بلکه نقدِ همیشگیِ سیستم و حاشیه را صدای بلندی بودن و فرو کردنِ آن در چشمِ کس و ناکس مساله ی من است. راجع به این مرکزگرایی و گرایش های جزم اندیشانه و خطرناکش نوشته ام و خواهم نوشت و بعدتر در میان خواهم گذاشت.

 

 

حرف آخر؛ خطابه ی اول

 خطاب به دوستانی که صرفا با ترساندنِ مردم سعی در آوردنشان سرِ صندوق دارند. خطاب به همان هایی که لیستِ امیدشان نامِ قاتلان مان را داشت و در نیتِ خیرِ بسیاری شان شکی ندارم. خطاب به شما که آگاهانه یا ناآگاهانه عوام فریبی می کنید در پوستینِ خواص. چه می کنید ؟ چطور می شود از این بلا کم تر از آن یکی بلایی که سعی در دفعش دارید ترسید؟ چطور می توانم ؟ خوش بینی بیش از حد به هر دولتی آسیبِ جدی تری به ما خواهد زد. تاریخ زدایی و تحریفِ فکریِ عظیمی که کسانی به نامِ اصلاحات یا هر چه دیگر به راه انداخته اید جز زبانی به کامِ سیاستِ مسلط و فکرِ مختل و واقعیتِ مخدوش و خشمِ حاشیه و گسترشِ فقر به بار نخواهد آورد. نان از ترسِ مردم خوردن آینده ی روشنی نخواهد داشت. به روحانی رای می دهم اما تَکرارِ من این است: نه با اکثریتِ رای دهندگان همدلم و نه با اکثریتِ رای ندهندگان.

 

 جمعه بیست و نهم اردی بهشت نود و شش با دستبندی سبز رایم را به صندوق خواهم انداخت. از روحانی در این چند روزِ باقی حمایت می کنم اما حمایتی مشروط. بدون بخشش، بدون فراموشی. با دلی خون. در چشم اندازی تیره. با حس عمیق و فزاینده ی بقایی بی امید.  

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۸
شایان تدین

 موجوداتی هستیم به غایت محتاج. درگیر و دارِ شناخت های تحریف شده مان از واقعیت، زندگی را به روی آسفالتِ دلمه بسته ای از آنچه پس زده ایم می گذرانیم. کسی نمی خواهد خودت باشی. وقتی کسی می گوید خودت را پیدا کن منظور خودِ کاسته شده در حمقِ عمیقِشان است. خودِ پوسیده و جویده جویده شده به دندان شان. به دندان خودت. موجوداتی هستیم به غایت فریبکار و زننده. جهان همه چیز داشت مگر ابتزال. ابتزل را ما به جهان اضافه کردیم. هیچ کس نخواسته امیالت را دنبال کنی یا کمی صادقانه تر خودت را بکاوی. همه از تو پرسونا می خواهند. پرسونایی برای دوست داشتن، برای منزجر شدن، برای رد شدن، برای قاچ زدن، برای شستن و رفتن و به گند کشیدن. جماعت از آدمی پلاک می خواهد. جماعت ادا و اطوار می طلبد و چنان به خودش مطئن است که دلت می خواهد ریدمانش کنی. نوکِ سوزنِ ته گردی برای ترکیدن این همه دلمه ی چروکیده کافی ست. جهان سال هاست از آن ویرانیِ موعود گذشته است. دروغ ها وز وز وز می وزند. این جماعت به روی خودشان نمی آورند. همه چیز را زیرِ جیغِ برنده ی خنده ای مخفی نموده اند. کسی نمی خواهد باور کند تمام شده است. کسی نمی خواهد ایمان بیاورد به فصلِ سرد. کسی نیست که اعتنایی بورزد به اندکی صداقت ورزیدن در برخورد با عالم و آدم. اندکی کاستن از ابتزال. شکافتنِ دروغ و دغل. شکوفه ی کوچکی پروریدن. ما جانیانی کوچکیم. با شناسنامه هایی که قاطعانه وجود را برایمان به ارمغان آورده اند. و اعدادی که ارزشمان اند. هر روز صبح از همه می خواهیم بابِ یقینِ حقیرِ ما باشند و خود نقشِ فقیر و فریبنده ای از این یقین را به نماش می گذاریم. منطق، فاحشگی است و اخلاق، بردگی. کسی اما به روی خودش نمی آورد. 

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰
شایان تدین

 این مطلب که در واقع خلاصه ای است از نوشتاری طولانی تر در چالش/ گاهنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی مستقل دانشگاه شیراز/ سال دوم/ شماره پنجم/ بهمن 95 به عنوان تحلیلی بر کتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری، نمونه ای برای سرمشق گرفتن، منتشر گردیده است.

 برجسته ترین فرزندان هر عصر بارزترین ویژگی های عصر خود را دارند. آنان در انتزاع از سیستمِ اجتماعی خود نمی زیند. آنان زاده ی تناقضات فرهنگی اند و دست یابی به تعارضات و تناقضاتِ آن ها از قدرِ آن ها که نمی کاهد هیچ، به شناختِ ما از خودمان می افزاید. نباید از شناختِ خود و آنانی که دوستشان داریم هراسی به دل داشته باشیم و یا بنا بر مصلحت هایی مدام به تاخیرش بیندازیم. اصلِ مشکل همگانی است و مختص به گروهِ خاصی نیست بلکه شدت و ضعف مطرح است. همه جای ما به هم می آید و در جامعه ای استعمار زده  با چنینِ تاریخ استبدادی کهنی " نمی توان تنها یک گروه یا بخش را مبتلا به ابتلایی دانست، و بقیه را مصون انگاشت." شاعرِ برجسته خود با همه ی صلابتش گفته بود "طوفان، کودکان ناهمگون می زاید." و کارِ مختاری عموما و خاصه در این کتاب در واقع کنار زدن گرد و غبار و دود است. کنار زدنِ طوفان. برای بررسی آن چه ناهمگون است. آن چه ناموزون است. آن چه عارضه است. آن چه بازدارنده است.

 انسان در شعر معاصر چنان که از نامش بر می آید علی الظاهر کاوشی ست در چند و چونِ شعرِ نیما، شاملو، اخوان و فروغ فرخزاد برای کشف و تبیینِ چگونگیِ رویکردشان در برابرِ انسان.

 مختاری رویکرد انسان گرایانه ی امروز را با آفاق انسان دوستی کهن خلط نمی کند؛ آن ها را در مقابل هم قرار می دهد. با دستمایه قرار دادنِ برجسته ترین شاعران معاصر به تسلطِ سنت در عملکرد و "ساختِ استبدادیِ ذهن" می پردازد. که چیزی ست فراتر از ادعا و انسان دوستی و خیرخواهی. و چه بسا دیده ایم آزادی خواهانی را که کاربست شان استبدادی بوده است. او همچنین ضمنِ انتقاداتِ فراوان به ناپختگی و ناهماهنگی اندیشگیِ اندیشمندان ما به ذهنِ اندیشمندِ فروغ فرخزاد نقب می زند که در هیچ چارچوبِ بیرونی و نظام مندی نمی گنجد و ذکرِ این را جدای از حسن و قبح می پندارد. مهم ترین فصلِ کتاب و خواندنی ترینش بدون تردید فصلِ پایانی اش است. و چه کسی شایسته تر از فروغ فرخزاد برای ایده آلی که مختاری می طلبد. ایده آلی که طرحی ست گویا از سعی به درکِ دیگری. به رغمِ گرفتاری ها و بازدارنده ها.

 او در مقدمه شرح مختصری می دهد از کانون نویسندگان و چگونگیِ شکل گیری چنین دغدغه ای در خودش که ناشی از روابط و مشاهدات اوست و نتیجه ای که متعاقبا به دست آمده که "اما دمکراتیسم یک امرِ تجربی و یک دستاورد جمعی ست، و نه یک مساله ی صرفا آموزشی یا اخلاقی که بشود آن را به افراد توصیه کرد، اما در موقعیتِ جمعی آن را از یاد برد." چه که " در جامعه ای که از راه قانون و تعلیم و تربیت اجتماعی نظام یافته باشد، نیازی به این اهمه ادبیات اندرزی نیست."

 مختاری ابتدای از همه به خودِ مساله ی درک حضور دیگری پرداخته است. به مراحلی که از نوزایی تا روشنگری طی شده است تا به عدالت اجتماعی و در نهایت رابطه ی بی واسطه رسیده است. او به شرحِ مساله ی اصلی کتاب می پردازد تا ذهنِ خواننده را آشنا کند به آن چه تاکید نویسنده بر آن است در تحلیل هایش بر نیما، شاملو، اخوان و فرخزاد. "پس برای این که چنین رابطه گیری مستقیمی پدیدار شود، از یک سو باید بازدارنده ها و فاصله های درونی و بیرونی را کشف و افشا کرد، و با آنها به مبارزه پرداخت، و از سوی دیگر باید افقهای رابطه ی بیواسطه را کشف و تصویر کرد، و شکل آرمانی آن را نشان داد، و پیشنهاد کرد." و از آن جا که چنین درکی "یک گرایش تجربی برای فرد" و "یک گرایش تاریخی برای جامعه" می باشد و از راه مبارزه ی مستمر تاریخی و فرهنگی پدید می آید؛ بس دشوار و بطئی صورت می گیرد، نه قابل تقلید است و نه توصیه کارآمد است. نه می توان از آفاق انسان دوستی کهن انتظارش را داشت و نه باید با این همانی به خلط مبحث بیفتیم. "آنچه مهم است یکی نینگاشتنِ آن ها، و تسری ندادن دریافتها و ارزش های کهن به امروز، یا جا به جا نگرفتن ارزش های امروز و دیروز است."

 عدم توجه به زمینه و منشا، ظاهرگرایی و ساده انگاریِ مفرط منجر به خلطِ مباحث متنوعی در مسائل عملا لاینحل فرهنگی شده است. مختاری به آشکارسازی این سری مسائل می پردازد و سعی می کند ایده ی خودش را در تک تکِ عناصرِ موردِ بحث گسترش دهد. پاره ای از این موارد به شرح زیر است:

 _ نگرش بی واسطه ی او به انسان هیچ ربطی به انسان دوستی کهن ندارد.

 _رابطه ی بی واسطه با طبیعت قرابتی با بازگشت به دوران بدونِ موانع اجتماعی و بدوی گرایی ندارد. رابطه ی انسانی نه با انسانی دیگر و نه با طبیعت یکسویه نیست. "در حالی که رابطه ی یک سویه یا منفعل با طبیعت، نه انسانی کردن طبیعت، بلکه تابع طبیعت شدن است." و انسان بارور به گونه ی فعال با جهان هم بسته است.

 _ در جایی دیگر به سرفصلِ "نابرابری" که می رسد انگشت به آن چه برابری پنداشته اند عده ای در دستگاه نظری تاریخِ ما می گذارد و به صراحت می نویسد " این گونه اعتقاد به برابری عملا تعارفی بیش نبوده است."  چه که اساسا مربوط به منشا پیدایش و آفرینش بوده و چیزی جدای از نظام سلسه مراتبی نبوده و در واقع " تنها تصوری از برابری در ارزش زیستی و مجرد انسان است..." و نه مسلما " در تحقق ارزش اجتماعی او."

 _ اگر تشابهی دیده می شود میان دانش معاصر و عمق یابی های تجریدی و عرفانی کهن نباید از یاد برد که از یک جنس نیستند. این یک از سر فرو رفتن در ذات هستی پدید آمده است. آن یک از سر فاصله گیری از همین هستی.

 

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

  و درخشان ترین فصلِ کتاب. فصل نهایی. "نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن." خواندنِ هر باره این هفتاد و شش صفحه را دوست دارم. چنین میل شدیدی از وجد و علاقه و اندوه مکرری ست که از فروغ با خودم حمل می کنم. در همه ی دقیقه های زندگی ام. فصل فروغ فصل چاره اندیشی است. فصل برانگیختنِ احترام است. فصل پیوستن است. فصلِ درکِ حضور دیگری. فصل رابطه است. " او هم این رابطه را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است." "یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است." نگرش فروغ غنایی است. او از آن بر نخاسته بلکه با آن یکی شده است. او مکتبی نیست. انسان را از دریچه ی شعر و عاطفه ارزیابی می کند. نه دریک زمان یا حرکت معین سیاسی. یا که یک برش فلسفی خاص. او خود را به شعر می سپارد. شعر همه ی لحظه های زندگی اوست. پالودنِ درون برایش اساسی است. "حریص شکموی ظالم تنگ نظر بدبخت حسود فقیر" که نمی تواند شاعر باشد. او به زندگی بیشتر اهمیت می دهد. " او اندیشمند است، نه بیانگر ارزش های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی." نقطه ی عزیمت او زندگی است. حرکت او مجرد نیست. چرا که رابطه مجرد نیست. محسوس است و ملموس. گرایش انسانی نیما بیرون از او پرداخته شده است. نیما آن را درونی نموده. چنان که باید. حسن او همین است. گرایش فروغ اما این چنین هم نیست. نمی شود نشانش داد، در غیرِ او، به عنوان یک دستگاهِ منتظم. تربیتِ فکری از روی یک سری اصول نشده است. چنان که خودش به تاسف می گوید. اما نوع نگرش غنایی اش گسترده است. احساس شدید زندگی در او می تپد. جز "درک حس زنده بودن" چیزی نمی طلبد. "روی خاک ایستاده است." " باد و آفتاب و آب را/ می مکد که زندگی کند." با تنش " که مثل ساقه ی گیاه." او "از داشتن فضای فکری خاص" می گوید. از این که نیما برایش وسعت یک نگاه را ترسیم کرد. و حدی که یک حد انسانی است. او دچار رمانتیسم شکست نیست. او از عشقی می گوید که "می تواند آغاز همه چیز باشد." و نه وصالی که پایان همه چیز است. حد انسانی، عاطفی و غنایی او وسعتی به او می بخشد از جنسی دیگر. در تولدی دیگر. "پوسیدگی و غربت برای من مرگ نیست. یک مرحله ای است که از آنجا می شود با نگاهی دیگر، و دیدی دیگر، زندگی را شروع کرد. خود دوست داشتن است منهای اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقع و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس." مختاری می نویسد " توجه او به درون، برای فاصله گیری از واقعیت بیرون نیست. بلکه به منزله ی غور و غوطه وری در بخشی از واقعیت است." او از آدم های ساده و عادی می نویسد. ساده و عادی می نویسد. از فضای آکنده از بیماری مینویسد. از نفس کشیدن می نویسد. او از فقدان آگاهی دردمند است و بدین فقدان از راه فقدانِ آگاهی در خودش پی برده است. که این زندگی "فاقد آن چیزی است که در خور انسان است." فروغ فرخزاد جهان را مشترک با درد دیگران درک و ترسیم می کند. فاجعه بر سر همه ی ما آمده است. "شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست اینکه نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست."

 

حرف آخر

 همیشه فکر می کنم محمد مختاری با این همه سلامتِ فکری و سنجیدگی اش چگونه از میانِ آن همه تلاطم سر برآورده که خود هم یکی از قربانیان اش گردید. آن که در پی درکِ دیگری بود با خشمِ دیگری طرف شد. آن که در پی رابطه ای بی واسطه بود خونش تلف شد. محمدِ مختاری نمونه ای ست برای سرمشق گرفتن. آن که باید راهش را پی گرفت. بهترین ستایش از او ادامه دادن سنجیدگی و صلابتِ فکری اش است. مساله این نیست که هر آنچه او پی اش را در این سلسله مقالات افکنده به تمامی درست است و غیر از این نیست. مساله صداقت فکریِ اوست. کاوشی از سرِ کوششی بی غرض. خواستِ صمیمانه ی او برای گسترشِ ادراک است که احترام برانگیز است. محمد مختاری"نمونه ای است از کار شدید و سخت برای کسب زلال صداقت در اندیشه،" و "استواری و استحکام در فرهنگ برای پرهیز از لفاظی پوچ و انتزاعی."

 کتاب در بر دارنده ی مطالعات گسترده ی مولف است. مولفی که از یک طرف خوانده است و به درستی خوانده و از طرف دیگر سنجیده است و به صداقت اندیشیده است. انسان در شعر معاصر به رغم ظاهر کتابی درباره ی شاملو و اخوان و فروغ و نیما نیست. کتابی درباره ی شعر هم نیست. کتابی ست درباره ی همه ی آدم های عصرِ حاضر. عصر تلاطم. عصر بدگمانی. تا از احساس رابطه به ضرورتِ رابطه پی ببریم. به ادراکِ آن بیندیشیم. تا شاهدی صادق از حضور آدمی باشیم. و با عشق حضور فراگیر تری را در یابیم و نویدِ رابطه ی بی واسطه تری باشیم. با خود. با دیگری. با طبیعت.

محمد مختاری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شایان تدین

 هنگامی که زمین سیاه چالی مرطوب می شود

که در آن امید چون خفاشی با بال های ظریفش

بر دیوارها ضربه می زند 

و بر تیرک های پوسیده سر می کوبد

شارل بودلر 
به فارسیِ مراد فرهادپور
 کافکا امید را محکوم نمی کند. این را هدایت می گوید و به درستی می گوید. گریگوری سامسای مسخ شده بر درماندگی همه سویه ی خویش چنگ می زند. او در تکاپوست و جبرا امیدوار است و خواننده نیز بر همین جبر امیدی دارد. کافکا امید را شکنجه می دهد. هدایت می گوید و حق می گوید. حقی که حق مطلب زندگی مرا در این حال و هوا ادا کرده است. زندگی سربی-جوهریِ بنده با همه بیگانگی ها و شور و شعف ها موازی با وضعیت بغرنج سیاسی و اجتماعی این مملکت و بلکه کل عالم است؛ در پیچ و تاب مسخرگیِ چند لایه و با چشم اندازی سراشیبی و خفقان آور. تحت این غلظت غیر امیدی از سر اجبار و ایمانی از سر انکار راه و بیراهه ای مگر هست؟؟ سایه می خزد و سکونت بی امان تند و تندتر  پیش می  رود. تراکمی رقیق میخکوبم نموده و این میخ در گوشت و استخوان منِ خرابه تیز و عمیق تر می شود. امید اما محکوم نیست. تراژدی و وحشت از سرنوشت است. سرنوشتی که رمق از امید می سِتاند و آن را به مسخرگی فرو می کاهد. امید اما محکوم نیست هر چند سرنوشت _که مگر این همه چشم و دست در کار و بی کار نیست_ با نگاه ممتدِ پیرمردی به خنده ای ریز و مرموز، با قبا و ریش خدایی شکنجه ام می دهد. 
 چنان که می شنوی 
هق هقِ امیدی را 
که در سکوت می گرید 
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۶
شایان تدین
   عقب افتاده ام 
   از جهانی
           که به سوی 
                           مرگ 
  پیش
        می رود...
  چندین قدم آن طرف تر از قرن 
  با گوشه ی عشقی در دلم
  در کنجی امان از زمین، 
  از پروازِ
          جهانی 
    عقب افتاده ام 
  که سرنوشتش
  سقوط است.

 خیالِ خالی نیست که به یکی بیداری بپرد از سر. شاخ و برگ های خودش را دارد. داربست و تنه و خشکی و سایه ی خودش را. هر وقت که نفرین روی سرم زیادی کند و گندش در بیاید وقت و جای خودم را دارم. خیالِ خالی نیست. با واقعیت عجین شده مثلِ بارانی که حالا می بارد و با خاک عجین می شود. صدای باران را می شنوم و خیالِ خالی نمی ورزم. فکر محتاجِ تعمیر است. رویا باید تجدید شود. خیالبافی هم بسترِ خودش را می خواهد. اینجا هر بار قصه ی تازه تری دارد که در آسفالت های نو و ساختمان های بد ریختِ تازه و میدان های بی جا پیدا نیست. اینجا هر بار از گذشته قصه های تازه دارد. نمی شود ماند اما همیشه باید برگشت. در هر رفتن چند برگشتن است و در هر برگشتن چند رفتن و از کودکی عادت کرده ام به این  اگر کودک بوده باشم! دلم می خواهد تازگی بیاورم با نقش برجسته ای از گذشته ها. دلم می خواهد قد بگیرد و رهایش کنم بروم. خیالِ خالی نیست. زمانی آمده، زمانی هست، زمانی می آید و این ها همه یک لحظه اند. یکجا و یک لحظه همه در سرِ من اند و خیالشان می کنم. کاش می شد در عکسی فشردشان و در جیبی گذاشت و گذاشت و رفت. غم و شادی و شعر و سکوت چنان به هم آمیخته اند که خاک و باران که خیال و واقعیت. دستِ خودم است و به واقعیتِ خیال کُش زندگی ام باز می گردم. میعاد در لجن سرنوشتِ همه ی آنانی است که با روسپی خانه های داد و ستد گلاویز اند. باید به نفرین و گنداب بازگشت و از خدشه به بکارت نترسید اگر بکارتی در کار بوده باشد! خیال گونه در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد خوابِ بیداری می بینم و صدای باران می  شنوم و مشامم از خاک سرشار است. باید بروم رهایم کنم.



... نه پیش تاختن به سوی مرگ نیست

بر سرِ گورِ خویش ایستادن است.

#سوگ_مرگ



اسفند 95

لمزان

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۲
شایان تدین

 همه چیز تمام می شود. همه چیزِ این دنیا تمام می شود جز مرگ که مالِ این دنیا نیست. پروسه ی کنار آمدن یکی دو روزه نیست. دایمی ست. هر وقت چیزهای خودش را برای کنار آمدن و جنگیدن دارد. جنگیدنِ سر چیزی که منطقا نمی ارزد. اما خب دلِ آدم به دنیا و جاذبه های جان فرسایش عاشق می شود. عاشقی هم عالمِ دودو تا چارتا نیست. کنار آمدن همه ی زندگی است و برای بودن عمری باید درنگ کرد. ساعاتِ متمادی باید گریست. خودت بهتر می دانی که در خلوتِ خالی. عمیقا. از درون. مثلِ یک ایده. مثلِ یک فکر. پشت به آدم ها باید گریست و فرو خورد همه ی افسردگی ها و ماتم ها را. این عاشقیِ فرهاد است که بر بیستون نقش می بندد و این عاشقیِ بی وقفه ی ما خواهد بود که روزی نقش خواهد بست. ثمری بلکه نباشد اما نقشی از ما می مانَد. نقشی حاصلِ عشقی جان فرسا. عشقی کاهنده. عشقی که ثابت نیست و تمام می شود اما به پا، تاب دویدن می دهد و به چشم، فرصتِ دیدن. همه چیز این دنیا تمام می شود. همه ی این روزها نمی مانند و عکس ها و خاطره هایشان سنگینی می کنند. همه ی دنیا آنی می شود که به آنی گذشت. آن چه نیست و نمی ماند اما نگهداری می خواهد. عاشقی نگهداری می خواهد. تو روزی شاهدِ دنیای نیستِ خودت خواهی شد. دنیایی که به تردیدت می اندازد. در این که اصلا دیده ای و بوده ای یا نه؟ آن چه می ماند اما تردیدِ آغشته به تایید است و گاهی به تمامی تایید. تردیدها هم مثلِ گریستن اند. پشت به آدم ها. در خلوت. توی تاریکی. روزی تو شاهد دنیایت خواهی بود. تنها شاهدِ دنیایی که دیگر نیست. عاشقی به تو فرصتِ شهادت می دهد.

 

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳
شایان تدین

 قصه ی شاعری که شعرهایش را برای کسی نمی خواند. نه که عُزلت گُزیده و پا در از میدان گذاشته باشد. نه که سر به بیابان، دل به دریا زده باشد. هست. در همه ی روزمرگی حی و حاضر است. بلکه کارمندِ اداره ی مالیات باشد اصلا! خلاصه که در همه ی هیاتِ زندگی حاضر است. روزگاری شهره به شاعری بوده و حالا یا از یاد همه رفته یا در مراوداتِ تازه نشانی از آن روزها ندارد. اگر هم در خلوتی کسانی پیشِ خودشان یادی می کنند این است که خودش هم یادش رفته و از این قبیل. اما او شاعر است. هر روز که نه اما هرزگاهی شعر می نویسد. بیشتر از پیشتر. می نویسدشان هر جا که دستش برسد. طبقِ معمولِ همه ی شعر نویسانِ دنیا. او از یاد نبرده چیزی را. حالا می خواهم درباره اش بنویسم. قصه ی شاعری که شعرهایش را برای کمتر کسی می خواند! 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۲:۴۹
شایان تدین

 به یک پاکسازی احتیاج دارم. حالا که چیزی به ماهِ مهر و بی مهری هایش نمانده. به یک پاکسازی از جنسِ سفر. نه خودِ سفر. به یک پاکسازی تا کم کند از آشوب. آشوبِ قلبم. خودم را زده ام به کوچه ی علی چپ. نادیده گرفته ام. فرض به غیر کرده ام. از خودم علاوه بر آن بی معنایی که می تواند هر کسی را سرِ هر خیابانی در بربگیرد حرف می زنم. از خودم علاوه بر ضد قهرمان های نمایش های معاصر حرف می زنم. که اغلب نه گذشته ای دارند و نه آینده ای و نه درکِ درستی از پیرامون خود و فقط به صورتِ جزئی دریافت می شوند. از خودم حرف می زنم. که حرف هایم را خورده ام. با آن که می دانستم آن چه سر وقت خودش گفته و روشن نشود دیگر گفته شدنش هم از سنگینی سایه اش کم نمی کند. حالا نفسم را می توانم قاب بگیرم. یکی یکی. و بشمارم آن چه را که می توانسته ام بر سرِ کسی بکوبانم با جمله ای و فقط جمله ای و جملگی بر سرم آمده. با همان کلمه ها و تندتر از آن چه فرض می کرده ام. و تمرین می کرده ام. و خطاب به دیگری در خواب و سکوت و تنهایی به خودم می گفته ام. فرافکنی عادتِ تلخی ست. تلخی اش از دهن نمی افتد. دانستن کفایت نمی کند و وقتش هم که سر رسیده است.

 یک پاکسازی. همین که تابستان باشد و کاری نکنم. حتی اگر زندگی این نباشد. می ارزد به همه ی روزگار. همین که از کسی نرنجم. کسی را نرنجانم. به فکر و خیالِ دیگری هدر نروم. آخِر آدم ها را که نمی شود شناخت. می شود درباره شان حرف زد. مساله سر رعایت است. رعایت کردن یا نکردن. و احترام. و گرنه از هر دوره و رابطه و سفر یک مشت خاطرات می ماند و صمیمیتی اگر به وجود آمده باشد. برای من تا همیشه فرضا. و البته حس احترام. فقدان احترام را نمی شود جبران کرد. با هیچ غرق شدنی نمی توان از یاد برد. صمیمیتی را که خوش به پنج روز و شش باشد چه احترامی است؟ احترام همپای صمیمیت است. نه که قرار است ماند. مانده شد. نه. بلکه باید رفت. و اجازه ی رفتن داد. اما بازی در آوردن و انکار و فرافکنی عادات حقیری اند. در بی چارگی همه ی ما مشترکیم. چاره در همین بی چارگی است. و اعتراف به آن. و رعایت. نمی گویم که عالَمی را رعایت کرده ام. فکرش را کرده ام. سعیش را کرده ام. و تنها چیزی که در اختیار دارم آن هم نه به تمامی رفتارِ خودم است. مسئولیتِ رفتار و تصورات دیگری با من نیست. من به خیلِ خیالاتِ خودم دچارم. و به این فکر می کنم که کلاهخودی حتما لازم است. از جنسِ خواب و بیداری. خیال و واقعیت. فکر و تجربه. چاره و بی چارگی. تا از شر هر آن چه باید مصون بمانم. بهتر بگویم؛ کمتر آسیب بخورم.

۳ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۶
شایان تدین

 "عکس ها افسرده اند." این وقتِ شب از کجا یادم به این جمله افتاده نمی دانم. آن چه مرا  به پیش می برد این روزها، سراشیبی است. سراشیبیِ ممتدِ تصاویر و اتفاقات. یکی پشتِ دیگری. اتفاق ها مرا در بر میگیرند و از سر می گذرانند. یکی پشتِ دیگری. کلمه ها نه. کلمه ها همه حقیقت اند. همه ی حقایق همیشه شنیدنی بوده اند. اما آنچه هست، تصاویرند و اتفاق. هر کدام در فایلی جاسازی شده  تا سر انگشتان من حسب الاتفاق کلیکی بزند و تتمه ی ماجرا. آن چه بر جا خواهد ماند دیگر مالِ ما نیست. از این سیلِ روزمرگی. سَیَلانِ خاطر. نتیجتا مشتی فکرِ جگر سوز برای شب. یک عالمه تصویرِ تیز هم تویِ لب تاب. عکس ها افسرده اند و یادم نمی آید کدام عالِمی چنین اندیشیده که خواب از سرم به در برده بدین بهانه. بهانه این است که حالا فقط ماجرا دارم. عکس ها طبیعی نیستند. درمانده ام می کنند.

 سراشیبیِ ممتدِ تصاویر و اتفاقات. چنین خواسته ام. هرگز همه جای دنیا نخواهم بود. همه ی آدم ها را نخواهم دید. همچنان که سانتاگ نوشته بود اما " ایتس آن مای لیست." زندگی از اتفاق به اتفاقی پیش می رود. در سیری نا مشخص. به سمت هدفی نا معلوم. " فقط می خواهم همه چیز معما باشد." آن چنان که هست! عکس ها اما درنگ اند. خلجانِ جان اند. رازهایی اند نه سر به مهر. درباره ی یادهایی که نداریم. و جرقه ها... عکس ها طبیعی نیستند. واقعیت سرشان نمی شود. بهتر است چیزی درباره شان نگوییم. وَ مثلِ تردیدهای همه ی نویسندگان بزرگ، مخفی نگهشان داریم. آن ها خصوصی ترین اشیاءِ مایند. در جهانی که مگر شیء نیست. آن ها خصوصی ترین اشیاءِ مایند نه در تماشایشان. نه حتا در زخمی که برجای نهاده یا می گذارند. بلکه در التهابی که ایجاد می کنند. التهابی برای جستجوی خودمان، تاریخِ نگاهِ خودمان. برای ردی که برجا گذاشته/نگذاشته ایم. ردی محو. همچنان که عکس ها شهادت می دهند.

  کاش همه چیز تنها به پیش می رفت. سراشیبی. اتفاقات و تصاویر. یکی پشتِ دیگری. 

۲ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۳
شایان تدین

 مرگ برایش عادی بود. مثلِ پریدن ساری از درخت. مثلِ جویدنِ آدامسی تند. مثلِ طعمِ تلخِ لواشکی مانده. عادی بود. مرگ برای او به آن درجه از روزمرگی رسیده بود که برای سردارانِ میدانِ جنگ. "این یکی عباسه. اینا دوقلواَن. باباشونم مرده!" "یه خواهر دیگم داشتم. تازه به دنیا اومده بود که مرد." "تو سیدی؟ خب اونجا می کُشَنِت. داعش هم که بدتر." بچه بود اما. زیادی فراموش می کنیم بچه های کار هم در مرتبه ی اول، بچه اند. مثل هر بچه ی دیگری، در هر طبقه ی اجتماعی که باشد. مثلِ خواهرِ من. پسرِ شما. زندگی و شر و شورش از سر و رویش می بارید. سرخوش بود. باهوش. خوش زبان. مبادیِ ادب را می دانست. در انتخابِ کلمه ها دقتِ به جایی داشت. زُحَل. "می دونی که زحل قشنگترین سیاره ی کهکشونه؟" البته که قشنگ بود. خرگوش بود. با وجدی تمام. با دو سه دندانی که با هر لبخندش، جرقه ای می زدند. عینِ سارینا. که قشنگ است. خرگوش است.

 ده ساله می نمود. طیِ همین سال های بی مقدار، چه تجربه ها که از سر نگذرانده. از مرگ، که روتینِ روزمرگی ش است. از سرطان، توموری که برادرِ دوازده ساله اش دارد. "اونجاست. داره لواشک می فروشه." چشم هایش ضعیف به نظر می رسید. عینکِ امیرمهتی و محدثه را که امتحان می کرد، قند توی دلم آب می شد. سکه ی پانصدی را که نمی گرفت، از خودم و دغدغه هام خجالتم می آمد. هفت خواهربرادر بودند و سرنوشت هاشان دور بود از هم. فرسنگ ها دور! سه تاشان با عمو رفته بودند آلمان. این ها مانده بودند. با کهنگیِ لباس هاشان. چرکِ چهره شان. وَ جرقه های لبخندشان.

 می خواست که درس بخواند، اجازه نداشت. می خواست عینک داشته باشد، نمی توانست. بچه بود اما. همچنان بچه بود و باهوش. با شیطنت های کلامی و رفتاریش. از سر به سری که می گذارند هم می گفت. سر به سرِ آقایی که آنجا بود و کِش می رفتند، کلیدِ موتورش را. "خیلی اذیت ش می کنیم." خندیدیم. از سویدایِ جان خندیدیم. خوب که خندیدیم. وَ گفتم از دوستی که دارم. او هم افغانی ست و قرار بر رفتن دارند. آن ها هم آلمان. بد که گفتم! قول هم گرفت. از هر سه مان. که برگردیم. می بینیمش دوباره...

 ترحم، احساسِ بیهوده ای ست. به کاری هم که نمی آید. خودخواهانه هم که هست. با این وجود، ناراحتم. از کوچکیِ خودم. در برابرِ انبوهِ پیرامنم. از ناتوانیِ دست های سیمانیم در لمسِ تنهاییِ خودم. در لمسِ تنهاییِ دیگران. زحل، ستاره است. سیاره است. می درخشد. می تابد. با حلقه حلقه های نورانی. زیبا. کمتر از آن چه به انصاف، سزایش را دارد. سرزنده است و زندگی، بی امان است. عدل هم که گوهرِ گم شده ی هر قرنی ست. من تاوانِ این همه ناتوانی را چگونه بپردازم؟ دست به کدام شب بیاویزم و قبا بر کدام آسمان پهن کنم؟ که نمی شود. نمی توانم. به حالِ خودم. کوچکی ام. ناتوانی ام. حماقتم. دلم می سوزد و می سوزد و می سوزد. بیشتر و بیشتر و بیشتر!

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۱
شایان تدین