پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

 دست و پنجه نرم می کنم. با دشواریِ عظیمی که زندگی مان را در بر گرفته است. در عاقبتی که معلوم نیست. در حکایتی که انگار از جایی دیگر ادامه پیدا نکرد. و در زمانی که اعتنایی نمی کند و می گذرد. از عمر می ترسم. از زندگی. از آنچه سپری شده و آنچه مانده. از سپری شدنِ آنچه باقی ست بیشتر می ترسم. همه می دانیم. دریافتنش آنی ست. گوشه ی چشمی به اعتنا. لرزش دست و دلی. جرقه ی پی امی. فرقی نمی کند. فاصله ها برداشته می شوند در زمان. و سنگینی مانده ای که از قفسه ی سینه نمی پرد. نه با شعر و قصه و ترانه. نه با سحر و سفر و سکونت. حالا درمانده تر و کوچکتر از آنم که به پاسخی دست یافته باشم. یا چاره ای پی گرفته باشم. از جادوی عشق هم شنیده ام اما درد، درد است. خو گرفتن از عاداتِ آدمی ست. خاصه به دردهای قدیمی تر. سنگین تر. از لفاظی که بگذرم جایی باید بترکد دیگر. زمان که کم نمی آورد؛ آدم از نا می افتد. هی پا می شود. هی می افتد. خب جایی باید بالا بیاورد یا نه؟ جایی باید غارِ خودش را خالی کند دیگر. انقدر تو خالی. انقدر مشوش. انقدر آشوب. آشوبِ دل. سراسیمگی و ترس و سطرهای افتاده. قلب های خاک خورده. حالا که این همه زندگی این همه حکایت ناتمام دارد و سبکی و سنگینی در هم گره خورده، افتاده اند به جان. جایی باید بترکد. وقتی باید سرازیر شود یا نه؟ مانده ام این روزها آرامشِ قبل طوفان اند و فاجعه ای جمعی در راه است یا خیالات خام حالِ خودم و دیده هام اند که یک به یک از تک و تا می افتند و خواب و خامِ زمان می شوند. هر طور که صلاح بدانید.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۲۴
شایان تدین

 امرِ روزمره اگر از روزمرگی نیفتد نه خورشید و درخت و سایه و میز که گرد و غبارِ نشسته بر روی میز است. و کنار آمدن با آن روفتنِ گرد با دست و دستمال است. زندگی بر مدارِ مقدرات اما ساده تر می شود. دلم که آشوب می شود می زنم زیرِ تفکرات. می کشم زیرِ رویاها. دست و دل به تقدیر می دهم. همه چیز را ساده میکند. بهانه می تراشد. خویم را نرم می کند و از تب و تابِ آشوب می کاهد. که بر من جفا ز بختِ من آمد و گرنه یار/ حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کرم نداشت. الامان اما. الامان. نه از جوخه ی آتش که از مرادِ دل؛ تماشای عالم. از جمالِ بی کمال. از صحتِ غایب. حالا کتاب خواندن می شود چِن چِن کردن. چیزی مثل بلعیدن. یا همخوابگی. بی تکانه هایی از سرِ ارضا. فقط به تاخیر می اندازد. وقت را توی خودش فرو می کشد. همه چیزهای دیگر زندگی هم همین می شود. زندگی می شود مقابله با همین پوچی و مگر چیزی غیرِ این است زندگی؟ عاشق می شوی بی آن که سر از انگیزه ی عشق در بیاوری. دچارِ عالم رنگ ها می شوی بی آن که شکلی تصور و ترسیم کنی. 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۵
شایان تدین
 هفتمِ مرداد است و به سرم زده برایت بنویسم. سعی می کنم کوتاه باشد. چرا که در بلند نوشتن از تو کم می آورم. درباره ی تو که نباید نوشت. باید کنارت بود. حتا در سکوت. حتا در خواب. باید پیشت بود و به هر چیزِ سطحی و کوچک فکر کرد. باید پیشت بود و از هر چه اضافه است بُرید. هفتم مرداد است و تو مثلِ مردادی. نه مثلِ که خودِ مردادی. که نه می شود درباره ات نیندیشید و نه می شود درباره ات نوشت.

 به سرم زده پیش از این که تبریکِ تولدت را بگویم درباره ات بنویسم. گفته بودی درباره ی گذشته ها بنویسم. درباره ی اتفاق ها. اسم برده بودی و خواسته بودی. من اما در عاطفه ها قوی ترم. مثلِ خودت. در موجباتی که برایم فراهم کرده ای. بی آن که خواسته باشی. در تاثراتی که از تو دارم. که فراترند از آن چه آنی ست، آن چه در قالب، جا نمی افتد و آن چه آرام آرام پاک می شود. تو از صفحه ی روزگارِ من نمی افتی. که فراتری از آنچه درباره ی خودم می دانم. از گذشته ها برایت نمی گویم. حالا نمی گویم. یک وقتِ دیگر. اصلا خودت که بهتر می دانی. بهتر می گویی. فعلا پیشِ خودمان بماند. که شاهدی نداریم. من که همه ی این سال ها اینجا بوده ام و نه شهادتی داده ام و نه شاهدی دیده ام. آنجا هم لابد خبری نیست. از آن روزها فقط مکان ها مانده اند. نه عمومی که خصوصی شان. و البته دفترهایی. برای من. برای تو. که بیشتر فوتبالی اند و چه چیزی از این بهتر، قدیمی تر و عزیزتر؟

 من آدمِ حالای خودمُ حالم خوب است. اما خب می دانی حسرت هایی لاجرم هستند. حسرت هایی که بختک اند. نفسِ آدم را تنگ می کنند و دست و پا می طلبند. گرچه دست از پا زدن نمی کشم و سعی کرده ام بلد باشم کنارِشان کنار بیایم. اما خب سه سالِ پیش هم نوشته بودم در همان یادداشت کوتاهی که دوستش داری. که " انسان یکپارچه ای نیستم. در واقع لحظات از من عبور میکنند و من هر بار متفاوت با آن ها رو به رو میشوم. و یا شاید هم خودِ آنها همه چیز را به عهده میگیرند." حسرت ها که از همان اول یقه ات را نمی چسپند. از جنسِ یادهایند و همان سه سال و نیمِ پیش گفته بودم از گذشته ای "که یادواره هایش را ،پاره ای لحظات، همچون مِهی، آرام به من میرساند" و بعد بختکِ جانم می شود. و بعد دل و سینه ام را تنگ می کند. مهارِ زندگی ام را می گیرد و دمار از روزگارم در می آورد. یکی شان همین چند روزِ پیش مابینِ مستی به سرم افتاد. همین مرداد بود. این که می دانی، آن موقع ها همه چیز مهم تر بود. با همه ی خُردی معنایِ فراگیر تری داشت و اصلا اهمیت داشتن مهم بود. مخالفت ها. بی اعتنایی ها. سری میان سرها در آوردن و طورِ دیگری فکر کردن. آن موقع ها این قدر همه چیز توخالی نبود. یک مخالفتِ ساده ارزشی انقلابی داشت و یک جرقه ی گناه آلودِ فکری خوابِ مان را تباه می کرد. آن موقع ها همه چیز بهتر نبود. من که خوش حال تر هم نبودم. یعنی معیاری ندارم تا بسنجم. شاید اگر حالا آن موقع ها بود حرفِ منم طورِ دیگری می بود. که نیست. من آدمِ حالایم. و تو هم همینطور. گر چه شماها بیشتر مانده اید. ردهای صریح تری دارید. هم تو. هم جک. شما یادگارهای بیشتری دارید. قضیه فقط سن و سال نیست. چیزهای دیگری هم هست. دل کندن برای شما سخت است. برای جک از تو سخت تر. طبقِ معمول خیلی چیزها را می گذارم برای بعد و حالام خیلی حرفِ نزده تنگِ همین سطر خیال کن. اما بگذار این یکی را بگویم که ناچار بوده ام به دل کندن. نه علاقه ام را سرِ راهی گذاشتن به امانِ خدا و رفتن. نه. بلکه تحملِ رد شدن. آدم که همیشه برای آن چه در پیش است صبر نمی کند. گاهی صبر کردن برای آنچه گذاشته ای به ناچار و گذشته ای به کار می آید. که سخت ترم هست. خب من باید دل می کنده ام. دل نبُریده ام .مجبور بوده ام. اصلا آدم باید یاد بگیرد رفتن را. همین قدر کافی ست. صبر می کنم.

 فعلا به فردا فکر کن. و نوری که لابلای صفحه های کتابِ کهنه سرایز می شود. و نوری که رنگِ دریاست. و شب ازش کم نشده. ما که همیشه نیمه های پنهان بوده ایم. فرازِ نیمه های تاریک. نه اهلِ شکایت که غمگین. نه افسرده که سرخوش. ما از نور و از تباهی بهتر می دانیم. و می فهمیم فردا چقدر وسوسه برانگیز است. و می فمهیم که دیروز از دست رفته است و گذشته نمی گذرد. اما بیا بلد بشویم طی کردن را. خیال کن. همیشه. خیالت تخت که یک روز می رویم. همانطور که قرارش را داشته ایم. شاید نتوانیم همه جای دنیا برویم یا همه ی آدم های دنیا را ببینیم اما قرارش را که داشته ایم. داریم. همین است. قرارمان رفتن برای همیشه نبود. رفتن بود. رفتن خوب است. کاستن خوب است. سادگی خوب است. همه ی این ها را تو خیلی بهتر از من می دانی. بیا خیالِ مان را دستِ دیروز ندهیم. خیال مالِ امروز است. نه گذشته. نه آینده. خیال مالِ همین حالاست. بیا خیال کنیم. همه ی آن خیالاتِ کوچک و بزرگ را کنار هم بچینیم. یک به یک. مبادا که از دستشان بدهیم. جک با تواَم. مبادا. تا همه ی آن ها را محقق کنیم. بیا خیال کنیم که محقق می شوند.

 خلاصه هفتمِ مرداد است و تولدت مبارک. چه بارها که همین جمله رد و بدل شده میانمان. به همین کوتاهی. هفتم و هفدهمِ مرداد. می دانم اسبابِ راحتی ات نیست این حرف ها. می دانم این نوشتن را ترجیح نمی دادی. و می دانم که برای خودم هم سخت ترش کرده ام اما آغازِ زندگیِ تو برای من آغازِ خیلی احساس ها و خیلی چیزهاست. چه اولین ها که با تو تعریف و تجربه کرده ام. در ذهنیاتِ خودم. تو که شریک و موجبِ خیلی از آغازهایم بوده ای. بی آن که خودت بدانی. یا بخواهی. در سکوت. در خواب. مثلِ همین حالا. که ساکتی. خوابیده ای. بیست و شش سالگی ات مبارک. دلم به هفتِ تو خوش است. نه به هفدهِ خودم.

۳ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۰۶
شایان تدین

 " آن که از وقایع سر می خورد بزدل است، اما آن که به وضعِ بشری امید می بندد احمق است."

کامو، یادداشت ها: جلد دوم، دفتر چهارم، ترجمه ی خشایار دیهیمی

حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. این روزها بدتر از روزهای قبل نیست. آن چه از پای در می آورد یکی امیدواری ست: آرمانی که در عدمِ پویایی نوید بخش است. آن دیگری، رسانه است. یکی احمق بار می آورد آن دیگری، مقهور.

 روزگارِ ما بدترین روزگار ممکن نیست. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است و نبضش به خون می تپد. خونِ تازه یِ آدمی. هر بار تازه تر. جنگ ها، مصیبت ها، جنایات و بی عدالتی ها همیشه بوده اند. همین منطقه ی خودمان. جنگ هایِ قومی و مذهبی که مالِ این سال ها نیست. هر بار به بهانه ای، به کوچکترین بهانه ای سرِ دیگری بریده شده است. نوبت به نوبت. خروار خروار. مظلوم، ظالمی بوده که زورش نمی رسیده است. تاریخ گواهی می دهد. ورق به ورقش. من اما ترجیح می دهم به آدم ها فکر کنم. و دلمشغولی های روزمره شان. به روابط. و بی سرانجامی شان. من اما ترجیح می دهم طرفِ احساساتِ فردی باشم. آنچه سلبِ اراده می کند این روزها "رسانه" است. دغدغه ی نوشتنِ این یادداشت هم اصلا همین است. نه خودِ رسانه به طورِ جامع البته که خودباختگیِ مخاطبانش. که تاریخ زداییِ عجیب و سریعی به راه افتاده است. رسانه تصویرِ فاجعه را ترجیح می دهد. نه از سرِ خباثت بلکه از سرِ بدبیاری. بدبیاری اما ناچاری می آورد. سلبِ اراده می کند. سلبِ زندگی. اوضاعِ جهان خراب است. اخبار از جانِ آدمی می کاهند. از مرده ها می گویند و از زنده های پای تلویزیون کم می کنند. هر روز چیزی را در سینه، در تنِ آن ها می فِسُرند که نمی سوزد. بر همین منوال بوده است اما. دنیا همیشه خراب بوده است. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است. و همیشه بوده اند آدم ها. مابینِ فجایع. نه مستتر که بی های و هوی. زندگی می کرده اند. روزها و شب هاشان را. عاشق می شده اند. دل می بُریده اند. اذیت آزار می کرده اند. مهربانی تحویل می داده اند. کتاب می خوانده اند. همخوابه می شده اند. سرِ جزییات کَل می انداخته اند. تاریخ اما کلیات است. چرخِ تاریخ اما همیشه از لاشه ی تن ها رد می شده است. همیشه بوده اند کسانی که حیثیتِ آدمی را به تمسخر می گرفته اند. همیشه بوده اند کسانی بیشتر یا کمتر که سعی در رعایتِ آدمی داشته اند. دنیا جای بدی ست. وقاحت، علمدار است. خبرها نفَسِ آدمی را بند می آورند. غول ها بی نشان اند، ستاره ها کم یاب. همه چیز رونوشت شده است. اسبابِ دروغ و تملق مهیاست. خلاصه که دنیا دارِ مکافات است. مابینِ این همه مصیبت، ورایِ آوارِ معصومِ این همه خانه از حیثیتِ جان ها باید دفاع کرد. در هر فرصتی. در شعر و شعار. در زندگیِ روزمره. با پرداختن به جزئیات. اگر جهان بیمار است ما باید بپذیریم که قدم های بعدی پیش بیایند. اگر ناشاد است باید بر طبلِ شادمانی بکوبیم. اگر حالِ جهان خراب است، همیشه بر این منوال سپری شده است. ما باید حالِ خوبمان را از سر تعریف کنیم. "ما نباید دیگران را محکوم به مرگ کنیم چون خودمان محکوم به مرگ هستیم." رسانه اسباب است. در چون و چرایِ آن بکوشیم. نه از خودمان سلب کنیم. که حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. که دریچه ها همیشه به سمتِ مصیبت باز می شده اند. و سیاستمداران غالبا دلقک بوده اند. با لبخندهایی زننده تر. "دندان پزشکی در خدمتِ دیپلماسی". نمی شود از دامان این یکی به دامانِ آن یکی پناه برد. چرا که هر دو جانی اند. و این قضایا سنجیدنی نیست. و رفعِ جنایت در دفعِ جانی است.

 جهان در هاله ای از مرگ فرو رفته است. آن چه به کار می آید حالا زندگی ست. با همه ی روزمرگی ها، همه ی شب مرگی ها، همه ی پوچی هایش.

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۴۵
شایان تدین

 کیارستمی: فکر نمی‌کنم ما به این روز بیفتیم. یک بخشی از این، نه به‌دلیل خِرد بلکه به خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماری‌اش را قبول نمی‌کرد، باورش نمی‌شد قرار است بمیرد. مگر بچه‌ها بیماری و سن را قبول می‌کنند؟ به این دلیل فکر نمی‌کنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!

 
حالا برای سومین بار این گفت و گو را می خوانم. که بخش اعظمش به دست انداختنِ مرگ می گذرد. که ": فرهادیان می‌گفت: این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمی‌میریم." که چقدر مرگ را جدی نمی گرفت. که "خوش گذشت. باز هم خوش خواهد گذشت." 
 
 
گفتگویی منحصر به فرد با دو همشاگردی و دو رفیقِ باب

عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو

ویژه نامه نوروزی روزنامه شرق (93)

 

 

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
شایان تدین

 برای نوشتن دیر میشه؟ _هیچ وقت.

 برای خوندن؟ _همیشه.

                            

 کتاب هایی خوانده ام که یک کلمه ازشان یادم نیست. که دیگر نمی دانم درباره ی چه بوده اند و چه وقت کجایم را زده اند. شاید باقیِ عمرم بی یادآمدی از آن ها سپری شود. بی این که جایی ازشان نقل قولی کنم و حتا نام نویسنده اش را پشتِ سر یک سری ذهنیاتِ تنگ جا بدهم.  همیشه در هر نوشتنی اغراق هست اما بی تعارف بارها خواسته ام نظم و ترتیبِ دامنه داری بدهم به مطالعاتم. نشده. سری به کتابفروشی زدن. دیدی به کیوسکِ مطبوعات انداختن. مکثی برای یک بازارچه ی کتاب. گشتی در هر کتابخانه ای. گذری به خانه ی هر رفیق. سری دوباره ی به منزل قدیمی و همیشگی خودمان زدن و گاهی حتا یک لینک. یک عکس. همه ی معادلات را به هم زده و باز همه چیز توی هم بُر خورده. زمان و زمین. ذهنیات و عینیات. ای دل غافل که صفحه ای فلان از کتابی فلان هستم که نه نامی ازش شنیده ام و نه قرار است به جایی برساندم. خب انتخاب هایی هم بوده اند. هستند. طیِ طریقی هم کرده ام. می کنم. اما همه ی این ها سعی بوده اند. به جد و جهد. و آن یکی تلنگری. از سر میلی گنگ. شدید. صمیمی. همیشگی و روزافزون.

 خواندن ورای تقریر است. خواندن به مثابه ی امری روزمره. پیش پا افتاده. نه سطحی که صمیمی. از سر غفلت. از سر وجد. خواندن ورای تقریر است. میلی ست ناگزیر به دانستن. درباره ی هر چیزی. هر کجایی. هر کسی. که " دانستن مثلِ هواست." و هر کسی به قدرِ خودش حقِ هوا دارد. جنگ داخلی آنگولا، وضعیتِ شهرهای محتضر، شرح حالِ یک فیلسوف قرن بیستمی و ... خب چه فرقی می کند. میلی که به علمی باشد حالا بگو لاینفع. اصلا چه بهتر. البته که ردهایی برجایند. فکرشان را که میکنم. همین حالا. ناخواسته اند. غالبا پیش آمده اند. ما که با دغدغه هایمان به دنیا نمی آییم. اما میلِ سرراست به دانستن همیشه بوده است. خب آدم بهتر است از چیزی بسیار بداند تا از هر چیزی اندکی. در کتِ رفتار من نرفته این حرف. و شاید نرود این یکی میخ آهنین در سنگی که نبوده ام. آخِر انتظارات فاصله ایجاد می کنند. این طوری راحت تر نیست که. وقتی در برابر هر رفتار عاشقانه انتظاری نباید داشته باشم. چرا که تنها رفتارِ من مالِ من است. در این وادیِ پیوسته هم قضایا همین اند. به سر رساندن، وقعی نمی نهم. به نتیجه هم فکر نباید کرد. که حالا به چه دردم می خورد؟ به کجای کارم می آید؟ نتیجه ها اخلاقی اند و اخلاق همیشه صمیمت را خدشه دار می کند. من به نفس کشیدن فکر میکنم. به امرِ رورمزه. و این طوری راحت ترم نیست. چرا که همه چیزِ دیگران سرسری می شود. می مانم در مواجهه با آدم هایی که خودشان را دستِ کم گرفته اند. پرسونایی از خودشان حتا نیستند. زندگی شان را کاسته اند. خودشان را تقلیل داده اند به یک سری نماد. و این هم خب طی طریقی ست. راهی ست برای خودش. البته که در رو! مواجهه یعنی گفتن نه به قصد اثبات. خواندن نه به قصد نتیجه. عشق نه به قصد سرانجام. و رفتار نه به قصد پاداش. این طوری سخت است. سعی می کنی همه را دوست داشته باشی. سخت سعی میکنم. و چاره در همین است. که تحتِ این اوضاع، همیشه نزدیکی، سینه می فشرد. باد می کنم و باقیِ ماجرا فروپاشی ست. حدتِ دوست داشتن قابل کنترل نیست. چرا که رابطه ای نیست و کنشی ست و واکنشی و البته یک جایجاییِ بزرگ. از تنفر به دوست داشتن.

 

 مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. شنیدنی ها و دیدنی ها هم. مساله فقط کتاب ها نیستند. همه چیز همین طور است. یک دو به یک، سه به دو، صفر صفر در فلان سال میلاذی، فلان شهر اروپایی فلان مسابقه ی فوتبال می ارزد به همه ی ضربه هایی که نخورده ایم و زخم هایش را پیراهن عثمان کرده به در و دیوارِ زمین و زمان می زنیم. برای رضایتِ خاطرِ رذیلانه ی لحظه ای. در رویدادی که بر سرمان می گذرد و ما را در خود منحل می کند. خیلی فکر کرده ام که هر چه منم اضافه ای به دوشِ شرایط است. و این خلع است و باز فروپاشی. صداقت اما حفظ می شود. دیگری بودن اما همیشه سهل است. چرا که دیگری را همیشه با کلیاتش باز می شناسیم و خودمان را با جزییات. از خودمان که طرحواره بریزیم نفیِ خودمان می شویم و این زندگیِ من نیست. من سر به سرِ جزییات می گذارم و میلم به نفس کشیدن است و حقِ هوا. بهتر است سری به شهر ها بزنیم. سری به کتابفروشی های همه ی شهرها. و از سرِ نوشتن بنویسیم. نه برای ادبیات. نه برای مشاهده شدن. بلکه برای دیدن. به مثابه ی امری رومزه. برای نشان دادن نهایتا. مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. و قدری قدر بدانیم حضورمان را. و امیالمان را. من از امیال خودم می گویم. که سخت ترین اند. چرا که مرزی برای پی گیری ندارند و گسترده اند و گسترنده. و همه ی آن چیزی اند که ما را به یک "آگاهیِ صدیق" رهنمون می شوند. به ایده آلیسمی پویا.

 

                                

۵ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
شایان تدین

 سفر به هیچ کجا نمی انجامد. سفر آدم را از هیچ کجا و هیچ کس دور نمی کند. تنها بهشان فرصت می دهد تا مابینِ هر هجای خاموش، هر تاریکیِ مکتوم، جا خوش و خوش تر کنند. تنگ و تنگ تر. برای نفس کشیدنِ شبانه و بی خوابیِ از سرِ ناچاری. سفر آدم را دور نمی کند. او را به خودش، به حضورش، به کفایتش نزدیک و نزدیک تر می کند.  مجضِ راحتی نیست. سفر جانِ آدم را در می آورد. و باید هم.

 سفر به یاد می آورد. تنگنایِ آزادی را. حد و حدود را. سفر به آگاهی رهایت می کند. به این که نمی توانی. نمی شود. نباید. جانِ مرا در می آورد. سینه ام را تنگ می کند. تلنگری که یادم باشد چقدر محدودم. چقدر پوچم. چقدر ناتوانم. سفر آدمی را کش می دهد. پذیراترش می کند. مزه ها را شدیدتر می کند. یادها را حساس تر. گلوگاه را تنگ تر. مرا بادبادک می کند. به هر کجا سرک می کشم. بادبادکی اما بیش نیستم. بازیچه ی هوس های باد. بازیچه ی هر دل بخواهی. سفر آدمی را باز می کند آن قدر که خالی بماند. چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست؟ من اصلا لزومی ندارم! سفر این گونه جواب می دهد. هر بار.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۸
شایان تدین

 مرگ برایش عادی بود. مثلِ پریدن ساری از درخت. مثلِ جویدنِ آدامسی تند. مثلِ طعمِ تلخِ لواشکی مانده. عادی بود. مرگ برای او به آن درجه از روزمرگی رسیده بود که برای سردارانِ میدانِ جنگ. "این یکی عباسه. اینا دوقلواَن. باباشونم مرده!" "یه خواهر دیگم داشتم. تازه به دنیا اومده بود که مرد." "تو سیدی؟ خب اونجا می کُشَنِت. داعش هم که بدتر." بچه بود اما. زیادی فراموش می کنیم بچه های کار هم در مرتبه ی اول، بچه اند. مثل هر بچه ی دیگری، در هر طبقه ی اجتماعی که باشد. مثلِ خواهرِ من. پسرِ شما. زندگی و شر و شورش از سر و رویش می بارید. سرخوش بود. باهوش. خوش زبان. مبادیِ ادب را می دانست. در انتخابِ کلمه ها دقتِ به جایی داشت. زُحَل. "می دونی که زحل قشنگترین سیاره ی کهکشونه؟" البته که قشنگ بود. خرگوش بود. با وجدی تمام. با دو سه دندانی که با هر لبخندش، جرقه ای می زدند. عینِ سارینا. که قشنگ است. خرگوش است.

 ده ساله می نمود. طیِ همین سال های بی مقدار، چه تجربه ها که از سر نگذرانده. از مرگ، که روتینِ روزمرگی ش است. از سرطان، توموری که برادرِ دوازده ساله اش دارد. "اونجاست. داره لواشک می فروشه." چشم هایش ضعیف به نظر می رسید. عینکِ امیرمهتی و محدثه را که امتحان می کرد، قند توی دلم آب می شد. سکه ی پانصدی را که نمی گرفت، از خودم و دغدغه هام خجالتم می آمد. هفت خواهربرادر بودند و سرنوشت هاشان دور بود از هم. فرسنگ ها دور! سه تاشان با عمو رفته بودند آلمان. این ها مانده بودند. با کهنگیِ لباس هاشان. چرکِ چهره شان. وَ جرقه های لبخندشان.

 می خواست که درس بخواند، اجازه نداشت. می خواست عینک داشته باشد، نمی توانست. بچه بود اما. همچنان بچه بود و باهوش. با شیطنت های کلامی و رفتاریش. از سر به سری که می گذارند هم می گفت. سر به سرِ آقایی که آنجا بود و کِش می رفتند، کلیدِ موتورش را. "خیلی اذیت ش می کنیم." خندیدیم. از سویدایِ جان خندیدیم. خوب که خندیدیم. وَ گفتم از دوستی که دارم. او هم افغانی ست و قرار بر رفتن دارند. آن ها هم آلمان. بد که گفتم! قول هم گرفت. از هر سه مان. که برگردیم. می بینیمش دوباره...

 ترحم، احساسِ بیهوده ای ست. به کاری هم که نمی آید. خودخواهانه هم که هست. با این وجود، ناراحتم. از کوچکیِ خودم. در برابرِ انبوهِ پیرامنم. از ناتوانیِ دست های سیمانیم در لمسِ تنهاییِ خودم. در لمسِ تنهاییِ دیگران. زحل، ستاره است. سیاره است. می درخشد. می تابد. با حلقه حلقه های نورانی. زیبا. کمتر از آن چه به انصاف، سزایش را دارد. سرزنده است و زندگی، بی امان است. عدل هم که گوهرِ گم شده ی هر قرنی ست. من تاوانِ این همه ناتوانی را چگونه بپردازم؟ دست به کدام شب بیاویزم و قبا بر کدام آسمان پهن کنم؟ که نمی شود. نمی توانم. به حالِ خودم. کوچکی ام. ناتوانی ام. حماقتم. دلم می سوزد و می سوزد و می سوزد. بیشتر و بیشتر و بیشتر!

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۱
شایان تدین

 دل آزرده می شوم. آزردگی ام می مانَد. بیشتر از حرف ها. لبخند ها. فکر ها. آزردگی قوی تر است. سنگین تر است. جا می مانَد. جا می افتد. همین!

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۳
شایان تدین

 زمستان نیامده بودم. برای نه سال. خُب کم نیست. آدم یادش می رود خیلی چیزها. هر فصل، هرجا، حال و هوای خودش را دارد. که متمایز است. از همان، در جایی دیگر.

 راستش ایمانم را به عطرِ گل از دست داده بودم. تا که آمدم. وَ مشامم سرشار شد. وَ دلم گرفت. وَ نفسم بند آمد. از چه؟ از عطر. از هوایِ محض. از راحتیِ رنگ ها. صحرا صحرا جو. دشت دشت شب بو و هِلوِل و گل ارِّه. بنفش و زرد و زرد. وَ سرمایی که خیلی چیزها یادم انداخت. خیلی! گفتن شان چندان ساده نیست و در فرصتی دیگر، در فرصت هایی دیگر، نقبی به شان شاید که بزنم . خلاصه نُه سال زیاد نیست. عمرِ آدمی که  هست! وَ من دلم تنگ شده بود که سوزِ سرمای زمستان، پرده ی یادهام را پاره کرد. پرده ی اشک هام را.  باد، حملِ خاطرات می کند و َ مگر آدمی، چیزی به جز یاد است؟ یادی که همچون فراموشی ست. ما را وامی دارد به زندگی. ما را وا می دارد به مرگ. وَ من طیِ همین یکی دو روز چشیدم. نفس کشیدم. زندگی را و مرگ را. 

 

۱۵ بهمن ۹۴

لمزان 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین